مكتب فرانكفورت و چالش هاي اثبات گرايان    
                                                
رسول حاج احمدي

اثبات گرايي انسان را به يك نوع شيء تقليل مي‌دهد. زماني كه به هر چيزي عنوان يك شي نگريسته شود يعني اينكه انعطاف از او گرفته خواهد شد و او در قالب چهارچوب ها توانايي حركت دارد و نمي تواند از آن تخطي كند اين موجب اسيري و دربندي انسان خواهد شد. اهكار مناسب در اين زمينه مسئله گفتمان است كه از جانب يورگن هابرماس مطرح شد كه افراد و اجتماعات براساس گفتگوي عادلانه در مقابل هم قرار گيرند و هيچ‌گونه زور و ابزاري بر اين گفتمان تأثير نگذارد و در اين زمان وضعيت كلامي آرماني شكل خواهد گرفت كه نيرو و قدرت استدلال پيروز كننده است تنوع فرهنگي را از طريق مسئله جهان مشترك مي‌توان حل كرد به هر حال همه ما 1. انسان هستيم. 2. در يك جهان مشترك زندگي مي‌كنيم. 3. در يك جهان تنفس مي‌كنيم همه اينها مسائلي است كه مي‌توان گفتگو را از طريق آن آغاز نمود.


=================

1- چكيده:
رويكرد غالب در علوم اجتماعي، اثبات گرايي است. اثبات گرايي، تفكري است كه در نظريه‌هاي خود از روش‌هاي علمي استفاده مي كند و از اين طريق به مفروضه‌هايي دست پيدا مي كند كه آينده را قابل پيش‌بيني مي كند. در اين روش به ارزشهاي عجين در واقعيت توجهي نمي‌شود و موضوعات را بدون محاسبه پويايي، تاريخ‌مندي و منحصر به فرد بودن موضوعات اجتماعي مورد بررسي قرار مي‌دهد. همچنين اثبات گرايي از طريق همين چارچوب‌ها و موضوعات سعي در اين دارد تا نظمي در اجتماع ايجاد نمايد كه اين نظم پويايي اجتماعي و خودمختاري انسان را در نظر نمي‌گيرد مكتب فرانكفورت به دنبال رهايي انسان از نظم ساخته شده توسط معرفت اثبات‌گرايي است پس سعي دارد تا اين نظم را بر هم زند و نظمي براساس عدالت، آزادي و برابري ايجاد نمايد.
اثبات گرايي انسان را به يك نوع شيء تقليل مي‌دهد. زماني كه به هر چيزي عنوان يك شي نگريسته شود يعني اينكه انعطاف از او گرفته خواهد شد و او در قالب چهارچوب ها توانايي حركت دارد و نمي تواند از آن تخطي كند اين موجب اسيري و دربندي انسان خواهد شد.
فرضيه اصلي اين پژوهش اين است كه مكتب فرانكفورت توانسته مباني مسلط در علوم سياسي يعني اثبات گرايي را با چالش جدي مواجه سازد. به تفصيل در اين پژوهش به اين چالش ها پرداخته خواهد شد.
2-  تعريف مفاهيم:
-  تئوري(theory): تئوري را مي‌توان روشي براي درك واقعيت‌ها دانست. سيستم تفكري كه خيلي عميق هستند و متفاوت از تجربيات مي‌باشد. تئوري‌ها به مثابه لنزهايي هستند كه انسان‌ها از وراي آنها به جهان هستي مي‌نگرند بنابراين استفاده از تئوري‌هاي مختلف مي‌تواند نتايج متفاوتي را به دست دهد تئوري‌ها زماني ظهور مي‌كنند كه تئوري‌پردازان با نقص و بي‌نظمي در جهان مواجه بودند. 
-  فرانظريه(metatheoretical ):  فرانظريه بين‌المللي به بيان نيوفلد، «حوزه‌اي فرعي از روابط بين‌الملل است كه مي‌كوشد پاسخ دهد: چه چيزي به يك نظريه خوب شكل مي‌دهد؟» همانگونه كه معناي واقعيات بسته به نظريه‌هاست، نظريه به نوبه‌ي خود وابسته به بازانديشي فرانظري است تا كفايت آن تضمين شود در نتيجه هم‌اكنون مباحث و مناظرات در حوزه روابط بين‌الملل به مناظرات محتوايي منحصر نمي‌شود و مباحث فرانظري را نيز شامل مي‌گردد، زيرا مشخص شده كه بسياري از اختلاف‌نظرها در حوزه محتوايي ناشي از اين است كه نظريه‌ها چه سوالاتي را مهم يا مشروع مي‌دانند و اين مسئله به ريشه‌هاي هستي‌شناختي و معرفت‌شناختي مربوط مي‌شود: همه نظريه‌پردازان به شكل ضمني «تعهدات فرانظري»دارند.
-  هستي‌شناسي(ontological ): هستي‌شناسي از نظر لغوي عبارت است از  علم يا فلسفه هستي و مربوط مي‌شود به آنچه هست يا وجود دارد هستي‌شناسي معطوف است به ادعاها يا فرض‌ها و يا رهيافت‌هاي خاص در پژوهش‌هاي اجتماعي و سياسي، درباره ماهيت واقعيت اجتماعي و سياسي، ادعاهايي درباره اينكه چه چيزي  وجود دارد؟ آن چيز شبيه چيست؟ از چه اجزايي تشكيل شده؟ و اين اجزا چه ارتباطي  با هم دارند؟ در مبحث هستي‌شناسي ما به مباحث ساختار- كارگذار، نقش افكار و تصورات در شكل دادن به نتايج يا پيامدهاي سياسي و ميزان جدايي نمود و واقعيت مي‌پردازيم اهميت هستي‌شناسي از آن جهت است كه اگر چه وجه تبيني يك نظريه را تعيين نمي‌كند اما در آن محدوديت ايجاد مي‌كند در واقع پاسخ ما به مسأله هستي‌شناسي محتواي تحليل سياسي را كه مي‌خواهيم انجام دهيم به ميزان چشمگيري تعيين مي‌كند اين مفروضه‌ها به باورهاي اصلي در مورد سرشت قوام‌بخش واقعيت اجتماعي  و سياسي، يعني اصلي‌ترين انديشه‌ها درباره جوهره چيزها مربوط شده و شكل مي‌دهد در واقع هستي شناسي به معرفت‌شناسي شكل مي‌دهد و اين دو جداي از هم نيستند.
-  معرفت‌شناسيepistemological) ) : معرفت‌شناسي عبارت است از علم يا فلسفه‌شناخت و معطوف است به ادعاها يا فرض‌هايي درباره شيوه‌هايي كه كسب شناخت در مورد واقعيت را امكان‌پذير مي‌كنند به عبارت ديگر اينكه اگر هستي‌شناسي مي‌پرسد كه چه چيزي براي شناختن وجوددارد؟ پرسش معرفت‌شناسي اين است كه شرايط كسب شناخت در مورد آنچه كه وجود دارد چيست؟ يا به عبارت ديگر ما چگونه مي‌دانيم چيزي را كه مي‌دانيم،‌چگونه‌مي‌توانيم درباره تبيين‌هاي سياسي رقيب و متعارض داوري و از يكي از آنها دفاع كنيم.
بنيادي ترين سوالهاي معرفت‌شناسي اين است كه شناخت يعني چه؟ آيا اساساً مي‌توانيم چيزي را بشناسيم اگر چيزي را مي‌شناسيم، از كجا مي‌دانيم كه آن را مي‌شناسيم و از كجا بدانيم كه آنرا همانطور كه واقعاً در جهان خارج هست مي‌شناسيم؟
آيا شناخت همه چيز ممكن است و يا بعضي چيزها وجود دارد كه نمي‌توان آن را شناخت؟
آيا يقين ممكن است يا اينكه همه شناختهايمان حدس و گمان است؟
با هر جوابي كه داده شود زندگي‌ها و فلسفه‌ها تغيير خواهد كرد.
 اثبات‌گرايي(( Positivism: براي دهه‌هاي متمادي علوم سياسي تحت تسلط اثبات‌گرايي بود و محققان و نظريه‌پردازان از علوم سياسي آن چيزي را علمي مي‌پنداشتند كه به مطالعه‌هست‌ها بپردازد اثبات‌گرايي به عنوان مجموعه‌اي منسجم از روش‌هاي علمي و عملي براي رسيدن به شناخت مطرح مي‌گردد پاسخ به اين سوال مهم متدولوژي كه چگونه مي‌توانيم به طور نظام‌مندي جهان را مورد بررسي قرار دهيم؟ اثبات‌گرايان روشهاي مبتني بر مشاهده و ‌آزمون و در كل تجريبات را معيار اصلي براي بررسي و سنجش مي‌دانند در واقع اثبات‌گرايي متدولوژي دانش مدرن است.
 
مکتب فرانکفورت: در حالی پا به عرصه حیات نهاد که آلمان در جنگ جهانی اول شکست خورده بود و نظام امپراتوری این کشور جای خود را به جمهوری مشهور و ایمار داده بود در اواخر جنگ جهانی اول در روسیه تزاری انقلاب شد (1917) و بلشویکها پس از سقوط حکومت میانه روی سوسیالیستی کرنسکی، حکومت کمونیستی را برپا کردند در آلمان نیز جنبش اسپارتاکیست که داعیه کمونیسم داشت اندکی پس از جنگ در یک قیام نافرجام شکست خورد و تنی چند از رهبران خود از جمله لوکزامبورگ را از دست داد در سال 1933 هیتلر و نازیها به قدرت رسیدند در چنین حال و هوا و اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بود که موسسه تحقیقات اجتماعی به همت تنی چند از متفکران مارکسیست آلمانی پاگرفت و اساس و زیربنای تدوین مهمترین جریان فکری در دنیای سرمایه داری را از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پی ریخت. این موسسه اولین موسسه فکری ـ مطالعاتی، مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب بود که در سال 1923 با سرمایه فلیکس وایل کارخانه دار تأسیس گردید. مكتب فرانكفورت منتقد نظريات اثبات گرايانه در حوزه علوم اجتماعي بود و اين نوع تفكر را عاملي اساسي در اسارت انسان و عدم جلوگيري از پيشرفت آن مي دانست.
3- معرفت‌شناسي اثبات‌گرايي، تاريخچه و ويژگي‌ها:
 پرنفوذ‌ترين مكتب فلسفي در اوايل سده بيستم اثبات گرايي بود كه هم به نفع شالوده‌‌باوري و هم به نفع تجربه باوري استدلال مي‌كرد طرفداران اين مكتب استدلال‌هاي محكمي در تأييد بيش‌تر عناصر برداشت سنتي از علم اقامه مي‌كردند يافت باوري منطقي مي‌گفت شناخت بايد از شالوده مشاهده آغاز شود و اين شالوده بايد با استنباط و استنتاج منطقي بالا رود اينان الهام گرفته از انقلاب‌هايي بودند كه در آغاز سده بيستم در فيزيك، رياضيات و منطق رخ مي‌داد آنها مي‌گفتند روش‌هاي جديد استدلال اين امكان را فراهم مي‌آورد كه ساختار دانش بر شالوده‌اي محكم و مطمئن بالا رود آنان مي‌خواستند فلسفه نيز به همان شيوه‌اي پيشرفت كند كه فيزيك و رياضيات پيشرفت كرده بودند و اين ايجاب مي‌كرد كه بسياري از پرسشهاي سنتي كه فلاسفه مطرح مي‌ساختند كنار گذاشته شود.
در آغاز سده گذشته تجربه باوراني چون برتراند راسل روي بررسي پديده‌هاي قابل مشاهده تكيه و آن‌چه را مشاهده ناپذير بود رد كردند نظرات راسل واكنشي بود بر مجموعه گسترده‌اي از چيزهاي مشاهده‌ناپذير كه برخي آن را مفروض مي‌انگاشتند تجربه باوراني مثل اسلاف نيز كه در سده هفدهم و هجدهم مي‌زيستند كوشيدند تا حد ممكن بر مشاهده و قوانين منطق تكيه كنند.
آگوست كنت عقيده داشت، فرآيند تكامل تاريخ داراي سه مرحله است مرحله اول يا مرحله الهياتي كه جاي خود را به مرحله متافيزيكي مي‌دهد در مرحله متافيزيكي رخدادها برحسب هستي‌هاي انتزاعي تبيين مي‌شوندو مرحله سوم كه مرحله علمي است كه در آن شناخت بر مشاهده و آزمايش متكي است كنت مي‌گويد كه هر شاخه دانش از اين مرحله مي‌گذرد و زماني به پختگي مي‌رسد كه به مرحله علمي برسد بنابراين كنت در صدد برآمد كه جامعه‌شناسي را در مقام رشته‌اي علمي به كرسي بنشاند از زمان كنت به بعد اصطلاح پوزيتوسيم (اثبات‌گرايي) را وسيعاً‌براي مشخص كردن رهيافت‌هايي به علوم اجتماعي كه از مجموعه عظيم داده‌ها و اندازه‌گيري‌هاي كمي و روش‌هاي آماري تحليل استفاده مي‌كنند به كار برده‌اند اين رهيافت‌ها بر 4 اصل استوار بودند.
1) توصيف تجربه‌گرايانه از علوم طبيعي پذيرفته شده است.
2) علم بالاترين يا حتي يگانه شكل اصيل دانش محسوب مي‌شود.
3) روش علمي را آن‌طور كه تجربه‌گرايان معرفي مي‌كنند مي‌توان و بايد به مطالعه ذهن انسان و زندگي اجتماعي بسط داد، تا اين رشته را در مقام علوم اجتماعي به كرسي نشاند.
4) همين كه شناخت اجتماعي علم تثبيت شود به كارگرفتن آن براي كنترل كردن، يا تنظيم كردن رفتار افراد يا گروه‌ها در جامعه امكان‌پذير خواهد شد.
يافت باوري منطقي يا همان اثبات گرايي (Logical Positivism) در قرن بيستم در دهة 1920 و 1930 به وسيله گروهي از فلاسفه كه جمعاً به نام حلقه وين (Vienna circle) شناخته مي‌شوند ارائه شد. اين گروه به طور مرتب در وين گرد هم آمدند و هدف اوليه آنها اين بود كه چگونه علم طبيعي محض امكان‌پذير است پس از آن بعضي از اعضاي اين گروه در صدد تعميم اين روش‌ها به علوم اجتماعي برآمدند ردولف كارناپ يكي از مهم‌ترين چهره‌هاي اين مكتب است كه در نهايت به اين باور رسيد كه فلسفه چيزي جز تحقيق منطقي درباره زبان‌هاي صوري و ممكن نيست (Carnap 1937)
اثبات‌گرايان رفته‌رفته به اين باور رسيدند كه درستي سنجي ويژگي محوري علم و هرگونه گفتمان معنادار در فلسفه يا هر حوزه ديگري است اگر گزاره يا نظريه‌اي را مي‌شد درستي سنجي كرد معنادار و در خور توجه بود نظريه در صورتي بايد حفظ مي‌شد كه شواهد تجربي موجود، آن را تصديق مي‌كردند بدين‌ترتيب بسياري از نظام هاي فلسفي ميانه و اواخر سده نوزدهم «معنا‌گرايي مطلق» هگل و نظام‌هاي فلسفي فيشتر و برادلي كنار گذاشته مي‌شوند اثبات‌گرايان براي درك انقلابهاي صورت گرفته در فيزيك، رياضيات و  منطق انديشه‌هاي كليدي چندي را در اين باره كه كدام نظريه به چه دليل ارزشمندند قبول كردند. اين انديشه‌ها از اصل درستي‌سنجي، «تمايز گزارة تحليلي – گزارة تركيبي»، «تمايز واقعيت- ارزش» و وحدت علم بهره مي‌گرفتند. كارناف اعتقاد داشت كه دانش تجربي بر تجربه‌هاي مقدماتي پايه مي‌گيرد. كه خود اين تجربه‌ها در غالب «آزمايش – گزاره» بيان مي‌شود. او و پيروانش مي‌گفتند همة علوم را مي‌توان از طريق تحليل منطقي به گزاره‌هايي دربارة تجربه‌هاي مقدماتي فروكاست براي سمت‌گيري تجربه باورانة كارناف و بيشتر اعضاي حلقه وين تمايز قائل شدن ميان گزاره‌هاي تحليلي و گزاره‌هاي تركيبي اهميت تعيين كننده‌اي داشت. تمايز واقعيت از ارزش براي اثبات‌گرايان اهميت محوري داشت زيرا از نظر  آنان نمي‌شد استدلالهاي مربوط به داوري‌هاي اخلاقي يا ارزشي را بر مباني تجربي و منطقي استوار ساخت به اعتقاد آنان داوري‌هاي ارزشي در هر حوزة مطالعاتي مانع پيشرفت آن خواهد شد. ديويد هيوم مي‌گفت: بين اين دو اصطلاح و گزاره‌هاي حاوي آنها تفاوت روشني وجود دارد به گفتة او هر چيزي كه دربارة «هست»‌ها كشف كنيم هرگز از نظر منطقي به ما اجازة نتيجه‌گيري در اين‌باره را نمي‌دهد،‌كه چه «بايد» بكنيم. اميل دوركيم از بنيانگذاران جامعة شناسي در سده نوزدهم مي‌گفت هنگام مطالعة جامعه ممكن است به مشاهده ارزشهاي حاكم بر آن جامعه بپردازيم ولي آنها را به عنوان يك سلسله واقعيات به مشاهده مي‌گذاريم. نه اينكه آنها را به عنوان گذاره‌هاي درستي دربارة اينكه چه چيزي درست و چه چيز خطا است تائيد يا تكذيب ‌كنيم سرانجام بايد گفت اثبات‌گرايان  بر انديشة وحدت روش تمامي علوم قوياً صحه مي‌گذاشتند. به باور آنان دانش علمي حاصل نوع واحدي از تحقيق، مشاهده و تحليل است. حلقه وين شامل چند دانشمند علوم اجتماعي هم بود كه پاي پروژة علمي را به جامعه‌شناسي باز كردند. گرچه آنان بحثي از روابط بين‌الملل نكردند، ولي از نظر آنها كار بست‌پذيري  روش شناسي فيزيك و منطق صوري در مورد جامعه‌شناسي در مورد روابط بين‌الملل هم به همان اندازه صادق بود.
از منظر اثبات‌گرايان پيشرفت در علم و معرفت بشري زماني امكان پذير بود كه محققان از اتلاف وقت در حوزه‌هايي كه با پرسش‌هاي ذاتاً‌بي‌پاسخ سر و كار دارند پرهيز مي‌كردند پرسش‌هاي مطرح در علوم غيرطبيعي و برخي پرسش‌هاي فلسفي معنا دار و پرسش‌هاي مطرح در مابعدالطبيعه، اخلاق، مذهب و ديگر حوزه‌ها، بي‌معنا هستند.
سرانجام اثبات‌گرايان به وحدت علم اعتقاد داشتند از اين انديشه افراد مختلف تفسيرهايي با اندك تفاوت به دست داده‌اند ولي در نازل‌ترين سطح به معني وجود يك روش علمي بود كه در مورد هر تحقيق كه مي شد علمي خواند به كار مي‌رفت و از طرفي اثبات‌گرايان بر اين معتقدند كه مجموعه‌اي از مشاهدات وجود دارد كه تمامي علوم مي‌توانند از آن بهره‌گيرند.
اثبات‌گرايان معتقد براين هستند كه علوم طبيعي مي‌بايستي همه خصايص كانوني و پارة عظيمي از خصايص پيراموني را واجد باشد يعني پيش‌بيني بسيار بكند و تبيين‌هايشان بر پايه امور نامحسوس باشد و فرضيات را به سبب پيش‌بيني‌ها بيازمايد در اثبات‌گرايي علاوه بر خصايص كانوني شرايط زير نيز مدنظر است.
معرفت علمي به هيئت يك نظام متحد قياسي از تئوري‌ها در مي‌آيد.
اين تئوري‌ها نوعاً براي تبيين امور محسوس از مكانيسم‌هاي نامحسوس بهره مي‌جويند.
اين تئوري‌ها خواهان توصيف قوانين طبيعت‌اند.
اين تئوري‌ها پيش‌بيني‌هاي نسبتاً دقيق را ميسر مي‌سازند.
اين تئوري‌ها از طريق پيش‌بيني‌هاي حاصل از آنها،‌تقويت تجربي مي‌يابند.
يكي از اهداف اصلي تئوري پردازي در علم اين است كه به تئوري واحدي در باب يك دسته از پديده ها برسيم،‌يعني تئوري جامع و واحدي كه بتواند جميع پديده‌هاي يك عرصة خاص را تبيين كند.
 
4-  دلايل استفاده اثبات‌گرايان از علوم طبيعي:
-  روشن‌ترين دليل نفوذ فرهنگي عظيمي است كه علوم طبيعي از آن برخوردار است دولت‌ها به طور عادي در مورد موضوع‌هاي دشوار مربوط به سياست‌گذاري‌هاي فني، از بهداشت مواد غذايي گرفته تا سلامت حيوانات و ايجاد استانداردهاي ساختماني با كميته‌هاي عمدتاً متشكل از متخصصان علمي مشورت مي‌كنند.
-  برتري ديدگاه تجربه‌گرايان از علم.
-  به گفته دوركيم اگر علم با دور كردن فزاينده خودش از مفروضات عرفي پيشرفت مي‌كند و درك عميق‌تري از موضوع‌اش حاصل مي‌كند بايد همين را در مورد علوم اجتماعي نيز صادق بدانيم.
-  امروزه در بيشتر كشورها آمارهاي رسمي مربوط به تقريباً تمام جنبه‌هاي زندگي اجتماعي و اقتصادي مربوط به الگوهاي بسياري مانند: سلامت و مرگ، ازدواج و طلاق، بيكاري، اختلاف دستمزدها، و ... جمع‌آوري مي‌شوند و دانشمندان علوم اجتماعي براي جمع‌آوري و تفسير اين آمارها و همچنين براي ارائه توصيه‌هايي در مورد پيامدهاي سياسي به خدمت گرفته مي‌شوند.
 
5-  مکتب فرانکفورت و نقد اثبات گرایی:
به زعم نظریه انتقادی گرایش فلسفه اثبات گرایی آن است که مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض کند و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی درآورد و درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد قوانینی عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات پذیر براساس روش های تجربی و علمی پوزتیویسم یا همان اثبات گرایی از دیدگاه مکتب فرانکفورت، پیش برنده عقلانیت ابزاری است و این موضوع، به شدت مورد انتقاد هورکهایمرو آدورنو و دیگر اعضای آن قرار گرفت به نظر این دو و بعدها در دیدگاه مارکوزه و هابرماس، بی توجهی به چند ساحتی انسان از یک سو و تلاش برای حفظ تمایز میان ابژه و سوژه از دیگر سو که از زمان خرد باوری دکارت در فلسفه غرب ریشه گرفته بود، مهمترین محورهای نقادی را تشکیل مي‌دادند.
یکی از مقاله های نشریه پژوهشهای اجتماعی وابسته به موسسه که با هدف شناخت شناسی و قلمرو نظریه اجتماعی منتشر شد با عنوان «نظریه سنتی و نظریه انتقادی» به تفاوتهای میان این دو پرداخت در این مقاله نظریه سنتی، طرفدار تمیز میان اهداف عملی دانش و مهمتر از آن نسبت جزمی میان سوژه و ابژه شناخته می شود.
هورکهایمر در مقاله «نظریه سنتی و انتقادی» نظریه سنتی را نگرش ضمنی علوم طبیعی مدرن تلقی می کند که در فلسفه مدرن به صورت برداشت پوزیتویسم مطرح گشته است ولی در این مقاله بیش از هر چیز نگران بسط این نوع برداشت از «نظریه» به علوم انسانی و اجتماعی است، برداشتی که سعی دارد تا علوم انسانی و علوم اجتماعی را تحت رهبری علوم طبیعی قرار داده و مبانی روش شناسی علوم طبیعی را در مورد آنها اعمال نماید از سوی دیگر در مقابل «نظریه انتقادی» قرار دارد که روال تعیین واقعیات عینی به مدد نظام های مفهومی از دیدگاه بیرونی را رد کرده و مدعی است که امور واقع چنان که از کار جامعه پدیدار می گردند، به اندازه ای که واقعیات برای دانشمند بیرونی به شمار می آیند، بیرونی محسوب نمی شوند ... امروز محرک و انگیزه تفکر انتقادی ... تلاش واقعی برای فرا رفتن از تنش و از میان برداشتن تقابل بین هدفمندی، خودانگیختگی و عقلانیت فرد و آن دسته از مناسبات فرایند کار است که جامعه براساس آنها بنا شده است.
هورکهایمر در این مقاله در سه مورد اصلی به نقد پوزیتویسم می پردازد (اول) در ارتباط با برخورد پوزیتویسم با افراد فعال انسانی به مثابه امور واقع (فاکت ها) و موضوعات صرف در چارچوب نوعی جبرگرایی مکانیکی، (دوم) در خصوص برخورد پوزیتویسم با جهان به عنوان پدیده ای مسلم و ملموس در عرصۀ تجربه و عدم تمایز بین جوهر و عرض و (سوم) در ارتباط با برخورد پوزیتویسم مبنی بر ایجاد تمایز بین امر واقع و ارزش و منفک ساختن شناخت از علایق انسانی. بر این مبنا هورکهایمر پوزیتویسم را در مقابل نظریه دیالکتیکی قرار می دهد که بر خلاف پوزیتویسم تمامی عناصر متشکله یک پدیده را در پیوندی متقابل با یکدیگر قرار داده و «عناصر تجربی» را در قالب ساخت های تجربه، که برای منافع تاریخی مرتبط با تفکر دیالکتیکی حائز اهمیت به شمار می روند، قرار می دهد.
یکی از نکات مهم انتقاد هورکهایمر ، شامل ایدۀ تدوین یک روش علمی عام و مشترک برای علوم طبیعی و اجتماعی که عمدتاً توسط اعضای حلقه وین در برنامه ایجاد یک «علم واحد» ارائه شده بود، می شد. این برنامه متضمن تحقیر فلسفه و نفی هرگونه رویکرد انتقادی به علم بود و علم را فعالیتی اجتماعی همانند دیگر اشکال فعالیت در جامعه دانسته و مدعی بود که علم یعنی «شناخت و نظریه» در حالیکه نظریه انتقادی اولاً بر ماهیت دوگانه کلیت اجتماعی و تضادهای طبقاتی موجود در آن اذعان دارد، و ثانیاً بر پیوند کارگزاران با این کلیت و تلاش بر دگرگون ساختن جامعه و رهایی انسان تأکید دارد.
هورکهایمر از جنبه دیگری نیز به تمایز میان نظریه سنتی و نظریه انتقادی می نگرد، و آن برخورد با مقوله رهایی بخشی و قایل شدن رسالت رهایی اجتماعی بر مبنای تفکیک و یا عدم تفکیک بین حقیقت و ارزش است به اعتقاد هورکهایمر «بی طرفی ارزشی» علوم و عدم دخالت قضاوت های ارزشی در عرصه علوم انسانی و اجتماعی در رأس همۀ رسالت رهایی بخش را از نظریه سلب کرده و آن را تا حد فرمول ها و قواعد خشک آزمایشگاهی پایین آورده است.
مارکوزه در تحلیلی از کنت می گوید وی به دنبال فاکت‌های مادی قابل تجربه بوده است وی مخالف هرگونه استفاده از اندیشه پیشینی بوده و در عوض برای «مشاهده» به ویژه مشاهده حسی ـ تجربی و تجربیات حسی اولویت و جایگاه منحصر به فردی قایل بود انگاره جامعه همانند انگاره طبیعت است. هیچ تفاوت چشمگیری میان آنها نیست هر دو ارگانیک هستند، هر دو از عناصر یا اشیایی خنثی تشکیل یافته اند هر دو کل واحد و همبسته ای را تشکیل می دهند که به راحتی به کمک ابزارها و روش‌ها و داده های حسی ـ تجربی قابل بررسی هستند هر دو تحت سیطره ضرورت‌های طبیعی قرار دارند.
بنابراین فلسفه اثبات گرایی کنت در نهایت به «تشویق انسان ها به اتخاذ نگرشی مثبت به وضع موجود حاکم» می انجامد. و این یعنی نوعی بی طرفی سیاسی، نوعی بی طرفی اجتماعی و عملکردی، و حمایت از وضع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی موجود یعنی همراهی و همدلی با نظم حاکم برای سرکوب کسانی که بر «ضرورت نفی نظم حاکم و سرنگونی نظام موجود» تأکید دارند به عقیده مارکوزه چنین وضع موجود خواهی موجب نظمی محکم و غیر قابل انعطاف خواهد بود و فعالیت های سیاسی را محدود خواهد کرد به نظر مارکوزه پوزیتویسم با تأکید بر قوانین طبیعی، فعالیت انسانی را مشمول مقوله ضرورت عینی می سازد. پس جایی برای انتقاد از جامعه وجود نخواهد داشت. به همین خاطر «آن چه هست یا آن چه وجود دارد همانی است که باید باشد (وضع مطلوب).
هابرماس می گوید در جوامع مدرن، مشارکت کنندگان این امکان را دارند که سه حوزه را از هم جدا سازند 1ـ طبیعت 2ـ جامعه 3ـ خود
افراد می توانند به عنوان سوژه هایی داننده و شناساگر، فعال و اندیشه گر به تفکر و تأمل درباره جهان های مذکور بپردازند (تعیین اجتماعی معرفت)، از سوی دیگر عدم تمرکز، پراکندگی و کثرت های موجود در جوامع مدرن به افراد این امکان را می دهد تا با دنیای واقعیات بر مبنای نوعی شناخت عینی برخورد نمایند.
به نظر هابرماس نگرش اثبات گرایانه با گذاشتن فلسفه علم به جای نظریه شناخت، علم و شناخت را یکسان قلمداد کرده. بدین سان عقل، زندانی علم جدید به معنای پوزیتویستی آن شده است از نظر وی شناخت به واسطه تجربه اجتماعی حاصل می شود و تحت تأثیر تجربه تاریخی قرار دارد. فرآیندهای شناخت مبتنی بر الگوهای کلام و روابط تفاهمی و ارتباط ذهنی روزانه آدمیان است. یعنی ما در عین حال در فکر و در عمل جهان را خلق و کشف می کنیم.
هابرماس معتقد است علم با قرار دادن خود در خدمت عقلانیت به سرمایه داری کمک کرد تا اشکال کالایی متنوع تر و پیچیده تر و همینطور مخرب تر تولید نماید. درک فنی از علم درکی پوزیتویستی بود این نوع درک از علم، اجزاء و عناصر هرمونتیکی را نادیده می‌گرفت.
هابرماس اثبات گرایی را رد کرده و در مقابل آن از نگرش دیالکتیکی دفاع می کند. نگرش دیالکتیکی می گوید علم اجتماعی ساخته خود انسان است پس بنابراین روش های عینی و بی تفاوت علوم طبیعی برای شناخت آن قابل قبول نیست به نظر هابرماس پذیرش علم و تعهد نسبت به آن خود تصمیمی است مبتنی بر ایمان به عقل، بنابراین جدایی و دوگانگی واقعیت و ارزش هر دو مبتنی بر پیش فهم های پذیرفته شده از نظر اجتماعی هستند پس نمی توان نقطه نظری اتخاذ کرد که به نحوی خارج از حوزه تاریخ و فرهنگ باشد. هابرماس به کنش ارتباطی علاقه مند است یکی از عناصر مهم کنش ارتباطی گفتار است. مبنای کار هابرماس در قلمرو کنش ارتباطی، ارتباط تحریف نشده و بدون اجبار است وی به ساختارهای اجتماعی توجه دارد که ارتباط را تحریف می کنند هدف سیاسی هابرماس جامعه ایست که در آن ارتباط تحریف نشده، برقرار گردد. از نظر هابرماس ثروت و قدرت در قالب ایدئولوژی در جامعه سرمایه داری عامل عمده ایجاد خلل بر عقلانیت ارتباطی هستند (یعنی اینکه کنش های استراتژیک بر حیات اجتماعی غالب می شوند) و مانع از این می گردند که افراد جامعه برای ایجاد تفاهم عمل کنند وی تلاش می کند نگرش مدرن و بخصوص عقلانیت را بازسازی کند، در این بازسازی مجموعه ای از مکاتب و آرا یعنی فلسفه زبان، زبان شناسی، مکتب پراکماتیزم و ... را بکار می‌گیرد و بر هرمونتیک تأکید می کند.
در نظریه کنش ارتباطی هابرماس، انگاره گفتگو، مناظره و گفتمان فارغ از هر نوع محدودیت (معطوف به فهم و اجماع بیناذهنی) صورت می‌گیرد، شرایطی که هابرماس آن را وضعیت کلامی آرمانی می‌داند یعنی وضعیتی که در آن اختلافات و تعارضات به شکل عقلانی از طریق شیوه ارتباطی که رها از هر نوع اجبار است و در آن تنها نیروی استدلال غالب است وارد فصل می‌شود.
به نظر می رسد آنتونیوگرامشی و تفکرات ساخت گرایانه آن تأثیر بسزایی بر تئوری انتقادی بین المللی داشته این تأثیر در نظریات استفن گیل به خصوص دیده می شود.
گرامشی برای تبیین روابط حاکم بین طبقات مسلط و طبقات فرو دست جامعه از مفهوم هژمونی استفاده می کند. هژمونی مفهومی است که به کمک آن گرامشی به این سوال پاسخ می دهد که چرا جوامع سرمایه داری با وجود تضادهای درونی موجود، همچنان به حیات خود ادامه می دهد. به عبارتی دیگر چرا با وجود روابط ناعادلانه ای که بین حیات گروههای حاکم و گروههای زیردست وجود دارد، بازگروههای زیردست با آنها برای ادامه این روند همکاری می کنند.
گرامشی معتقد است که گروههای حاکم به کمک نهادهایی نظیر کلیسا، آموزش و پرورش، نهادهای حقوقی و رسانه های جمعی دست به رهبری فرهنگی می زنند. و چنین نهادهایی در دوام جامعه سرمایه داری نقش مهمی را ایفا می کنند طوری که طبقات تحت سلطه احساس زیر سلطه بودن را نمی کنند و به وضع موجود ادامه می دهند.
فهم ساختارگرایی بسیار حائز اهمیت است نه تنها به خاطر خودش بلکه به این خاطر که درآمدی است برای شناخت بهتر پسا ساختارگرایی در واقع نقدهایی جدی به حوزه فرهنگ و ادبیات وارد کرد ظهور درک ساختارگرایانه جامعه با نظریه زبانی سوسور آغاز شد، سوسور به سیستم مشترک دالها که زبان طبیعی ما را شکل می دهد، تأکید دارد کلمات، نمادها و دیگر اشکال ارتباطات، نیاز به یک مجموعه هنجارها و قوانین مشترک دارند که انسانها آن را می آموزند و درونی می سازند او کار خود را با تمایز گذاشتن بین زبان شناسی «هم زمانی» و «در زمانی» شروع می کند در دیدگاه اول، زبان به مثابه نظامی از واژه های مرتبط، بدون ارجاع به زمان در نظر گرفته می شود، در حالیکه در دیدگاه دوم به توسعه تکاملی زبان در طول زمان اشاره دارد. به طور كلي:
-  پوزیتیویسم رویکرد نامناسب و گمراه کنندای است که به درک درستی از حیات اجتماعی منجر نمی گردد.
-  پوزیتیویسم با پرداختن به آن چه وجود دارد، نظم اجتماعی موجود و مستقر را تأیید کرده و مانع هرگونه تغییر و تحول اساسی می گردد و در نهایت به انفعال و بی توجهی سیاسی می انجامد.
-  پوزیتیویسم عامل بسیار مهمی در ایجاد و حمایت از شکل جدیدی از سلطه، یعنی «سلطه فن سالارانه» به شمار رفته و رابطه تنگاتنگی با آن دارد.
-  پوزیتیویسم جهان را صرف پدیده ای ملموس در عرصۀ تجربه در نظر می گیرد و هیچ گونه تمایزی بین ذات (جوهر) و پدیدار (عرض) قایل نیست.
-  پویتیویسم بین امر واقع و ارزش یا هنجار تمایز مطلق برقرار ساخته و آنها را از هم جدا دانسته و از این رو دانش را از علایق انسانی منفک می سازد.
-  پوزیتیویسم با افراد فعال انسانی (سوژه ها) همچون امور واقع (facts) و اشیا (objects) برخورد می کند.
خرد ابزاری نوعی منطق اندیشه و شیوه ای برای نگاه کردن به جهان است که در آن مردم خودشان و دیگران را اشیاء تلقی کنند، و اینطور به نظر می رسد که دنیای اجتماعی «طبیعت ثانوی» است که به اندازه خود طبیعت غیر قابل تغییر و مستقل از کنش های ماست اصطلاح «ابزاری» دارای دو بعد است: شیوه ای برای نگاه کردن به جهان و شیوه‌ای برای نگاه کردن به معرفت نظری. ابزاری دیدن جهان، نگاه کردن به اجزای آن همچون ابزار و وسایلی است که با استفاده از آن می توانیم مقاصد خود را تحقق ببخشیم. من این درخت را به خاطر زیبایی آن و لذتی که از این زیبایی می بریم نمی بینیم، بلکه آن را الواری می بینم که می توان آن را به کاغذ تبدیل کرد و مطالبی را که می نویسم روی آن چاپ کرد در این صورت می توان به دانش همچون ابزار و وسیله ای برای رسیدن به یک هدف نگاه کنیم خرد ابزاری امر واقع از ارزش را جدا می کند و دل مشغولی آن پرداختن به کشف چگونگی انجام دادن کارهاست، نه چرایی انجام دادن آنها. علم می تواند معرفت لازم را برای تولید سیخ های برقی در اختیار ما بگذارد؛ دیگر به علم مربوط نیست که ما از این وسیله برای مهار کردن گلۀ گاو استفاده کنیم یا شکنجه کردن مردم. می توان دید که از دیدگاه ابزاری «فارغ از ارزش» علم عملاً عرصه گشوده در مقابل بحث های دموکراتیک را تنگ می کند.
تفکر ابزاری در جایی بسیار جلوتر از تکامل سرمایه داری ریشه دارد همانطور که ماکس وبر منشأ روح سرمایه داری را تا مسیحیت و باورهای یهودی دنبال کرد آدورنو و هورکهایمر نیز سرچشمه های خرد ابزاری را در یهودیت می دیدند0 درحالیکه پیش از آن مردم طبیعت را مخلوق خداوندی مي‌دانستند که مراقبت و حفاظت از آن به بشر سپرده شده است، اکنون آن را نوعی ابزار یا ماده خام تلقی می کردند که به خاطر شکوه هر چه بیشتر خداوند باید توسعه می یافت و مورد بهره برداری قرار می گرفت این دیدگاه تا به امروز تکامل یافته، دیدگاهی که در وهله نخست دنیای اجتماعی را منبع حمایت از فرد و تأمین امنیت او تلقی می کرد، در نتیجه تغییرات ایجاد شده اکنون آن را منبعی برای بهره برداری فرد و پیشرفت او می داند این دیدگاه در مرتبه بعدی افراد انسانی را نیز در برگرفته است، به طوری که دیگر نمی توان افراد را برخوردار از صداقت، حقوق، و وظایف خاص خود به شمار آورد، بلکه آنها دارندگان خصوصیات و مهارت هایی هستند که می توان از آنها در جهت تأمین مقاصدی به جز خواست خودشان استفاده کرد من درباره همکارانم براساس خصوصیاتی از قبیل صمیمیت، شوخ طبعی، وسعت معلومات یا هوش داوری نمی کنم، بلکه عواملی از قبیل شمار کتاب ها و مقالاتی که منتشر کرده اند، کارایی آنها در امر تدریس و ادارۀ امور، و استفاده هایی که می توانم در ارتقای خود، از آنها ببرم مبنای داوری ام را تشکیل می دهد طرفداران مکتب فرانکفورت که غالباً از طرفداران مارکس بودند به منتقدان او تبدیل شدند به این دلیل که مارکس ابزاری بودن علوم طبیعی را پذیرفته است.
دانش ـ دست کم در شکل خرد ابزاری آن ـ معادل با قدرت و سلطه است و چنین جامعه ای غیر عقلانی و سرکوبگر است زیرا خصوصیات اساسی زندگی بشر را از او می گیرد یا نابود می کند از دیدگاه این دسته نظریه پردازان جوامع امروزی، کلیت هایی در مفهوم بدکل گرایانه (توتالیتر) اند، آنها موجودیت هایی یگانه‌اند که همۀ مخالفت‌های واقعی را در خود جذب می کنند و از میان بر می دارند. فکر کلیت دیگر به هیچ وجه با آزادی ارتباطی ندارد، بلکه به سرکوب مربوط می شود کوشش برای رسیدن به نوعی معرفت کلی دقیقاً از اهداف یک جامعه توتالیتر است.
در کتاب اخلاق صغیر (1974) آدورنو در مقدمه خود خاطر نشان می سازد که تنها جایی که در حال حاضر می توانیم حقیقت را پیدا کنیم عرصه کلی، یا تمامیت نیست، بلکه بخش های مهجور تجربه فردی است که از کلیت می گریزد. به نظر می رسد که بیان هرگونه گزاره مستقیمی دربارۀ جهان، واگذاری نوعی امتیاز به عقلانیت ابزاری است.
6- نتيجه‌گيري:
به نظر مي‌رسد تدوين يك علم مشترك و يك روش عام براي تمامي علوم نمي‌تواند موثر باشد زيرا هر علمي، داراي ويژگي‌هاي خاصي است. وقتي ما از روش‌هاي علوم طبيعي در علوم اجتماعي استفاده كنيم در واقع به اين موضوعات بي‌اهميت بوده‌ايم كه:
1. انسان موجودي اجتماعي، پويا و آزاد است.
2. نيازها و خواسته‌هاي انساني مداوم در حال تغيير است.
3. واقعيت‌ها مدام در حال دگرگوني هستند.
4. واقعيت‌هاي اجتماعي را نمي‌توان از زمينه تاريخي آن جدا ساخت زيرا هر موضوع و اتفاقي در طول تاريخ فقط در همان برهه تاريخي، معنا دارد.
پس با توجه به موارد بالا مي‌توان به اين نتيجه‌گيري رسيد كه، شرايط ايستا و مطلق نيستند پس بايد نظريه‌ها را با توجه به شرايط زماني و مكاني آن ارائه دهيم و اثبات‌گرايي هرگز نخواهد توانست تا ابد بشر را در چارچوب خود حصر كند زيرا انسان موجودي است آزاد، و نيل به رهايي دارد انسان و ا جتماع بايد متحرك باشند و اين تحرك مي‌بايستي آزادانه باشد تا پيشرفت حاصل شود و شايسته‌سالاري نمود پيدا كند و نقش سازنده و موثر افراد جلوه‌گر شود.
حال اين مسئله پيش مي‌آيد كه چرا اثبات گرايي، شرايط زماني، مكاني و اجتماعي موضوعات بين‌المللي را در نظر نمي‌گيرد؟ اثبات گرايي  با تكه‌تكه‌كردن تاريخ سعي دارد تا به نوعي پيش‌بيني برسد تا از اين پيش‌بيني براي جلوگيري از تكرار اتفاقات استفاده كند اين سوالات در ذهن من يا هر پژوهشگري مي‌تواند پيش بيايد كه آيا:
1. آينده قابل پيش‌بيني است؟
2. آيا دولتمردي كه با ارزشها و باورهاي خاص، در دوره‌اي عملي را اتخاذ مي‌كند مي‌توان اميدوار بود كه در سالهاي بعد باورهايش تغيير نمي‌كند؟ و عمل مشابهي را اتخاذ مي‌كند؟
3. آيا باورها و ارزشها در جريان اجتماعي در حال تغيير نيستند؟
4. اصلاً آيا دولتمردان يا دولتها ثابت مي‌مانند؟
پس بايد گفت اعمال انساني همراه با ارزش،‌باور،‌آگاهي و معنا مي‌باشد پس نمي‌توان هيچ پيش‌ساخته‌ايدر اجتماع ايجاد نمود وضعيت‌ها و ساختارها در تعامل دو سويه ميان فرد و اجتماع، دولت و نظام بين‌الملل ايجاد شده، و مدام در حال تغيير است.
تا اينجاي بحث، اين نتيجه‌گيري حاصل شد كه انسان موجود اجتماعي و معنادار است پس نمي‌توان مسئله سرشت انسان را آنگونه كه واقع‌گرايي جنگ‌طلب و ستيزجو معرفي مي‌كند دانست چون انسان رها است و نيل به آزادي دارد بر اين مبنا سرشت او هم در جريان اجتماع شكل مي‌گيرد و در تعامل دو سويه با آن است
سوال قابل طرح اين است كه چرا معرفت اثبات‌گرايي كه واقع‌گرايي از آن بهره‌مي‌جويد شرايط، تاريخ و سرشت بشر را مطلق فرض مي‌كند؟ در واقع پاسخ اين سوال همان مسئله بحث برانگيز «نظم» است كه، تفكر اثباتي به دنبال آن است و سعي دارد تا چارچوب‌هايي، ايجاد نمايد كه وضعيت موجود را همان‌گونه كه هست نگه دارد.
چرا اثبات گرايي سعي در حفظ نظم دارد؟
اثبات گرايي و مسئله نظم آن در واقع نوعي جانبداري ايدئولوژيكي است كه شرايط را به نفع طبقه‌اي خاص، حفظ مي‌كند و اين پيامدهايي دارد:
1. انتقاد تحمل نخواهد شد.
2. وقتي نقدي صورت نگيرد پيشرفتي حاصل نخواهد شد.
3. افراد و دولتها فقط در خط‌هاي ترسيم شده طبقه يا دولتي خاص حركت مي‌كنند و امكان شكوفايي وجود ندارد.
4. برابري و يا رسيدن به برابري غيرممكن خواهد شد.
5. انسان‌ها به يك شيء تبديل خواهند شد كه فقط بايد اجرا كنند و اجازه حركت و بازبيني آزادانه ندارند.
6. حاكميت سرزميني مستحكم‌تر خواهد شد و از شكل‌گيري اجتماعات در سطح جهاني جلوگيري خواهد شد.
7. به مدل لياقتي كه افراد بر حسب كيفيت و يا داشته‌هاي ذاتي به جلو حركت مي‌كنند توجهي نخواهد شد.
8. بعد تغيير از بين خواهد رفت.
اما اين سوال پيش خواهد آمد كه چرا تا به حال نظم اثبات گرايي مستحكم بوده است؟
به نظر مي‌رسد اثبات گرايي از طريق هژموني اين نظم را حفظ نموده است. در مبحث هژموني، اثبات گرايي از طريق طبقات مسلط توانسته است مجموعه‌اي از انگاره‌ها را كه در جهت نظم جهاني و منافع خاص است،‌به اموري عام و مورد قبول همگان تبديل كند. در مقابل هژموني چه عملي بايد انجام داد؟
بايد:
1. به مطالعه تمدنها پرداخت و بر حفظ و تنوع انساني تأكيد نمود.
2. به جامعه مدني توجه ويژه‌اي كرد، زيرا جامعه مدني، هر چه قويتر باشد نظم مسلط ضعيف‌تر خواهد شد.
3. انسجام اجتماعي، كه از طريق نهادهاي مدني و آگاهي اجتماعي امكان‌پذير است اين آگاهي در طبقات فرودست مي‌بايستي، گسترده‌تر باشد.
نظم موجود، نظمي است كه ساخته دست انسان است و تحول آن توسط انسان امكان‌پذير مي‌باشد اجتماعات مي‌بايستي دولتها را به اجتماع متعهد كرده و آن را، تابع اصول انساني كنند دولتها بايد به مسائل، نگاه هنجاري داشته و اصول آزادي، عدالت و برابري را در اجتماع پياده كنند.
خرد ابزاري اثبات گرايي موجب شده كه به همه چيز به عنوان اشياء نگريسته شود و همين امر موجب شد تا اثبات گرايي، به دنبال نفع شخصي به ويژه منفعت دولت باشد پس اثبات گرايي، فايده‌گرايي را در پي داشت و هرگونه هنجاري را فداي اهداف دولت مي‌نمود.
اما راهكار مناسب در اين زمينه مسئله گفتمان است كه از جانب يورگن هابرماس مطرح شد كه افراد و اجتماعات براساس گفتگوي عادلانه در مقابل هم قرار گيرند و هيچ‌گونه زور و ابزاري بر اين گفتمان تأثير نگذارد و در اين زمان وضعيت كلامي آرماني شكل خواهد گرفت كه نيرو و قدرت استدلال پيروز كننده است تنوع فرهنگي را از طريق مسئله جهان مشترك مي‌توان حل كرد به هر حال همه ما 1. انسان هستيم. 2. در يك جهان مشترك زندگي مي‌كنيم. 3. در يك جهان تنفس مي‌كنيم همه اينها مسائلي است كه مي‌توان گفتگو را از طريق آن آغاز نمود. و به جهاني آزادتر، عادلانه‌تر و اخلاقي‌تر كه مدنظر تئوري انتقادي و هر انسان آزادي در جهان است دست يافت.
منابع و مأخذ:
1. چرنوف، فرد، نظریه و زبر نظریه در روابط بین الملل، ترجمه علیرضا طیب، (تهران، نشر نی، 1388) ص 182.
2. پيشين، 183. 
3. بنتون، تد و یان کرایب ، فلسفه علوم اجتماعی، ترجمه شهناز مسمی پرست و محمود متحد، (تهران، موسسه انتشارات آگاه، 1388) ص 54.
4. پيشين، ص 55.
5. چرنوف، همان منبع،‌صص 188-184.
6.  لیتل، دانیل، تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، (تهران، موسسه فرهنگی صراط، 1388) صص 377-376.
7. بنتون و كرايب، همان منبع، ص 55.
8. پيشين، ص 16.
9. نوذری، حسینعلی، نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت، (تهران، انتشارات آگه، 1383) ص 16.
10. قادری، حاتم، اندیشه های سیاسی در قرن 20، (تهران، انتشارات سمت، 1385) ص 110.
11. دوئرتی، جیمز و رابرت فالتزگراف،  نظریه های متعارض در روابط بین الملل، ترجمه وحید بزرگی و علیرضا طیب، (تهران، نشر قومس، 1384) ص 45.
12. باتامور، تام، مکتب فرانکفورت، ترجمه حسینعلی نوذری، (تهران، نشر نی، 1380) ص 19.
13. پيشين، ص 18.
14. پيشين، ص 33.
15. پيشين، ص 35.
16. پيشين، ص 172.
17. پيشين، ص 86.
18. بشریه، حسین، نظریه های فرهنگ در قرن 20، (تهران، موسسه فرهنگی آینده پویان) ص 87.
19. پيشين، ص 212.
20. ریترز، جرج، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، (تهران، نشر علمی، 1378).
21. منوچهری، عباس، هرمونتیک دانش و رهایی، (تهران، نشر بقعه، 1381) ص 43.
22. میراحمدی، منصور، مقاله نظریه انتقادی نو، نظم دموکراتیک مشورتی و الگوی مردم سالاری دینی، پژوهشنامه علوم سیاسی، سال سوم، شماره اول، (تهران، 1386) ص 198.
23. ازکیا، مصطفی، نظریه اجتماعی معاصر با رویکرد توسعه، (تهران، نشر علمی، 1389)67-64.
24. کرایب، یان، نظریه اجتماعی مدرن، ترجمه عباس مخبر، (تهران، انتشارات آگه، 1387)275-270.
 Hey wood, Key concepts in politics, palgrave study guides, 2002.P17
.