فرا اثباتگرايي، تئوري انتقادي بينالمللي و نقد واقعگرايي
فرا اثباتگرايي، تئوري انتقادي بينالمللي و نقد واقعگرايي

رسول حاج احمدي
فرا اثباتگرایی به صورت کلی، اثباتگرایی و معرفت شناختي آن را رد میکند اول اینکه نمیتوان با ادراک و تجربه، محض صدق و کذب گذارهها را تعیین کرد. دوم، نمیتوان رویدادها را به صورت تجربی در آورد. سوم، تجربهگرایی درگیر انباشت دادههاست و در مرحله بعد به طور دلخواه و پیش داورانه، از میان تعداد بیشماری از دادهها، مبادرت به انتخاب میکند. چهارم، اثباتگرایی به ظاهر اشیاء توجه دارد و از شناخت گوهر آن طفره میرود، موقعیت تاریخ را در نظر نمیگیرد و به همین دلیل انتزاعی است، جزئیات را بررسی میکند و از شناخت کلیت ناتوان است. نظریه اثباتگرا از وضع موجود دفاع کرده و هیچ تعارضی با نظم ندارد.
=====================
1. درآمدی بر تئوری انتقادی بینالمللي:
تئوری انتقادی بینالمللی در دهه 1980 وارد حوزه روابط بینالملل شد در عرصه روابط بینالملل این نظریه در واکنش به سلطه دیدگاههای نو واقعگرا و نولیبرالیسم (مبتنی بر پروژه روشنگری، خردگرایی) بود. بحران مدرنیته از آنجا ناشی میشود که اندیشههای ترقیخواهانه قرن 19 و 20 به رهایی انسان منجر نگردید بلکه برعکس شکل جدیدی از بردهداری به صورت نازیسم و استالینیسم ظهور یافت[ii].
نظریه انتقادی به دو معنا استفاده میشود: در معنای عام، نظریه انتقادی شامل طیف وسیعی از دیدگاههای انتقادی در روابط بینالملل است که در مقابل جریان اصلی قرار میگیرد و شامل نظریه انتقادی (متأثر از مکتب فرانکفورت)، پسا تجددگرایی و پسا ساختارگرایی، و فمنیسم است و در واقع شامل دیدگاههای بدیل و یا غیرجریان اصلی است در این معنا، نظریه انتقادی «تلاشی میان رشتهای» تلقی میشود که «علم سیاست، روابط بینالملل، جامعهشناسی، تاریخ، روانشناسی و سایر حوزهها را ترکیب میکند تا نظریههای مختلفی از سياست جهانی ارائه کند» که هدف اصلی همه آنها ارائه بدیلی در برابر برداشت واقعگرایانه از روابط بینالملل است.[iii]
در مقابل نظریه انتقادی در معنای خاص شامل دیدگاههای متأثر از مکتب انتقادی فرانکفورت (و گاه نیز دیدگاههای متأثر از آنتونیو گرامشی، مارکسیست ایتالیایی) در روابط بینالملل است و آن را نظریه تفسیری انتقادی نیز نامیدهاند تئوری انتقادی بینالمللی متأثر از مکتب فرانکفورت و بحثهای ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و شاید بیش از همه، اندیشههای یورگن هابرماس باشد که در روابط بینالملل در دیدگاه کسانی چون رابرت کاکس که نخستین بار نظریه انتقادی را وارد روابط بینالملل کرد، ریچارد اشلی، مارک هافمن، استفن گیل و اندرولینک لیتر مشاهده میشود.[iv]
2. بازگشت نظریه هنجاری به حوزه روابط بینالملل:
نظریه هنجاری و اخلاق مداری تأثیر بسزایی در شکلگیری نظرات تئوری انتقادی بینالمللی داشته است تئوریهای هنجاری واقعاً پست پوزیتویست نیستند بلکه ما قبل آن محسوب میشوند از این دیدگاه سیاست بینالملل در برگیرنده موضوعات اساسی هنجاری است که بشر در زندگی خود با آنها مواجه است موضوعاتی مانند نظم، جنگ و صلح، عدات و بیعدالتی، حقوق بشر، مداخله در حاکمیت دولتها، حفظ محیط، ... تئورسینهای هنجاریخواهان مقولهبندی موضوعات اخلاقی روابط بینالملل هستند. تئوری هنجاری به این موضوع میپردازد که فرد به عنوان یک شهروند (یا به عنوان حکومت، یا به عنوان ملت و جامعهای از دولتها) چه بایستی انجام دهد هدف تئوری هنجاری نشان دادن جایگاه اخلاقی نهادها در برابر یکدیگر است.[v]
در پی مناظره سوم در روابط بینالملل و غالب شدن باز اندیشگرایی و اهمیت یافتن بیش از پیش نظریه انتقادی، نظریه هنجاری در روابط بینالملل در چارچوب فرا اثباتگرایی (به عنوان یک نظریه (پیشاپوزیتویستی) در روابط بینالملل احیا گردید نظریه هنجاری از دهه 1970 در رشته روابط بینالملل احیا شده و به تدریج با توجه به وقوع برخی حوادث مهم جهانی انسجام بیشتری یافته و عدهای از اندیشمندان این حوزه را برای تلاشهای فکری جدیدتر جلب نموده است از اواخر دهه 1980 و تشدید روند جهانی شدن که موجب از بین رفتن نظم حاکم و تلاش برای ایجاد نظمی جدید (و البته عادلانهتر) و آشکار شدن بیش از پیش نابرابریها و شکافهای جهانی و لذا اهمیت یافتن گسترده هنجارهای جهانی شد، نظریه هنجاری روابط بینالملل نیز کارکردهای بسیار یافته و در کنار نظریههای متعدد دیگر سعی نموده است تا به تبيین مسائل جدید جهانی بپردازد در نظریه هنجاری روابط بینالملل، نظریهپرداز و محقق با «بایدها» سروکار دارد یعنی دقیقاً در مقابل آنچه که پوزیتویستها به آن تأکید میکردند یعنی ضرورت مطالعه و شرح «هستها». در مقابل نظریه هنجاری به طور عمده برخلاف نظریه سنتی روابط بینالملل صحبت از موضوعات اخلاقی و هنجاری نظیر عدالت بینالمللی، نفی جنگ و خشونت و تبعیض و ضرورت رعایت حقوق بشر به صورت گسترده و فراگیر میشود در مجموع باید گفت، نظریه هنجاری با ارزشها و اولویتهای ارزشی سروکار دارد برخلاف نظریه تجربی، مسائل در نظریه هنجاری موضوع آزمون تجربی (به عنوان یک ابزار اثبات یا ابطال آنها) قرار نمیگیرد نظریه هنجاری با آنچه «هست». که در قلمرو نظریه تجربی قرار دارد سروکار ندارد بلکه نظریه هنجاری با آنچه «باید باشد»، جهان چگونه باید نظم یابد و انتخابهای ارزشی توسط تصمیمگیران باید رعایت شود سروکار دارد[vi].
3. فرا اثباتگرایی و نقد اثباتگرایی:
از دهة 1980 و به ویژه با آغاز دهة 1990 نظریههای پوزیتیویستی در روابط بینالملل در برخورد با مسائل جدید جهانی با بحرانی جدی مواجه شدند و زمینه برای یک گذار پارادایمی فراهم شد، یعنی گذار از اثباتگرایی به فرا اثباتگرایی، یا در تعبیری بهتر و جامعتر گذار از عقلگرایی به بازاندیشگرایی (بازتابگرایی و یا واکنشگرایی). برخی نیز به پارادایم جدید عنوان انتقادی داده و نظریههای مطرح در قالب این پارادایم را نظریههای انتقادی مینامند. فرا اثباتگرایی یا بازاندیشگرایی در روابط بینالملل به اصول و مفروضاتی معتقد است که کاملاً در مقابل اصول و مفروضات یاد شده پوزیتیویستی قرار میگیرد. در مجموع تمام اصول و پایههای فکری بازاندیشگرایی در نقد و رد اصول و پایههای فکری عقلگرایان (پوزیتیویستها) ایجاد شدهاند و در واقع در جایی که اصول و پایههای عقلگرایی یا پوزیتیویستی و نظریههای مطرح در آن فروشکسته و از سوی دیگر اصول و پایههای فکری واکنشگرایان در مقابل آن بنا نهاده شده است.[vii]
این اصول و پایههای فکری اساسی را در این موارد میتوان مورد توجه قرار داد.
1- رد ایده وحدت علم: در چارچوب نظریههای پوزیتویستی یا عقلگرا این اصل مورد تأکید بود که میتوان براساس مدل یکسان علمی عمل کرده و در واقع در علم اجتماعی نیز همچون علم طبیعی به تحقیق نظری و نظریهپردازی پرداخت. نظریههای جدید روابط بینالملل مانند نظریه هنجاری خود را از قید این حصر خارج مینمایند.
2- تکذیب اینکه وظیفه یک علم اجتماعی پیشبینیپذیری علمی و کشف قوانین عام است. در مقابل بازاندیشگرایان معتقدند که وظیفه اصلی دانش اجتماعی فهم و نقد امور و تفسیر آنهاست.
3- برخلاف پوزیتویستها که به شدت توجه خود را معطوف به مشاهده واقعیتها و کشف قوانین عام و جهانشمول از دل طبیعت میکردند، پست پوزیتویستها به خود سوژه علاقهمند بوده و معتقد به این هستند که ساختارهای اجتماعی غیرقابل رؤیت در همه متنهای اجتماع وجود دارند.
4- رد امکان جداسازی مابین سوژه و ابژه. (ماکس هورکهایمر عنصر اصلی مکتب فرانکفورت با تمایز قایل شدن مابین تئوریهای سنتی و تئوری انتقادی معتقد است که تئوریهای سنتی یک تمایز میان ابژه و سوژه قائل هستند از این رو تئوریها برای تئوریپردازان انتقادی «آیینه صرف واقعیت» نیستند.
5- طبق اصول فوق، رها بودن از ارزش غیرممکن است. محقق نمیتواند فارغ از ارزشها به صورت خنثی به مطالعه و بررسی واقعیتها بپردازد. این اصل به شدت به احیای مجدد مباحث هنجاری – اخلاقی در روابط بینالملل کمک نموده است.[viii]
براساس همین اعتقاد به وجود ارتباط مابین فکر و واقعیت یا داننده و دانستنی (وجود تعامل بدینگونه که واقعیت به شکل گرفتن تفکر مشاهده کمک میکند و تفکر مشاهدهگر به شکل گرفتن واقعیت)، بازاندیشگرایان (فرا اثباتگرایان) برخلاف اثباتگرایان معتقدند که هیچ پیش ساختهای وجود نداشته و همه ساختارها و وضعیتها در این تعامل دو سویه ساخته و معنا پیدا میکنند به طور مثال «... در یک دیدگاه انتقادی، آنارشی به صورت یک وضعیت ساخته شده و قرار گرفته درون شرایط تاریخی خاص مورد توجه قرار میگیرد.[ix]
با توجه به توضیحات داده شده بایدگفت که تفاوتهای اساسی میان حیات اجتماعی انسان و امور واقع (فاکتها) طبیعت که موضوع پژوهش علوم طبیعی است وجود دارد این تفاوتها مشتمل است بر ادعای پیشبینیناپذیری رفتار انسان که ناشی از دارا بودن منحصر به فرد ارادة آزاد ما، سرشت قاعدهمند زندگی اجتماعی، که متمایز از سرشت قانونمند زندگی اجتماعی است؛ و نقش آگاهی و معنا در جامعه بشری است. گفته میشود که در ارتباط با این تفاوتهای هستی شناختی میان جهانهای طبیعی و اجتماعی، روابط میان دانشمندان علوم اجتماعی و موضوع پژوهششان با روابط میان دانشمندان علوم طبیعی و امور فرایندهایی که مطالعه میکنند فرق بسیار دارد. یک تفاوت از این دسته به نحوة دخالت ارزشهای اخلاقی یا سیاسی در انتخاب موضوعهایی برای تحقیق مربوط میشود. جهتگیریهای ارزشی، دانشمندان علوم اجتماعی را در یافتن تبینهای مربوط به پدیدههای خاص اجتماعی یا فرآیندهای تاریخی هدایت خواهد کرد، به نحوی که تبین اجتماعی «مربوط به ارزش» خواهد بود، و به جزئیات خواهد پرداخت. برعکس، دانشمندان علوم طبیعی به کمک روشهایی که داوریهای ارزشی را کنار میگذارند به کشف قوانین عام میپردازند تفاوت دیگر مستقیماً از تأیید نقش آگاهی و معنا در زندگی اجتماعی ناشی میشود. وقتی دانشمندان علوم اجتماعی به مطالعه سیستماتیک زندگی اجتماعی میپردازند، با موضوعی روبهرو میشوند که قبلاً شناختی از خودش دارد! به علاوه، دانشمند علوم اجتماعی اغلب خود بخشی از آن زندگی اجتماعی است، و در هر صورت باید راه برقرار کردن ارتباط با آن را در چارچوب خود زندگی اجتماعی بیاموزد تا به فهم آن برسد. این هم با رابطه بیرونی میان دانشمندان علوم طبیعی و موضوعهای پژوهشیشان بسیار فرق دارد.[x]
فرا اثباتگرایی به صورت کلی، اثباتگرایی و معرفت شناختي آن را رد میکند اول اینکه نمیتوان با ادراک و تجربه، محض صدق و کذب گذارهها را تعیین کرد. دوم، نمیتوان رویدادها را به صورت تجربی در آورد. سوم، تجربهگرایی درگیر انباشت دادههاست و در مرحله بعد به طور دلخواه و پیش داورانه، از میان تعداد بیشماری از دادهها، مبادرت به انتخاب میکند. چهارم، اثباتگرایی به ظاهر اشیاء توجه دارد و از شناخت گوهر آن طفره میرود، موقعیت تاریخ را در نظر نمیگیرد و به همین دلیل انتزاعی است، جزئیات را بررسی میکند و از شناخت کلیت ناتوان است. نظریه اثباتگرا از وضع موجود دفاع کرده و هیچ تعارضی با نظم ندارد.[xi]
وقتی پژوهشگری میپذیرد که نظم موجود، طبیعی است و نظم دیگری، غیر از آن، قابل تصور نیست، این بدان معناست که او در پی اصلاح وضع موجود نیست در مقابل، نظریه انتقادی، چنین فرض میکند که زندگی روزمره و عادی انسانها، بر بنیاد پندار استوار است و مردم اغلب به آسانی به این پندارها خو کردهاند.
نظریه انتقادی مدعی این وضع است. این موضوع نمیتواند یکجانبه باشد، بلکه فرد نیز باید در این تلاش سهیم باشد و این امر باید با نقد مداوم و پراکسیس توأم باشد. رویکرد نظریه انتقادی به «فلسفه آگاهی» و «خودآگاهی»، ریشه در همین خواسته دارد. در نظریه انتقادی، این آگاهی، به فرا رفتن از روزمرگی و نقد جامعه معطوف است.[xii]
فلسفه در نظریه انتقادی، از جایگاه رفیعی برخوردار است، زیرا در این مکتب، «عقل» به عنوان مقوله بنیادی اندیشه فلسفی، اهمیت زیادی دارد از نظر مارکوزه عقل نمایانگر والاترین پتانسیلهای انسان است و این موضوع، در یک فلسفه انتقادی و نه انتزاعی، محقق میشود فلسفه را نمیتوان به چارچوبهای جامعهشناختی یا اقتصادی، تقلیل داد و «محتوای فلسفی» را نمیتوان در فاکتهای اجتماعی منحل کرد. اهمیت فلسفه، در اندیشهای بودن آن است. با توجه به اینکه فرایند دانش را پایانی نیست، هیچ چیز نمیتواند به پایان فلسفه بیانجامد نظریه انتقادی از هر نظریه دفاع نمیکند بلکه مدعی فلسفهای است که از آزادی حمایت میکند این آزادی در عرصه فلسفه، قبل از هر چیز، خود را در «آزادی تخیل» نشان میدهد این تخیل آزاد، گویای گشودگی مرزهای اندیشه است، که نمیتواند به ایدئولوژی یا مناسبات اجتماعی خاص محدود شوند نوع برخورد نظریه انتقادی با فلسفه، به گونهای است که برخلاف اثباتگرایان، فلسفه را به خادم علم تبدیل نمیکند علاوه بر این نظریه انتقادی و فرا اثباتگرایان نمیتوانند به تحقیقات علمی بسنده کنند، زیرا عینیت علمی را تضمین کننده حقیقت نمیداند این درک خاص درباره روابط علم و فلسفه، درکی غیر اثباتگرا از علوم اجتماعی را به بار میآورد شیوه اندیشیدن انتقادی، مخالف شیوه اجتماعی اثبات شیء شده است. از این دیدگاه، اثباتگرایی، قادر به درک رابطه ديالكتيكي موجود بین عمل و نظر نیست و نمیتواند شکاف بین زندگی فکری و عمل سیاسی را از میان بردارد و نتوانسته است، میانجی اندیشه آزادی و فعالیتهای یک جهان آزاد باشد، در حالیکه نظریه انتقادي، قادر به این میانجیگری است. به علاوه، علم جدید، هرگونه دعوی صریح و قاطع در قلمرو نظری را، به نفع فایدههای فنی طرد و نفی کرده است.
فرا اثباتگرایان برخلاف اثباتگرایان، پدیدهها را به صورت جزئی و بیرون از كليت اجتماعی نمیداند و معتقد است که نمیتوان پدیدهها را جدا از وابستگی تاریخی و اصول کلی حاکم بر ساختار جامعه شناخت پس اثباتگرایی دچار یک ذهنیت غیرواقعی است بطوری که در پژوهشهای خود آن را واقعی میپندارد.[xiii]
یکی از دلایلی که نظریهپردازان فرا اثباتگرا برای مردود دانستن همانند انگاری علوم اجتماعی با علوم طبیعی اقامه میکنند این است که علوم اجتماعی همواره با تفسیر در آمیخته است حال آنکه علوم طبیعی چنین نیست، علوم طبیعی بر توانایی دانشمندان برای گردآوری واقعیتهای عینی پایه میگیرد دانشمندان از این واقعیتها برای تولید نظریهها بهره میگیرند و وقتی نظریههای خود را عرضه داشتند از واقعیتها برای آزمودن و مقایسه نظریهها استفاده میکنند. برخی منتقدان میگویند در علوم اجتماعی برخلاف علوم طبیعی «واقعیتهای» مورد استفاده برای تولید، آزمون، و مقایسه نظریهها با واقعیتهای علوم طبیعی تفاوتهای بنیادی دارد و اصلاً عینی نیستند به گفته اینان برای آن که رویدادی در یک نظریه نظاممند علوم اجتماعی به کار گرفته شود باید بتوانیم آن را توصیف کنیم و این خود مستلزم تفسیر است. به دیگر سخن، هر زمان چیزی در جهان اجتماعی رخ دهد برای تفسیر و توصیف آن راههای متعددی وجود دارد.[xiv] طبق این نظریه هیچ جمله مشخصی را نمیتوان بدون فهم واژههای موجود در آن فهمید از همین رو امکان تفسیر کردن هر متن ایجاب میکند که واژههای هر جمله آن را بفهمیم ولی بدون فهم کل یک متن نمیتوان جملات آن را فهمید زیرا واژهها در متنهای مختلف معنای متفاوتی دارند.[xv]
وقتی سعی در فهم متن داریم هر یک از ما با مجموعة خاصی از باورها با آن روبهرو میشویم (که پیشفرض نام دارد و نحوة فهم ما از آن متن را شکل میدهد این پیشفرضها برخاسته از فرهنگ خاص و برهه تاریخی خاص است که در آن به سر میبریم. فلان پژوهشگر با یک مجموعه از پیشفرضها به سراغ متن میرود و پژوهشگر دیگری که در فرهنگی متفاوت و در قرنی دیگر زندگی میکند با مجموعه متفاوتی با آن پیشفرضها برخورد میکند[xvi].
در پایان باید گفت فرا اثباتگرایی و نظریه انتقادی، در دوره پس از فروپاشی شوروی سابق، همچنان جنبه انتقادی و تحول طلب خود را حفظ کرده است و آن را از طریق نقد موازی جامعه سرمایهداری و اثباتگرایی دنبال میکند شاید بتوان گفت همین موضع، باعث تداوم هویتی این رویکرد شده است زیرا نظریه انتقادی، از همان ابتدا، مدافع ایده رفع نابرابریهای سیاسی و اجتماعی بود و از نقش علم و ایدئولوژی سیاسی در تداوم بیعدالتیها، ناخرسند بود، از همان دوره وظیفه نقد ایدئولوژی و علم، برعهدة آن قرار گرفت به این ترتیب افشای منافع سرکوبگرانهای را که در پس رویکردهای اثباتگرا مشاهده میکرد، در دستور کار خود قرار داد و برانگیختن و ترغیب دیگران به تغییر شیوه زندگیشان را دنبال کرد این موضوع با وظیفه دانشمندان علوم تجربی که به آن چه «هست» میپردازند و به آنچه «باید باشد» توجه ندارد، تعارض دارد.[xvii]
4. نگاهی کلی به تئوری انتقادی بینالمللی:
تئوریسینهای انتقادی، سه طرح اساسی پوزیتوسیم را رد میکنند که عبارت است از:
1. واقعیت عینی خارجی، 2. جدایی عین و ذهن، 3. علوم اجتماعی عاری از ارزشها[xviii]
براین اساس، سیاست جهانی یا اقتصاد جهانی، براساس قوانین اجتماعی غیرقابل تخطی عمل نمیکنند. هر چیزی که اجتماعی باشد، از جمله روابط بینالملل، تاریخی هستند، جهان اجتماعی ساخته زمان و مکان است و سیستم بینالملل نیز ساخته دولتهای قدرتمند است. از آنجا که سیاست جهانی ساخته محسوب میشوند تا کشف شدنی، هیچگونه تمایزی بین عین و ذهن وجود نداشته و نخواهد داشت و از طرفی نمیتوان شناخت را از بعد سیاسی، ایدئولوژیکی یا اخلاقی بیطرف دانست تمامی شناختها بازتاب منافع مشاهدهگر هستند تمامی تئوریهای روابط بینالملل به نوعی متمایل به برخی از ارزشها هستند بنابراین شناخت، متمایل به منافع خاص و ارزشهای گروهها، مشارکت کنندگان، طبقات و ملتها ... است از دید کاکس تئوریهای روابط بینالملل درصددحل مشکل هستند آنها خواهان دستیابی به آنچه وجود دارد میباشند و در نتیجه از ارائه شناختی که منجر به پیشرفت بشری شوند، ناتوانند.[xix]
نظریه انتقادی روابط بینالملل در روزگار ما به روشنی هدفهای بایستة نظریه اجتماعی را بازگو میکند و میگوید هرگونه اصولی باید مورد رضایت همه افرادی باشد که آن اصول در موردشان به کار بسته میشود وقتی هنجاری مشروعیت خود را از دست میدهد باید چیزی جای آن را بگیرد که آن چیز اخلاق گفتمان است که راجب آن صحبت شد اخلاق گفتمان تجلی ارزشهای مردم سالارانه است جهانروا و آکنده از محتوای اخلاقی است پس بنابراین نظریه انتقادی روابط بینالملل خود را مکلف به تلاش برای ایجاد جهان مردم سالارانهتری میبیند که در آن افراد در اقتدار بخشیدن به نهادهایی که بر آنها اثر میگذارد مشارکت داشته باشند.[xx]
رابرت اشلی و سایر نظریهپردازان انتقادی به خوبی دریافتهاند که نظریههایی که تا به حال در حوزه سیاست مطرح شدهاند ذهنیت انسانهای متخصص محسوب میشوند، در عرصه عمل هیچکس نمیتواند به واقعیت روابط پی ببرد. به نظر او اجماع نظر علمی و ذاتی و جهانشمولی وجود ندارد که به طور روشن بیانگر خواستهها و نیازهای بلندمدت دولتها و مردم گوناگون باشد.[xxi]
نظریه و نظریهپرداز یک «فرآیند بينا ذهنی زبانی» هستند که مستلزم وجود اجتماعی از محققان است اگرچه هدف از این گفتمان نظری رسیدن به عباراتی صادق است اما معیار آزمون و ارزیابی اینگونه دعاوی هنجارهایی بینا ذهنیاند که اجتماع آزاد و کنترل نشدهای از محققان آنها را پذیرفتهاند[xxii]. جامعه عدالت مبنای آزاد با اخلاق گفتمان از ویژگیهای تئوری انتقادی بینالمللی است به نظر لینک لیتر، خواسته جامعهای جهانی با افرادی آزاد در یک حکومت جهانی وجه اشتراک کانت و مارکس بود اصحاب مکتب فرانکفورت با بازسازي معیاری ازلي از عدالت مکتب باستان که به قالب تاریخی اولی درآمده بود، و با تنقیح مدرنیتهای که به جای تحقق حاکمیت انسانی او را به بند کشیده بود، مایل بود بین آن ازلیت اعلان نشده و این ابدیت فرجامین پیوندی تاریخی برقرار کند اگر مفهوم از ازلی برای آنان عدالت است، مفهوم ابدی در ذهن انسان، حکومت جهانی با شهروندان آزاد است.[xxiii]
هابرماس نظریه تناظری صدق، یعنی بنیان فلسفه اثباتگرایانه مدرن، را رد میکند و در عین حال، با توسل به آنچه آن را نوعی فهم مبتنی بر اجماع از عینیت و صدق تلقی کرد، از نسبیگرایی نیز اجتناب میکند. در این نظریه صدق مبتنی بر اجماع عقلانی، چیزی حقیقت است که با اجماع به عنوان حقیقت مورد توافق قرار گرفته باشد و از طرفي وضعیت کلامی آرمانی زمانی ایجاد میشود که در آن روابط قدرت تعیین کننده نباشد و همه محققان آزاد باشند و تنها قوت استدلال غلبه کند به عبارت دیگر آنچه اجماع علمای تاریخ از فشارها و روابط قدرت به عنوان معیار حقیقت و عینیت برمیگیرند، در هر دورة خاصی تعیین کننده میشود به نظر هابرماس علم مدرن تنها یکی از اشکال شناخت است که از توجه به علائق فنی که مربوط به کنترل است ناشی میگردد او بر آن است که در کل سه دسته از علائق شناختی را نشان دهد که به سه نوع شناخت متفاوت منتهی میگردد.
1. علائق فنی: که به علوم تحلیلی – تجربی یا اثباتگرایانه شکل میدهد و دغدغه اصلی آن کنترل است.
2. علائق عملی: که به دانش تأویلی یا هرمونتیک منجر میشود و دغدغه اصلی آن فهم است.
3. علائق رهایی بخش: که نیل به رهایی دارد. هر یک از این شناختها معتبر هستند و نباید با قبول یکی از آنها دیگری را نادرست و نامشروع جلوه داد[xxiv].
اما باید گفت نظم موجود در نظام بینالمللی معاصر به هیچ وجه نظم واقعی نیست زیرا در آن جایي برای عدالت نیست و بشر، یعنی نوع بشر نه افراد بشر، در مقام اعضای جامعه، هم جای کمی در آن نظم دارد پس مسئله نظم در صورتی قابل حل است که بتوانیم از آن فراتر برویم پس بنابراین این طرز فکر طرز فکری کاملاً جهانشمول است تلاش برای ایجاد نوعی نظم یعنی تلاش برای تحمیل نوعی نظم، و فقط همین حالت ممکن است به این ترتیب نفس مطرح کردن این سؤال قابل اعتراض است در روابط بینالملل معنای این بحث این است که نمیتوانیم از نظام دولتها فراتر برویم، پس بنابراین منطق و سلسله مراتب روابط بینالملل باید وارونه شود و یا از نو تفسیر شود[xxv]. پيش از هابرماس، هوركهايمر تأكيد داشت كه بايد ميان نظريه سنتي و نظريه انتقادي تفكيك قائل شد. نظریه سنتی در علوم اجتماعی تصویر آینهای است از اثباتگرايي در علوم طبيعي. از اين منظر جهان مجموعهاي است از واقعيات كه فقط بايد كشف شود شناخت نیز از توصیف جهان ناشی میشود. عقلانیت مورد نظر نظریه سنتی بسیار محدود تعریف میشود و بنیان جامعهای را که توصیف میکند مورد نقد قرار نمیدهد، حتی فراتر از آن نظریه سنتی به دنبال کنترل و دستکاری ذهنی است که مانع از رشد پتانسیلهای انسانی میشود. این نوع نظریه بیعدالتی، سرکوب و ستم و ... را موردکاوش قرار نمیدهد تا بتوان زمینه رفع آن را یافت. وضعیت را چنان که هست مینمایاند و فقط درصدد توضیح روابط میان پدیدههاست، ولی چون هدف کنترل را هم دارد، خود به خود تا حدی محافظهکارانه است در مقابل، نظریه انتقادی به لزوم تغییر بنیادین جامعه باور دارد و بیطرفی ارزشی و غیرهنجاری بودن نظریه اجتماعی را نفی ميکند.[xxvi]
اندرولینک لیتر معتقد است که دانش و شناخت همواره آینهدار شرایط و منافع اجتماعی از پیش موجود است، به دلیل خطا بودن اعتقاد به تغییرناپذیری قواعد حاکم بر سیاست بینالملل، در جهان آزادی بیشتری امکانپذیر است، برخی از ضعفهای مارکسیسم را میتوان با کاربست اندیشههای انتقادی - اجتماعی برطرف ساخت که کمک میکنند نوعی جامعهشناسی تاریخی رهاییبخش ایجاد کنیم و نظریه انتقادی در مورد ترتیبات اجتماعی براساس ظرفیت آنها برای برقراری گفت و گوی آزاد میان کسانی که منافع متفاوتی دارند به قضاوت میپردازد نظریه انتقادی شکلهای تازهای از همبود سیاسی را متصور میسازد تغییراتی که به اعتقاد نظریهپردازان انتقادی روابط بینالملل باید برای پیشبرد رهایی بشر ایجاد شود متضمن پشت سر گذاشتن کل نظام بینالمللی نو است لینک لیتر این را تنها راه تحقق رهایی بشر میداند در سالهای اخیر، ادعاهای مختلفی دایر بر این مطرح شده است که به دلیل پدیده جهانی شدن، نظام دولتها که کانون تحلیل واقعگرایان درباره سياست جهان را تشکیل میدهد رو به افول است. به گفته این ناظران، با از موضوعیت افتادن مرزها به واسطه خیزش فناوری، با گسترش مردم سالاری در گرداگرد جهان، و با تسلط یافتن نظام سرمایهداری جهانی بر اقتصاد جهان به دلیل آزادتر ساختن تجارت نسبت به هر زمان دیگری، دولتها دارند اهمیت خود را در امور جهان از دست میدهند؛ بدین ترتیب دولتهایی که مدتها از نظام جدا بودهاند مانند دولتهای سابقاً کمونیست اردوگاه شرق، وارد نظام شدهاند حتی دولتهای کمونیست فعلی مانند چین و ویتنام هم دردل نظام جای گرفتهاند سلطة فرهنگی سبکهای غربی و فرهنگی مردمی امریکا دارد تفاوتهای موجود میان جوامع گرداگرد جهان را از بین میبرد. نقش اصلی هم که گفته میشود بانکها، سازمانهای غیردولتی، و حتی سازمانهای تروریست بازی میکنند در حال بیاهمیتتر ساختن مرزهاست[xxvii]. لینک لیتر برای آنکه هم به دیالکتیک پایدار بماند و هم آن که در جبر علیت آن فرو نیفتد تعبیر هافمن از دیالینک جذب و دفع را به کار میبرد او درصدد است تا بررسی جامعی انجام دهد که طی آن مبانی فلسفی و هنجاری از طریق مرزگذاری بین مرزهای اخلاقی شناخته شود. همچنین او مایل است تا ریشههای نحوه باز تولید و تغییر و تحول مرزهای اخلاقی را کشف کند به نظر وی مقتضی است که از لحاظ سیاسی بین کاربرد علمی شیوههای جذب و دفع جهانی و منطقهای، توازنی روشن ایجاد شود[xxviii].
از دیدگاه رابرت کاکس در حوزه روابط بینالملل، چه واقعگرایان و چه نهادگرایی نولیبرال، هر دو معطوف به حل مسائل بوده و بنابراین مفهوم سنتی از تئوری را ارائه مینمایند واقعگرایی والتزی اصل را بر سودمندی و قابلیت کاربرد تکنیکی تئوری قرار میدهد و بنابراین خود را در قالب این ضربالمثل قرار میدهد که «به جای مقابله با نیروهای فائقه بینالمللی، بایستی با آنها کارکرد «نهادگرایان نولیبرال» نیز به دنبال این موضوع هستند که امکانات لازم برای کارکرد سیستمهای سیاسی بینالمللی نامتمرکز را مهیا سازند. اصلیترین موضوع نولیبرالیسم این است که با قرار گرفتن بین سیستم دولتها و اقتصاد جهانی سرمایهداری لیبرال، به آرامی همزیستی کارکردی دو سیستم را تثبیت و تضمین نماید و تمامی درگیریها، تنشها و بحرانهایی که ممکن است بین دو سیستم بروز کند را محو نماید بنابراین از نظر کاکس فرضیه محوری تئوریهای سنتی، این واقعیت است که با تمركز بر ساختارهای برتر سیستم جهانی و همراهی و آمیختگی آنها با نابرابری در قدرت و رفاه، نظم موجود را حفظ نمایند[xxix].
ما در جهانی زندگی میکنیم که رقابتها، و فراتر از آن تعارضات، میان دولتها وجه شاخص آن است همانگونه که گفته شد، واقعگرایان این وضع را مسلم میانگارند و آن را زیر سؤال نمیبرند و به چگونگی شکلگیری نظامی که در آن کنشگران چنین هویتهایی مییابند، فرآیندهایی که در آنها این هویتها مستمراً باز تولید میشوند، و همچنین شرایطی که میتوانند باعث بر ساخته شدن هویتهای جدید و متفاوتی شوند، نمیپردازند در این برداشت، تعارضی اجتنابناپذیر میان استلزامات هویت ملی و نیاز به اجتماع جهانی مبتنی بر همبستگی و همزیستی سیاسی فرض گرفته میشود و در نتیجه، هویت ملی در برابر اجتماع جهانی قرار میگیرد. در مقابل، نظریهپردازان انتقادی به برساختگی نظم موجود و تحولپذیری آن توجه داشتهاند به عنوان نمونه رابرت کاکس بر آن است که «نظریه انتقادی» جدا از نظم غالب جهان میایستد و میپرسد چگونه این نظم به وجود آمده است «نظریه انتقادی برخلاف نظریه حلال مشکل، نهادها و روابط قدرت و روابط اجتماعی را مسلم نمیگیرد، بلکه با توجه به سرچشمههای آن و اینکه آیا در فرایند تغیرند و اگر هستند، چگونه، آنها را زیر سؤال میبرند.»[xxx]
اندرولینک لیتر بر این باور است که سه سنت در تئوریهای روابط بینالملل یعنی واقعگرایی، عقلگرایی و انقلابگری با گرایش رهاییبخش قابل مشاهده میباشد. از دیدگاه وی وظیفه تئوری انتقادی جذب سنتهای سه گانه مذکور است عناصری که از هر کدام از سنتهای فوق میتوان اتخاذ کرد عبارت است از:
1- شناسایی نیروهای مقابله کننده با رهایی
2- تعهد دولتها به نظم و اجماع و این که آنارشی مانع شکلگیری گرایش غیرتکنیکی نخواهد بود.
3- قدرت دولت بایستی تابع اصول نظام بینالمللی گردد و تا زمانی که با اصول جهانشمول عدالت هماهنگ و منطبق نگردد، همچنان باید اصلاح شود.
4- عقلگراها نمیتوانند تعارض بنیادین بین نظم و عدالت را حل کنند لذا چارچوب تئوریک ناکافی برای نقد بیعدالتیها و نابرابریهای موجود در جامعه بینالمللی است و تنها یک تئوری انتقادی قادر به حل این نارسایی است.[xxxi]
میتوان مؤلفههای موجود در قالب ذهنی نظریهپردازان انتقادی را به شرح زیر فهرست کرد.
1- از لحاظ فلسفی، هستی تاریخی غیرعادلانه است، اما انسان میتواند برابری عادلانه ایجاد کند.
2- از لحاظ شناختی: دانش و ارزش در هم عجینند، و هر شناختی ریشهای تاریخی – اجتماعی دارد علوم انسانی تجربی ماهیتی کیفاً متفاوت از علوم طبیعی تجربی دارند انسان آگاهانه به اقدام دست میزند حتی ايدئولوژي نیز نوعی آگاهی کاذب است که وجودهای مادون انسان بیولوژیک یا مکانیک و حتی سیبرنتیک از آن بیبهره هستند.
3- از لحاظ روشی، دیالکتیک توان ذاتی برای نقد فلسفی وضع موجود و روشی نظر دارد. از لحاظ تمثیل آنان از اجتماع ارتباطی – فرهنگی به معنای عقلی آن سخن میگویند.
4- ارزشها و هنجارهای والاتری از ارزشهای ابزاری و کالایی وجود دارد.[xxxii]
در پایان باید گفت نظریه انتقادی، با «طبیعی دیدن» پدیدههای سیاسی، سر ناسازگاری دارد و در مقابل، بر تاریخی بودن پدیدههای سیاسی، تأکید میکند و نظریهها، دستگاههای مفهومی و موضوعهای شناسایی را تاریخی تلقی میکند به علاوه، نظریهپردازان انتقادی، به دلیل رویکرد ديالكتيكيشان، برای تغییر شرایط انضمامی ارزش قائلاند و امیدوارند که انسان بتواند در طی تحولات تاریخی، به موقعیت بهتری دست پیدا کند. آنها درباره شرایط امکان برقراری این وضعیت میاندیشند و به این منظور، به مسائلی میپردازند که در چارچوب نگرشهای جزمی ماركسيستي جزء رو بنا محسوب میشوند: شخصیت، خانواده، زیباشناسی و فرهنگ توده همچنین، آنها درباره عواملی که مانع شکلگیری ذهنیت انتقادی و پراکسیساند، تحقیق میکنند و سرکوب اجتماعی را در عمق تاریخی بررسی میکنند. به هر حال، از دیدگاه نظریه انتقادی، واقعیت تاریخی، به طور مداوم اشکال جدیدی را تولید میکند ولی در عین حال معتقدند که هیچچیز، از پیش، تعیین شده نیست بلکه میتوان در مورد این واقعیت بازاندیشی کرد.[xxxiii]
براین اساس در حوزه روابط بینالملل، تئوری انتقادی، موضوعات زیر را محور اساسی کار خود قرار میدهد.
1- نظم مسلط و برتر یک محصول تاریخی است.
2- وضعیت جهانی قدرت و روابط قدرت عامل اساسی در شکلگیری چنین نظمی بوده است.
3- نظم مسلط و برتر از طریق بیعدالتیها و نابرابریها در عرصه جهانی تزریق شده و بر این اساس، از جایگزین ساختن نظمی نوین، به جای نظم موجود جهانی، حمایت مینماید.
4- نظم بینالملل قابل تغییر است.[xxxiv]
5. انواع نظریهپردازی از دیدگاه رابرت کاکس:
نظریهای که با مشکله شروع میشود میتواند دو هدف جداگانه را برآورده سازد یکی، پاسخ ساده و مستقیم است و راهنمایی میباشد برای حل مشکلاتی که در چارچوب دیدگاهی خاص که نقطه عزیمت نظریه بوده مطرح شده است و دیگری پاسخی است که با تأمل بیشتر روی خود روند نظریهپردازی آشکار میشود: آگاهتر شدن از دیدگاهی که به نظریهپردازی راه برده است و رابطه این دیدگاه با دیدگاههای دیگر (دست یافتن به دیدگاهی درباره دیدگاهها)، و امکانپذیر ساختن انتخاب دیدگاه معتبر متفاوتی که مشکله ما از آن دیدگاه به ایجاد جهانی، متفاوت تبدیل میشود هر یک از این دو هدف به نوع متفاوتی از نظریه راه میبرد:
1- نظریه مشکلگشا: چنین نظریهای جهان را به همان ترتیبی که در برابر خود مییابد همراه با مناسبات اجتماعی و قدرت، و نیز نهادهایی که این مناسبات را سازمان میدهند به عنوان چارچوب بدیهی عمل میپذیرد هدف کلی نظریه مشکلگشا آن است که با برخورد مؤثر با سرچشمههای خاص مشکلات، کاری کند که این مناسبات و نهادها بدون تلاطم جریان و فعالیت داشته باشند چون الگوی کلی نهادها و مناسبات مورد تردید قرار نمیگیرد میتوان مشکلات خاص را در ارتباط با حوزههای تخصصی فعالیتی که بستر بروزآن مشکلات هستند مدنظر قرار داد بدین ترتیب نظریههای مشکلگشا در چندین حوزه یا جنبه از عمل پراکندهاند و هر یک از آنها هنگام روبهرو شدن با مشکلی که در حوزه خودش بروز میکند فرض را بر ثبات معین دیگر حوزهها میگذارد (و همین آنها را عملاً قادر میسازد تا سایر حوزهها را نادیده بگیرند) نقطه قوت رویکرد مشکلگشا در توانایی آن برای محدود ساختن یا تحمیل پارامترها به یک حوزه مشکلدار و بیان یک مشکل خاص با تعدد محدودی متغییر است که به نسبت میتوان از نزدیک و دقیق آنها را مورد بررسی قرار داد. فرض ثابت ماندن همه شرایط که اساس این نوع نظریهپردازی را تشکیل میدهد امکان بازگویی قانونمندیهایی را فراهم میسازد که ظاهراً اعتبار کلی دارند ولی به يقين، متضمن آن پارامترهاي نهادی و مناسباتی هستند که در رویکرد مشکلگشا مفروض انگاشته شدهاند.
2- نظریه انتقادی: این نظریه از آن جهت انتقادی خوانده میشود که از نظم حاکم بر جهان فاصله میگیرد و این پرسش را مطرح میسازد که نظم یاد شده چگونه تحقق یافته است نظریه انتقادی برخلاف نظریه مشکلگشا، نهادها و مناسبات اجتماعی و قدرت را بدیهی نمیپندارد بلکه با پرداختن به ریشههای آنها و اینکه آیا آنها میتوانند در حال دگرگون شدن باشند و چگونه دگرگون میشوند این نهادها و مناسبات را مورد تردید قرار میدهد این نظریه قصد ارزیابی همان چارچوب کنش، یا مشکله را دارد که نظریه مشکلگشا آن را جزو پارامترهای خود میپذیرد نظریه انتقادی به جای پرداختن به اجزای جداگانه، متوجه کلیت مجموعه اجتماعی و سیاسی است در عمل، نظریه انتقادی مانند نظریه مشکلگشا به عنوان نقطه عزیمت خود، جنبه یا حوزه خاصی از فعالیت بشر را مسلم میانگارد. ولی در حالیکه رویکرد مشکلگشا به خردتر کردن و محدودتر ساختن تحلیلی موضوعی که در دست داریم منجر میشود رویکرد انتقادی به ترسیم تصویر فراختری از كليتي منجر میشود که موضوعی که در آغاز برایمان مطرح بوده است تنها جزئی از آن است و میکوشد فرآیندهای تغییری را بشناسد که اجزا و کل را هر دو در کام خود فرو میبرد[xxxv].
6. تاریخمندی، پویایی و اجتماعی بودن نظریات و موضوعات در روابط بینالملل:
طبق رسوم دانشگاهی، شبکه یکدست و به هم پیوسته جهان اجتماعی به حوزههای جداگانهای تقسیم میشود که هر یک نظریهپردازی خاص خود را دارند؛ این شیوهای ضروری و عملی برای دستیابی به شناخت است تعمق درباره کلیتی یکپارچه میتواند به انتزاعاتی مفرط یا مکاشفاتی رمزآلود منجر شود در هر حال، نقطه آغاز کار، تقسیم واقعیت به اجزای فرعی است که معمولاً چند و چون آن را رسم و قرار داد معین میسازد بجاست که به خاطر داشته باشیم این رسم فروشکستن واقعیت، حداکثر تمهیدی است که برای راحتی ذهن صورت میگیرد اما اجزاء و پارههایی که بدین ترتیب حاصل میشود مادام که برخاسته از عمل یعنی واکنش آگاهی به فشارهای واقعیت باشد رابطه نامستقیمی با واقعیت دارد. بدین ترتیب ممکن است تقسیمات فرعی دانش اجتماعی با شیوههای سازماندهی امور بشر در زمانها و مکانهای خاص تطابق تقریبی داشته باشد بر این اساس، ممکن است با تغییر رویههای عملی، این تقسیمات فرعی هر چه بیشتر دلبخواهی به نظر برسند.[xxxvi]
نظریه همیشه برای کسی و برای مقصودی پرداخته میشود. نظریهها دیدگاهی دارند دیدگاههای برخاسته از موقعیتی زمانی و مکانی و مشخصاً زمان و مکان، اجتماعی و سیاسی هستند جهان از منظری نگریسته میشود، که برحسب ملت یا طبقه اجتماعی، فرا دستی یا فرو دستی، افزایش یا کاهش قدرت، احساس لختی یا وجود بحران، تجربه گذشته و امیدها و انتظاراتی که در مورد آینده وجود دارد قابل تعریف است به عبارتي، نظریههای موشکافانه هرگز صرفاً بیان یک دیدگاه نیستند بلکه هرچه نظریه باریک بینانهتر باشد دربارهاش تأمل بیشتری شده است و از حد دیدگاه اولیهاش فراتر میرود، ولی دیدگاه اولیه همواره در دل نظریه وجود و با توضیح نظریه سنخیت دارد. بر این اساس، چیزی به عنوان نظریه ناب که منفک از منظری زمانی و مکانی باشد نداریم. هرگاه نظریهای مدعی چنین چیزی باشد باید آن را به عنوان یک ایدئولوژی مورد بررسی دقیقتری قرار دهیم و دیدگاهی را که پنهان میسازد برملا کنیم این جهان درهم پیچیده برای هر یک از چنین دیدگاههایی موضوعاتی را مطرح میسازد، فشارهای واقعیت اجتماعی در سیمای مسئله، خودشان را برای آگاهی انسان عرضه میدارند. وظیفه اصلی این نظریه این است که از این مسائل به روشنی آگاه شود و ذهن را قادر به درگیر شدن با واقعیت پیش روی خود سازد. براین اساس، با دگرگون شدن واقعیت، باید مفاهیم قدیم، تعدیل یا کنار گذاشته شود و در همپرسه اولیه میان نظریهپرداز و جهان خاصی که تلاش برای درکش دارد مفاهیم تازهای قالبریزی گردد این همپرسه اولیه به یک مشکله به معنی واقعی کلمه با دیدگاهی خاص باز میگردد. نظریه اجتماعی و سیاسی در خاستگاه خود، پایبند تاریخ است زیرا همواره میتوان ردپای آن را تا نوعی آگاهی مشروط به تاریخ از برخی مشکلات و موضوعات یعنی مشکله دنبال کرد و در عین حال میکوشد از خاستگاههای تاریخی خاص خود فراتر رود تا این خاستگاهها را در چارچوب برخی گزارهها یا قوانین کلی جای دهد[xxxvii] کاکس با تعریف تمدن به عنوان «تناسب یا تناظری میان شرایط مادی و معانی بینا ذهنی» و تأکید بر جنبههای آن بر آن است که نشان دهد «چشماندازهای متعددی نسبت به جهان، و فهمهای متفاوتی در مورد سرشت جهان، و برداشتهای متفاوتی در مورد واقعیت وجود دارد در نتیجه تمدنهای مختلف «واقعیتهای» متفاوتی دارند و این واقعیتها هستند که مستمراً در طول تاریخ متحول میشوند و تغییر پیدا میکنند این به معنای پذیرش تنوع دیدگاههای معرفتشناسی و هستیشناسی است به این ترتیب، شناخت برای نظریهپردازان انتقادی در حوزه معرفت اجتماعی و انسانی نمیتواند منحصر به شناخت فنی باشد تأکید بر این است که پدیدههای اجتماعی، تاریخی و منحصر به فرد و معنا دارند و این معنا نیز به شکل تاریخی و اجتماعی ساخته شده است. کاکس مسئله نظریهپردازی انتقادی را اینگونه میداند:
«به چهارچوبهای عمل بپردازد، اینکه این چهارچوبها چگونه به وجود آمدند، چه تعارضات یا تناقضاتی میتواند آنها را زیر سؤال ببرد، و چه جهتهایی از تغییر امکانپذیر و مطلوباند نظریه انتقادی چشماندازی در زمانی برمیگیرد، چشماندازی تاریخی که نظریه جامعهشناختی الهامبخش آن است، ویکو استدلال میکند امور واقع را باید از طریق اذهان سازندگان (فردی و جمعی) آنها، یعنی به عنوان محصولات تاریخی فهمید»[xxxviii]
برای کاکس واقعیت یک کلیت است که تقسیم آن به بخشهای مختلف امری ذهنی است و تا زمانی که با رویههای کنشگران سازگار باشد، تناظر نسبی با چگونگی سازماندهی امور در زمان و مکان خاص دارد، اما با تغییر رویههاست که دلبخواهانه جلوه میکند. در حقیقت همین جاست که بر ساخت اجتماعی واقعیت تأکید دارد یعنی واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است و نه همیشگی و این به معنای آن است که نمیتوان انتظار داشت در حوزه حیات اجتماعی مانند حیات فیزیکی یا طبیعی بتوان به قوانین جهانشمول رسید[xxxix].
مسئله حیات فیزیکی و غیرتاریخی بودن آن موجب شد تا لینک لیتر موضوع تاریخ را عامل اصلی فاصله انداختن میان برخی از نظریهپردازان و روابط بینالملل امروزی بداند وی معتقد است که واقعگرایی.
تلاش بر این است که روابط بینالملل را به نظامی متشکل از فرضیههای انتزاعی با وظیفه پیشگویی بدل کند چنین نظامی کشورها را به «بازیگرانی» با رفتارهای قالبی بدل میکند که درگیر روابط قالبی به همان اندازه متناسب یا نامتناسب میشوند[xl].
در یک بررسی دربارة مطالعه باید گفت، مطالعه تاریخی از این نظر هم مهم است که هر موقعیت در سیاست بینالملل در زمان خاص واقع میشود، و برای درک آن باید جایگاهش را در توالی رخدادهای زمانی بشناسیم: اوضاع و احوال گذشتهای که به آن انجامید، چه بوده است[xli]. مطالعه تاریخی لازمه مطالعه نظری است نه فقط به این دلیل که تاریخ آزمایشگاه علوم اجتماعی است، یعنی منبع موضوعی است که براساس آن میشود صحت و سقم اظهارنظرهای کلی را تعیین کرد، بلکه به این دلیل که خود نظریه هم تاریخی دارد، و خود نظریهپردازان با این دغدغهها و در محدودة هر موقعیت تاریخی خاص، عقایدشان را شرح و بسط میدهند.
درک شرایط تاریخی که باعث بروز هر نظریه میشود یا نظریه پاسخی به آنهاست، مطالبی ضروری برای انتقاد از آن نظریه را ارائه میدهد و برای خود نظریهپرداز زمینه اصلاح دانستههایش را فراهم میآورد[xlii].
پس باید گفت جهان سیاست یا اقتصاد جهانی که بر پایه قوانین تغییرناپذیر اجتماعی عمل کند وجود ندارد. هر چیز که اجتماعی است از جمله روابط بینالملل، تاریخی است دنیای اجتماعی دستاورد زمان و مکان است[xliii]. آموزه طبیعی از این نظر در اشتباه بود که تصور میکرد هدفهای درست بشر، مستقل از تاریخ، از سرشت او سرچشمه میگیرد یا این که وجودی الهی آنها را از پیش تعیین کرده است اعتقاد به تغییرناپذیری سرشت بشر و به ماهیت ایستای تواناییهای عقلانی انسان، که در بحث مربوط به قانون طبیعی بشر در وضعیت اولیه مطرح شد، دگرگونی تاریخی وی را نادیده گرفت. آموزههای متکی بر قانون طبیعی، انسان را از نقش سازندة مجموعههای شخصی روابط اجتماعی در حال تغییر دور کردند. نظریههای قرون وسطایی مربوط به قانون طبیعی با برداشتی که از جهان به عنوان نظامی متشکل از بخشهای وابسته به هم داشتند، و با غایت متمایز هر یک، نظامهای طبیعی و هنجارگذار را با هم اشتباه میگرفتند. قوانین طبیعت اعتبارشان را از وجود خودشان کسب میکردند، در حالیکه اعتبار قوانین مربوط به رفتار اجتماعی به تأیید افراد بشر وابسته است پیشرفت تاریخی انسان مستلزم تفکیک قائل شدن بین دنیای مادی تکراری و امکان بالقوة پیشرفت تاریخی جهان میباشد[xliv] اندرولینک لیتر معتقد است
تحقیقات جامعهشناختی این مسئله را آشکار میسازد که ساختارهای موجود، طبیعی و دایمی نیستند، بلکه تاریخی دارند و احتمال آن وجود دارد که در آینده ترتیبات متفاوتی جایگزین آنها شوند، تشخیص بذرهای تغییر آینده در نظمهای موجود اجتماعی خصوصیت اصلی تحقیق جامعهشناختی است همچنین رهیافتهایی این استدلال را مطرح میکنند که برداشتهای موجود از هویت و دیگر بودگی تاریخی دارند: آنها به هیچ وجه طبیعی یا دایمی نیستند، و میتوان در اجتماعاتی گفتگوییتر آنها را کنار گذاشت تحلیل جامعهشناختی میتواند محدودیتها و امکانات موجود برای شکلگیری سمتگیریهای پیشرفتهتری نسبت به تفاوت را مورد بررسی بازاندیشانه قرار دهند. [xlv]
پس بنابراین باید گفت اگر دولتها به شکلی اجتماعی ساخته میشوند از سوی دیگر، خود محوری آنها چیزی نیست که بتوان مسلم و طبیعی پنداشت، بلکه «خصوصیتی است که به شکل اجتماعی تولید شده و ماهیت تاریخی مشروط و موقتی دارد» این به معنای آن است که لزوماً مرکز اصلی وفاداری نیستند، تنها کنشگر بینالمللی مهم نمیباشند، خصوصیات آنها به عنوان دولت قابل تغییر است، و سرانجام ممکن است جای خود را به سایر اشکال اجتماع بدهند که سرشت درون گذارانه بیشتری داشته باشند کاکس هم مانند لینک لیتر معتقد است که مفاهیمی چون دولت مدرن، دیپلماسی، نهادهای بینالمللی و ... به لحاظ تاریخی مشروط و بنابراین تغییرپذیرند[xlvi].
به گفته رابرت کاکس نظریه انتقادی تنها به گذشته علاقه ندارد بلکه نگاهش متوجه روند مستمر دگرگونی تاریخی است نظریه مشکلگشا غیرتاریخی یا ناتاریخی است زیرا عملاً نوعی فرآیند مستمر را (پایداری نهادها و مناسبات قدرتی را که پارامترهای آن را تشکیل میدهند) مفروض میانگارد نقطه قدرت یکی، نقطه ضعف دیگری است نظریه انتقادی چون با واقعیت در حال دگرگونی سروکار دارد باید پیوسته مفاهیم خودش را با موضوع متحولی که سرشناخت و تبینش را دارد سازگار سازد ظاهراً این مفاهیم و روشهای تحقیقی فاقد آن دقتی است که نظریه مشکلگشا به دلیل مفروض انگاشتن نظم ثابتی به عنوان مرجع خودش قادر به تأمین آن است اما این نقطه قوت نظریه مشکلگشا بر فرض نادرستی پایه گرفته است زیرا نظم اجتماعی و سیاسی، ثابت نیست بلکه دستخوش دگرگونی میشود پس فرض ثابت بودن اوضاع برای تسهیل روش کار صورت نمیگیرد بلکه نوعی جانبداری ایدئولوژیک هم هست از منظر فراخ نظریه انتقادی میتوان نظریههای مشکلگشا را در خدمت منافع خاص ملی، بخشی یا طبقاتی دانست که مشکلی با نظم موجود ندارند در واقع مقصودی که نظریه مشکلگشا برآورده میسازد مقصودی محافظه کارانه است زیرا هدف این نظریه برطرف ساختن مشکلاتی است که در اجزای یک کلیت پیچیده بروز میکند به این ترتیب که آن کلیت بدون فراز و نشیب به عملکرد خود ادامه دهد نظریه انتقادی نسبت به مشکلات جهان واقع بیتوجه نیست هدفهای این نظریه درست به اندازة اهداف نظریه مشکلگشا عملی است ولی نظریه انتقادی از منظری به عمل روی میکند که در چارچوب نظم موجود نمیگنجد حال آن که نظریه مشکلگشا نظم موجود را به عنوان نقطه عزیمت خود میپذیرد ما را مجاز میداند که به نفع اجتماعی و سیاسی متفاوت دست به انتخابی هنجاری بزنیم[xlvii].
مفروضههای نظریه انتقادی تاریخی از دیدگاه رابرت کاکس بدین گونه است:
1- آگاهی از اینکه هیچ عملی هرگز به طور مطلق آزادانه نیست بلکه در دل چارچوبی صورت میگیرد که مشکله آن عمل را تشکیل میدهد نظریه انتقادی کار خود را از همین چارچوب عمل یعنی از تحقیق تاریخی یا درک تجربه بشری که نیاز به بشري را پیش میآورد آغاز میکنیم.
2- توجه به حقیقت که نه تنها عمل بلکه نظریه هم از مشکله شکل میپذیرد نظریه انتقادی از نسبی بودن خودش آگاه است ولی با تکیه بر همین آگاهی میتواند دیدگاه زمانی فراختری اتخاذ کند و کمتر از نظریه مشکلگشا نسبی باشد نظریه انتقادی میداند که هرگز نمیتوان در نظامی بسته، کار نظریهپردازی را به پایان برد بلکه پیوسته باید از نو آغاز کرد.
3- چارچوب عمل در گذر زمان دگرگون میشود و یکی از اهداف اصلی نظریه انتقادی، شناخت همین تغییرات است.
4- این چارچوب به صورت ساختاری تاریخی و آمیزه خاصی از الگوهای اندیشه، شرایط مادی و نهادهای بشری است که بین عناصرش انسجام و پیوستگی معینی وجود دارد این ساختارها اقدامات افراد را به شکل ماشینوار معین نمیکنند بلکه بستری از عادات، فشارها، انتظارات و محدودیتها هستند که عمل در آن صورت میگیرد.
5- چارچوب یا ساختاری که عمل در آن بستر صورت میگیرد نه از بالا و برحسب شرایط لازم برای تعادل یا باز تولید آن بلکه از پایین یا بیرون و برحسب تعارضاتی باید مدنظر قرار داد که در درون ساختار بروز میکند و امکان دگرگونی آن را فراهم میسازد.[xlviii]
روش ساختارهای تاریخی روش بازنمایی همان چیزی است که میتوان نام کلیتهای محدود را بر آنها نهاد. ساختار تاریخی نماینده کل جهان نیست بلکه حوزه خاصی از فعالیت بشر را در کلیت تاریخش نشان میدهد از مشکل ثابت انگاشتن همه امور که به دلیل پذیرش فرض ایستایی کامل، نظریه مشکلگشا را بیاعتبار میسازد با کنار هم گذاشتن و مرتبط ساختن ساختارهای تاریخی در حوزههای به هم مرتبط عمل پرهیز میشود[xlix].
اندیشهها بر دو دستهاند:
1- معانی بینا ذهنی یا آن دسته مفاهیم مشترک درباره ماهیت مناسب اجتماعی که معمولاً به عادات و انتظارات رفتاری دوام میبخشند.
2- تصور جمعی که با یک ساختار تاریخی در ارتباط است این تصورات، دیدگاههای متفاوت درباره سرشت و نیز مشروعیت مناسبات حاکم قدرت، معانی عدالت و خیر عمومی و غیره هستند[l].
رابرت کاکس هدف اصلی مطالعات بینالمللی را زمینهسازی برای یک جهان متنوع کثرتگرا در سازماندهی اجتماعی و هنجارهای اخلاق میداند و بر این اساس بر «مطالعه تمدنها، جامعه مدنی و بستر پیچیده آن شامل جهان مخفی، حفظ سپهر زیستی و مشکل انسجام اجتماعی برای حفظ واحدهای جمعی و نهادهای آنها» تأکید دارد تأکید بر مطالعه تمدنها به عنوان واحدهای بینا ذهنی در جهت فهم و در عین حال حفظ تنوعات انسانی است. تمدنها در ذهن انسانها هستند و به فهم متعارف شکل میدهند فهم تمدنها انسانها را قادر میکند در یابند مردمي که تاریخ به فهم متعارف آنها به گونههای متفاوتی شکل داده است چگونه رویدادها را به اشکال متفاوتی تصور و تفسیر میکنند[li]».
در پایان باید گفت نگاه تاریخی و زمینهمند به شناخت به معنای نسبیگرایی معرفتی نیست به بیان هافمن برخلاف موضوع «ضدشالودهانگارانه» پسا تجددگرایان، پیروان مکتب انتقادی به نوعي «شالودهانگاری حداقل» هستند. یعنی سرشت مشروط و موقت کل شناخت و رابطه میان قدرت و شناخت را تشخیص میدهند اما به معیاری مبتنی بر اجماع برای تمایز میان دعاوی شناختی و تفاسیر موجه و ناموجه از حیات اجتماعی و اصول اخلاقی قائلاند.
از این منظر، گفتگو در سطوح متفاوت به ویژه در سطح بین فرهنگی میتواند به عنوان ابزاری برای شکل دادن به فهمهای جدید از سیاست جهانی منجر گردد و حتی با دادن فرصتی به صداهای حاشیهای به ارائه روایتهای انتقادی جدیدی از نظریه انتقادی روابط بینالملل منتهی گردد[lii].
7. رهایی و هنجار در روابط بینالملل:
نظریهپردازان انتقادی برخلاف نظریه واقعگرا که نظم موجود را مسلم فرض میکند به دنبال برهم زدن این نظم هستند نظمی که به کنترل بشری منجر شده است از نظر آنها هر نظریهای «به نفع کسی و برای هدفی است» آنها خواهان شکلگیری نظریههایی هستند که «صراحتاً به آشکار ساختن و از میان بردن ساختارهای سلطه متعدد باشند» به بیانی دیگر میتوان گفت که نظریه انتقادی موضعی اخلاقی نیز دارد که گاه ریشه آن در سنت کانتی روابط بینالملل میباشد به این ترتیب، بازگشت به «اخلاق هنجاری» در روابط بینالملل از خصوصیات اصلی نظریه انتقادی محسوب میشود کاهش نابرابریهای جهانی، برقراری عدالت بینالمللی، احترام به تنوع، تکثر و تفاوتها از نکات مورد توجه نظریهپردازان انتقادی در امکان تحول بینالمللی است در عین حال باید گفت که با نفی شالودهانگاری و عامگرایی و برداشت و احد و تغییرناپذیر از سرشت انسان، تأکید بر جایگاه فرهنگی افراد و اینکه منافع و اهداف آنها به شکل اجتماعی تعریف میشوند و همچنین رابطه میان اخلاق و قدرت، این مسئله اهمیت مییابد که در جهانی که از نظر ارزشی متکثر است چگونه میتوان به تغییر وضع موجود امید داشت و چگونه میتوان در جهت جایگزین ساختن نظمی نوین، به اصول اخلاقی عام و مورد قبول همگان دست یافت.[liii]
دانش انتقادی به دنبال رهایی است رهایی به معنای رفع زمینههای بیعدالتی و تلاشی است برای باز صورتبندی عدالت. رهایی به نظر هابرماس عبارت است از نیل به استقلال عقلانی کنش. اشلی در تعریف «رهایی» آن را به عنوان تضمین «آزادی در مقابل محدودیتها به رسمیت شناخته نشده، روابط سلطه، و شرایط ارتباطی و فهم تحریف شده»ای تعریف میکند که «ظرفیت انسانها را برای ساختن آیندهشان از طریق اراده و آگاهی آزاد انکار میکند» و همچنین رهایی به یک اعتبار مستلزم امنیت نیز هست امنیتی که منحصر به دولتها نیست بلکه بسط مییابد تا همه روابط اجتماعی انسانی و همه اجتماعات را در بر میگیرد امنیتی که «نمیتوان آن را به زیان دیگران، اعم از دولتها یا اشخاص به دست آورد به این ترتیب رهایی متضمن عدالت و امنیت انسانی است.[liv]
در روابط بینالملل نظریه انتقادی محدود به آزمون در آوردن دولتها و سیستم دولتها نمیشود اما بیشتر بر قدرت و سلطه در دنیا به طور کلی تمرکز دارد نظریهپردازان انتقادی برای یک هدف سیاسی به دنبال شناخت هستند: آزادسازی بشریت از ساختارهای ظالمانه جهان سیاست و دنیای اقتصاد که توسط قدرتهای هژمونیک به ویژه سرمایهداری آمریکا کنترل میشود. آنها میخواهند تا از چهره سلطه دنیای شمال ثروتمند بر جنوب فقیر پرده بردارند آنها از ایدئولوژی توسعه یابنده خود در مورد آزادسازی حمایت میکنند و سعی در پیشرفت آن دارند و بر این باورند که پژوهشگران واقعگرا ولیبرال از ارزشهای سیاسی خود دفاع میکنند و آن را گسترش میدهند هدف بزرگ نظریه انتقادی آزادسازی بشر از ساختارهای اجتماعیای است که تاکنون اقلیت نسبتاً کوچک از جمعیت دنیا را بر اکثریت حاکم ساخته است[lv].
هدف ریچارد اشلی دستیابی به یک آرمان رهاییبخش آزادی و خود مختاری برای همه سرکوب شدگان ساختارهای قدرتی بود که بیشتر محققان روابط بینالملل برای مهار و مدیریت هر مشکلی که در ساختار روابط بینالملل مطرح شد تلاش کردند ریچارد اشلی و جان هرتز در مقالهای به عنوان واقعگرایی سیاسی و منافع بشر معتقد هستند که ما جدای از نفع فنی که در کنترل محیط پیرامون خویش داریم و گذشته از نفع عملی که در حفظ ارتباط و تفاهم متقابل داریم یک نفع متعالی نیز در محفوظ داشتن آزادی در برابر محدودیتهای تأیید نشده، مناسبات سلطه، و شرایط مخدوش ارتباطگیری و شناخت که انسانها را از توانایی رقم زدن آینده خویش با تکیه بر اراده و آگاهی کامل محروم میسازد را داریم.
اشلی خواستار این بود که دیگر قدرت را به چشم یک دارایی که قابل به دست آمدن و از دست دادن است نبینید قدرت در دل مناسبات خردی جا گرفته است که شبکههای قدرت را میسازند و هم از بالا قابل اعمال است و هم از پائین. این شیوه تفکر کاملاً به دور از تفسیرهای واقعگرایانه سنتی درباره «توازن قدرت» در جمع «قدرتهای بزرگ» است که قدرت را برای حفظ منافع موجود به کار میگیرند و از آن به منزله ابزاری برای قوام یا بهبود بخشیدن به موقعیتشان در یک نظام سلسله مراتبی منجمد استفاده میکند واقعگرایی به منزله تلاشهایی برای بازنمایی واقعیت مسلم همزیستی دولتهای سرزمینی جداگانه در یک محیط اقتدار گریز نیست بلکه تلاشی فراوان است در جهت جا انداختن دولتهای سرزمینی برخوردار از حاکمیت که با عنوان همبستگی سیاسی صورت گرفته است. دولتهایی که دامنه آزادی ما را به عنوان اعضای ملی محدود میسازد و هویت ما را قوارهبندی میکنند[lvi].
آنتونیوگرامشی به چالش با تلقی تقلیلگرایانه از دولت به عنوان دولت «طبقاتی» صرف، یعنی ابزار قهر و سلطه طبقه حاکم برخاست، او بر نقش «آموزشی» دولت، اهمیت آن در ایجاد اتحادهایی که بتواند حمایت اقشار اجتماعی مختلف را جلب کنند و نقش آن در تأمین «رهبری» فرهنگی و اخلاقی تأکید داشت[lvii].
داوری نظریه انتقادی در مورد روشهای مختلف ادارة اجتماع براساس قابلیتشان در مورد قبول گفت و گوی علنی با دیگر روشها صورت میگیرد، و نظریه انتقادی شکلهای جدیدی برای اجتماعات سیاسی در نظر میگیرد که به حذف غیرمنصفانه اجتماعات دیگر نینجامد نظریه انتقادی استفاده از گفتمان بدون قيد و بندی را در نظر دارد که اهمیت اخلاقی مرزهای ملی را تعیین نمیکند و امکان بررسی انواع زندگی سیاسی پس از برقراری حاکمیت را فراهم میآورد.
لینک لیتر در ادامه معتقد است که همین روند، که از نظر وی به اخلاق گفتمان به شیوه مورد نظر هابرماس بسیار وابسته است، آن روشی است که به کمک آن میتوانیم از نظام دولتها فراتر برویم و در نتیجه نوع بشر به رهایی دست یابدزیرا به یاری همین امکان است که میتوانیم به بیان معنای زندگی در اجتماعات دورة پسا – حاکمیت بپردازیم، و به این ترتیب میتوانیم از جوامع دارای حاکمیت و همة آن چیزهایی که با آنها ملازم است، و نظام دولتها را در وضع فعلیشان تعریف میکند، فراتر برویم[lviii].
اما واقعگرایی در برابر انتقادات معرفتشناختی آسیبپذیر بود این استدلال که تجربهگرایی غیرقابل دفاع است در دهة 1970 و 1980 حامیانی پیدا کرد پس از آن تأکیدها در تحقیقات اجتماعی روی این قرار گرفت که اگر تحقیق تجربی نمیتواند پاسخ روشنی به دست دهد و واقعیتها خود بیانگر چیزی نیستند پس چگونه میتوان صحت و سقم هر استدلالی را دربارة نیروهای اصلی زندگی سیاسی تعیین کرد این مضمون اصلی در استدلال والتس به رسمیت شناخته شده بود که میگفت انتخاب نیروهای اصلی توسط نو واقعگرایی ریشه در نیاز به شناخت امور کنترلپذیر و ناپذیر دارد وقتی کاکس و اشلی نخستین ضربهها را به نفع نظریه انتقادی وارد ساختند به چالش با این ادعا برخاستند که معرفت تنها نباید برخاسته از «علاقه و نفع فنی» به کنترل امور باشد این دو مدعی بودند که معرفتجویی باید زاده علاقه رهاییبخش به آزادسازی انسانها از قید و بندهای اجتماعی غیرلازم باشد استدلال آنان دایر بر اینکه با نشان دادن مطابقت یافتههای هر برنامه پژوهشی تجربی با یک واقعیت مستقل نمیتوان موفقیت آن را محرز ساخت اشاره به سایر راههای تشخیص کارآمدی پروژههای تجربی از طریق تحلیل منافعشناختی شالودهساز آنها داشت این شیوه استدلال، همه تحلیلگران اجتماعی را به تأمل دربارة منافعشناختی و مفروضات هنجاری شالودهساز تحقیقات خودشان فرا میخواند بیآنکه تلویحاً نتیجه بگیرد که از این پس همه پژوهشها باید از منظر نظریه انتقادی صورت گیرد از این گذشته، شیوه خاصی برای رویکرد به اختلافات موجود بر سر هدف، موضوع، روش و گستره روابط بیناملل پیشنهاد میکند نتیجه نخست این است که هدف هنجاری تحقیق اجتماعی باید پیش از هر چیز دیگری مدنظر قرار گیرد روشن شدن هدف تحقیق بر تعریف موضوع تحقیق تقدم دارد و آن را تسهیل میکند وقتی موضوع تحقیق روشن شد مسئله روش را میتوان مدنظر قرار داد سرانجام، وقتی این مسائل حل و فصل شد میتوان استباطهای مختلف درباره گستره تحقیق و رابطه آن با سایر حوزههای علوم اجتماعی و انسانی را محرز ساخت[lix].
چون نظریه انتقادی از پایبندی آشکار به برابری انسانی آغاز میشود نخستین پرسشی که در خصوص مسئله هنجاری دولت باید مطرح ساخت به توجیه حذف هر فرد انسان از هر ترتیبات اجتماعی باز میگردد یک پاسخ به این پرسش در این ادعای هابرماس وجود دارد که قوانین اخلاقی پیشرفته پایبند آنند که به هر فرد انسان حق برابری برای شرکت در گفتگوی آزاد پیرامون پیکربندی جامعه و سیاست بدهند نتیجة تعیین کنندهای که از این ادعا حاصل میشود این است که برای حذف پیشاپیش هیچکس از گفتگو هیچ دلیل معتبری وجود ندارد هیچکس از نظامهای حذف و بیرونگذاری از این آزمون اخلاقی سرفراز بیرون نمیآید مگر آنکه اصول سازای آن بتواند رضایت همگان بویژه آنان را که قرار است از ترتیبات اجتماعی مورد بحث حذف شود جلب نماید[lx].
پويش ضدانحصار طلبانه به صورت روند کاهش موانعی است که جلوی گروههای حذف شده مانند طبقات فرودست اقلیتهای نژادی و ملی، و زنان را از بهرهمندی حقوق اجتماعی و سیاسی انحصاری گروههای قدرتمندتر میگیرند. پیشبرد این پويش در گروه اذعان به این حقیقت است که دولت ملی یکی از دژهای محدود حذف است که حقوق و ادعایش در برابر بقیه جهان به شکل جدی مورد تردید قرار نگرفته است هدف هنجاری نظریه انتقادی سهلتر کردن تعمیم همبستگی اخلاقی و سیاسی در امور بیناملل است جهاناندیشی اخلاقی این آرمان را پیبندی میکند که جوامع ملی جداگانه، باید مسئله حاکمیت را به محکمة اخلاقی نهادهای بینالمللی ارجاع کنند آرمان هنجاری و تعمیم همبستگی تنها ایجاب نمیکند که بیگانگان یا خارجیان را در دل یک وحدت اخلاقی همگون وارد سازیم بلکه از آن گذشته مستلزم شناسایی حقوق گروههایی مانند بومیان است که در حیطه صلاحیت دولت حاکم قرار دارند ولی از مشارکت کامل در جامعه ملی کنار گذاشته شدهاند[lxi].
در پایان باید گفت که از بحث مورد ذکر این نتیجهگیری حاصل میشود که تنها در درون جامعه سیاسی بینالمللی، که به حداکثر رساندن شرایط تعیین سرنوشت فردی و جمعی را هدف قرار میدهد انسانها میتوانند قابلیتهای از نظر تاریخی در حال تحولشان را تحقیق ببخشند در حالی که راه و رسم زندگی را براساس اصول اخلاقی یکپارچه از سر میگیرند[lxii].
اندرولینک لیتر در رسالة دکترای خود در سال 1982 به نام انسانها و شهروندان در نظریه روابط بینالملل مسئله «انسان در مقام انسان» و «انسان در مقام شهروند» را دوباره مطرح نمود. که حرف اصلی وی این بود که روابط بینالملل نوین یک تمایز میان جامعیت بشری/ اخلاق از یک سو و خصوصیت اجتماعی/ قومی از سوی دیگر قائل است که میتوان این تمایز را از میان برداشت. وی معتقد است حاکمیت در واقع از هماهنگی و اساس وظایف انسانها در قبال هم جلوگیری میکند و یک نوع جدایی از طریق مرزبندی شهروندی ایجاد میکند ولی اگر انسانها در مقام انسان باشند در قبال دیگر انسانها احساس وظیفه کرده و تصور نظام بینالملل به عنوان «حوزه تکرار و بازگشت» جای خود را به تفسیری پیشرفت باورانه از تحول تاریخ میدهد. انتقاد اساسی وی از نظریه قرارداد اجتماعی است که نظریهپردازان یاد شده هنگام تعیین دامنه قرارداد اجتماعی بدون هیچ توجیه روشنی مرزهای سرزمینی دولت نو را، امری مسلم میپذیرند این مرزبندیهای مسلم انتقادی است که لینک لیتر به واقعگرایان میکند وی معتقد است به جای اینکه به تقسیم کار عملی میان نظریه سیاسی و بررسی روابط بینالملل بپردازیم باید بکوشیم چگونه برقراری مناسبات مبتنی بر برابری و عدالت را برقرار سازیم واقعگرایی دنیایی مرزبندی شده و کشمکش بر سر قدرت در یک نظام بیدولت و اقتدار گریز را مشخص میکند و به تصویر میکشد که این برخلاف آزادی عمل میکند[lxiii].
در پایان باید گفت که از مباحث موردنظر این نتیجهگیری حاصل میشود که تنها در درون جامعه سیاسی بینالمللی، که به حداکثر رساندن شرایط تعین سرنوشت فردی و جمعی را هدف قرار میدهد انسانها میتوانند قابلیتهای از نظر تاریخی در حال تحولشان را تحقق ببخشند در حالی که راه و رسم زندگی را بر اساس اصول اخلاقی یکپارچه از سر میگیرند[lxiv].
8. هژمونی بین المللی یکی از مسائل دفاع از نظم موجود:
یکی از نکات مورد توجه نظریه انتقادی، «هژمونی بین المللی است این مفهوم بیش از همه نام گرامشی را به یاد می آورد منظور از این اصطلاح آن است که قدرت طبقات مسلط صرفاً ناشی از اجبار نیست. بلکه مبتنی بر رضایت نیز هست زیرا آنها قادر به این شده اند که مجموعه انگاره هایی را که مورد نظم اجتماعی که تأمین کننده منافع خاص است به امری عام و مورد قبول همگان تبدیل کنند پس سلطه هژمونیک بعد فرهنگی و ایدئولوژیک دارد. هژمونی بین المللی از دیدگاه کاکس ریشه در هژمونی داخلی دارد که در وهله نخست، طبقۀ اجتماعی مسلط به آن شکل داده است و سپس بسط یافته و بر کشورهای پیرامونی نیز به عنوان یک انقلاب انفعالی تأثیر گذاشته است.[lxv]
باید گفت، هژمونی مفهومی است که به کمک آن گرامشی به این سوال پاسخ می دهد که چرا جوامع سرمایه داری با وجود تضادهای درونی موجود، همچنان به حیات خود ادامه می دهد به عبارتی دیگر چرا با وجود روابط ناعادلانه ای که بین هیأت گروه های حاکم و گروه های زیردست وجود دارد بازگروه های زیر دست با آنها برای ادامه این روند همکاری می کنند.[lxvi]
استفن گیل معتقد است هژمونی متضمن بر ساختن بلوکی تاریخی فراتر از طبقات اجتماعی است و جهت گیری آنها را به سمت یک نظام فعال و عمدتاً مشروع حکومتی هدایت می کند این به معنای در آمیختن عناصر اقتصادی، سیاسی، فرهنگی جامعه در قالب ائتلافی سیاسی است که اجبار و رضایت را ترکیب می کند. خلق چنین بلوکی مستلزم تمحید ابزاری برای جذب مخالفت ها یا شکست دادن آنهاست کاکس معتقد است دولت هژمون به قواعد و هنجارهای بین المللی شکل می دهد، نهادهای بین المللی نقشی ایدئولوژیک دارند و به هنجارهای نظم جهانی که به نفع نیروهای اجتماعی و اقتصادی مسلط است در سطح ملی نیز مشروعیت می بخشند در عین حال آنها، با جذب نخبگان پیرامونی، یکی از منابع بالقوه ضد هژمونی را نیز در بر می گیرند و حتی برخی از انگاره های ضد هژمونیک را نیز جذب می کنند و آنها را با آموزه هژمونیک سازگار می گردانند.[lxvii]
پس باید گفت ویژگی سازمان های بین المللی که بیانگر نقش چیرگی بنیاد آنهاست می توان از موارد زیر یاد کرد:
1ـ آنها تجسم قواعدی هستند که توسعه نظم های جهانی چیرگی محور را تسهیل می کنند.
2ـ خودشان زاده نظم جهانی چیرگی محورند.
3ـ به هنجارهای نظم جهانی مشروعیت ایدئولوژیک می بخشند.
4ـ نخبگان کشورهای پیرامونی را در دل خود جذب می کنند.
5ـ اندیشه های چیرگی متقابل را جذب و هضم می کنند.[lxviii]
نهادهای بین المللی تجسم قواعدی هستند که گسترش نیروهای اقتصادی و اجتماعی مسلط را تسهیل می کنند ولی در عین حال اجازه می دهند منافع فرودست با کمترین ناملایمات جرح و تعدیل هایی را عملی سازند. در این میان، قواعد حاکم بر مناسبات پولی و تجاری جهانی اهمیت خاصی دارند آنها اساساً برای پیشبرد گسترش اقتصادی تدوین شده اند. در عین حال برای مراقبت از وضعیت های دشوار، استثناها و کاهش هایی را هم منظور می کنند.[lxix]
نهادها و قواعد بین المللی عموماً حاصل ابتکار دولتی است که چیرگی خود را برقرار می سازد آنها دست کم باید از پشتیبانی چنین دولتی برخوردار باشند دولت مسلط مراقب است تا بر اساس سلسله مراتب قدرتها در ساختار بین المللی چیرگی، رضایت خاطر دیگر دولتها نیز برآورده شود. نخست با برخی کشورهای درجه دو مشورت و حمایت آنها جلب می شود. رضایت دست کم برخی از کشورهای پیرامونیتر هم تأمین می شود ممکن است كفۀ مشارکت رسمی به نفع قدرتهای مسلط سنگینی کند مانند آنچه در صندوق بین المللی پول یا بانک جهانی شاهد آن هستیم.[lxx]
نهادهای بینالمللی نقش ایدئولوژیک هم دارند آنها به تعیین رهنمودهای سياستگذاری برای دولتها و مشروعیت یافتن برخی نهادها و روّیهها در سطح ملی کمک میکنند. این نهادها بازتاب سمت گیریهای مساعد برای نیروهای اجتماعی و اقتصادی مسلط هستند. سازمان همکاری اقتصادی و توسعه با توصیه سیاست پولمداری اجماع نظر مسلطی را مورد تأیید قرار داد که در زمینه سیاستگذاری در کشورهای مرکز وجود داشت و موضع کسانی را که مصمم بودند از این راه به مبارزه با تورم برخیزند در برابر دیگرانی که بیشتر نگران بیکاری بودند تقویت کرد.[lxxi]
نخبگان با استعداد کشورهای پیرامون به شیوه دگرسانسازی در نهادهای بین المللی بکار رفته می شوند. افرادی که از کشورهای پیرامونی به نهادهای بینالمللی آمدهاند گرچه شاید در این اندیشه باشند که از درون برای دگرگونی نظام تلاش کنند محکوم به کار در درون ساختارهای انقلاب انفعالی هستند اینان حداکثر کمک خواهند کرد تا عناصر نوسازی به کشورهای پیرامون انتقال یابد ولی این انتقال تنها از آن رو صورت می گیرد که با منافع قدرتهای محلی مستقر در این کشورها سازگاری دارد. چیرگی مانند یک بالش است ضربه ها را جذب می کند و آن که سودای تهاجم در سر دارد دیر یا زود با تکیه کردن به آن آرام می شود.[lxxii]
9. تعمیم ساختار دولت ملی به ساختار نظام بین المللی
از دیگر مسایل مورد توجه نظریه انتقادی این است که دریابد چرا و چگونه دولتها به عنوان کانونی اصلی وفاداری و به عنوان یک نظام سرزمینی که «دیگران» را از شمول خود حذف می کند شکل گرفته و تا چه حد امکان تحول در آن است.
لینکلیتر می گوید: با فهم این مطلب و بسط آن می توان چگونگی ساخته شدن نظم موجود بین المللی، هویت ها و اولویت ها و منافع را فهمید.
کاکس هدف اصلی مطالعات بین المللی را زمینه سازی برای ایجاد یک جهان متنوع کثرت گرا می داند و برای رسیدن به این هدف تأکید می کند بر:
1ـ مطالعه تمدنها: تأکید بر این امر در جهت فهم و حفظ تنوعات انسانی است.
2ـ جامعه مدنی: منظور از جامعه مدنی حوزه ای مستقل از دولت و قدرت اقتصادی است که به دنبال اعمال کنترل بر این دو است و عرصه رقابت نیروهای اجتماعی محسوب می شود. گرامشی و پیروانش بر شکل گیری یک جامعه مدنی در سطح جهانی که ناشی از فراملی شدن نیروهای اجتماعی و نهادهای فراملی خصوصی و عمومی است تأکید می کنند.
نظریه پردازان انتقادی به دنبال نقش و تأثیری هستند که کنشگران غیر دولتی می توانند داشته باشند به عقیده آنها دولتها در کنار سایر کنشگران تأثیر گذارند نه برتر از آنها.
کاکس می گوید هر چه جامعه مدنی ضعیف تر باشد امکان فعالیت جهان پنهان (جنایات سازمان یافته. بانک های پول شویی. معاملات قاچاق مواد مخدر) بیشتر می شود.
3ـ سپهر زیستی: منظور محیط زیست و کره زمین است که برای حفظ آن باید تغییرات لازم ایجاد شود.
4ـ انسجام اجتماعی: انسجام اجتماعی از طریق تقویت نهادهای جامعه مدنی ایجاد می شود (انسجام اجتماعی همان عنصری است که ابن خلدون از آن به عنوان عصبیت و ماکیاولی به عنوان فضیلت یاد می کرد و گرامشی آن را در حزب سیاسی می دید.[lxxiii]
نظریه انتقادی نه تنها در صدد تبیین تحولات جهان است بلکه می خواهد سمت و سوی خاصی به آنها نیز بدهد.
به نظر آنها بی طرفی علمی ناممکن است و نظریه به نفع کسی و برای هدفی است به همین دلیل خواستار شکل گیری نظریاتی اند که صراحتاً به از میان بردن ساختارهای سلطه متعهد باشند.
در مجموع آنچه نظریه پردازان انتقادی در امکانات تحول بین المللی به آنها توجه می کنند عبارتند از:
1ـ بازگشت به اخلاق هنجاری در روابط بین المللی
2ـکاهش نابرابری های جهانی
3ـ برقراری عدالت بین المللی
4ـ احترام به تنوع، تکثر و تفاوت
پیروان مکتب انتقادی معتقدند آنچه که مانع از شکل گیری یک اجتماع جهانی می شود ساختار دولتی مبتنی بر حاکمیت است که با برداشتی خاص از خودی و بیگانه گره خورده است. اما این امر ثابت نیست و می توان آن را به برداشتی وسیعتر از اجتماع در مقیاسی جهانی تبدیل کرد.
برای اینکار به بیان ریچارد شپکات (2001) در حال حاضر مفهوم اجتماع را در سطح جهانی عملاً تنها به محدودترین شکل ممکن می توان در نظر گرفت و نه بیش از آن یعنی: عمل درون گذاری در جهان اخلاقی.
به بیان لینکلیتر (1997) نظریه انتقادی خواهان ایجاد ساختارهای سیاسی جدیدی است که به منافع «بیرونی ها» بیشتر توجه داشته باشد و این امر مستلزم نوعی عام گرایی همراه با توجه به تفاوت ها و احساس مسئولیت نسبت به دیگر آحاد بشر است.
نظریه های اصلی در روابط بین الملل راه حل را در حد «اخلاق صدقه» امکان پذیر می دانند یعنی داشتن تکلیف حقوقی دولتها در برابر رفاه مردمان خود و تکلیف اخلاقی نسبت به سایرین آنها هم به شکل دادن صدقه به آنها.
اما نظریه انتقادی معتقد است که این تکلیف اخلاقی می تواند با زیر سوال بردن خاص گرایی از این هم فراتر رود و به یک اجتماع اخلاقی عام گسترش یابد. چیزی که کاکس (2002) از آن به عنوان «اخلاق مسئولیت» به جای اخلاق مبتنی بر غایت نهایی نام می برد.
بدین منظور لینکلیتر چارچوب نوینی را مد نظر قرار می دهد که شامل عناصر زیر است:
1ـ ساختن یک نظام جهانی سیاسی که از دولت فراتر می رود و از همه سوژه های انسانی حمایت می کند.
2ـ افول منافع فردی.
3ـ گسترش سخاوت بشری که از مرزهای دولتی فراتر می رود و به مردمان همه جهان بست می یابد.
4ـ شکل گرفتن اجتماع بشریت که همه مردم وفاداری اولیه خود را معطوف به آن می سازند.[lxxiv]
10. اجتماع جهانی يك هدف براي تئوري انتقادي بينالمللي
منظور از اجتماع جهانی، اجتماعی شامل کل بشریت است و شرط وقوع آن وجود یک انگیزه اخلاقی است که حس منافع مشترک و هویت مشترک را می آفریند.
این حس باید همراه باشد با بی تفاوت نبودن نسبت به رنج دیگران و یکسان دانستن منافع دیگران با منافع خود.
اما نکته اینجا است که رسیدن به این نقطه مستلزم انکار یا کنار گذاشتن تفاوت هاست. درحالیکه در عمل چنین چیزی ممکن نیست.
لینکلیتر (1998) برای حل این مسئله بر ضرورت گفتگو تأکید می کند (ایجاد یک گفتگو و وارد کردن تمامی کسانی که رویه ها و سیاست گذاری ها بر منافع آنها تأثیرگذار است).
هابرماس (1989) نیز در گفتگو توجه ویژه ای دارد و معتقد است گفتگو در عرصه عمومی (مناظره عمومی) شکل می گیرد و میانجی و داور اصلی در این حوزه استفاده عمومی از خرد است.
نظریه هابرماس با گذر از مفهوم عقل فردی و جمعی مدرن بر مفهوم خاصی از عقلانیت استوار است و همانطور که اشاره شد از آن به «عقلانیت ارتباطی» تعبیر می شود. هابرماس با اذعان به اهمیت بنیادین عقلانیت وبری برای درک مدرنیته تلاش می کند و به بازسازی این مفهوم ميپردازد تا انسانی مدرن را از آنچه وبر «قفس آهنین» سرمایه داری می نامید رهایی بخشد. به عقیده هابرماس در هر عملی برهانی و همینطور در هر عمل روزمره همواره عقل ارتباطی در کار است و عقل ارتباطی نیز در صورت های مختلف زندگی ریشه دارد.
در این مفهوم به جای تأکید بر عقلانی نمودن فعالیت های اقتصادی، اداری و به طور کلی نظام جامعه بر عقلانی کردن «زیست جهان» یا «جهان زندگانی» (world life) تأکید می گردد. بدین ترتیب دقت در مفهوم عقل ارتباطی مفهوم زیست جهان را در کانون توجه قرار می دهد. طرح مفهوم عقلانیت ارتباطی در نظریه هابرماس زمینه طرح مفهوم «اجماع» و اتفاق نظر عقلایی را در نظریه وی فراهم می سازد. اتفاق نظر عقلایی که از طریق گفتگو و استدلال با تکیه بر ظرفیت عقل ارتباطی به دست می آید «حقیقت» را آشکار می سازد بنابراین از اهمیت بنیادین برخوردار می شود. منظور هابرماس از این مفهوم اتفاق نظری است که تنها و تنها بر پایه استدلال و فارغ از مداخله ملاحظات برون منطقی یا برون عقلی (مانند منزلت، زور یا تعصب) حاصل شده باشد.
از دیدگاه وی این اتفاق نظر در حوزه ای از زندگی بشر قابل تحقق است، حوزه ای که وی آن را «عرصه عمومی» می نامد. مقصود از حوزه عمومی حوزه و قلمروی از زندگی اجتماعی ماست که در آن چیزی که نزدیک به افکار عمومی است می تواند شکل گیرد.
در این حوزه دسترسی همه شهروندان تضمین شده و اقتدار سیاسی به اقتدار عقلایی تبدیل می شود. هابرماس بر این باور است که ذات «زبان» موقعیت گفتاری آرمانی را درون خود فراهم می سازد که در آن موقعیت و در چارچوب حوزه عمومی ادعای «حقیقت» از طریق گفتگو و استدلال رخ می نماید.
در این مقطع است که اقتدار سیاسی به اقتدار عقلانی تبدیل می شود خصوصیاتی که بنیان های یک دموکراسی راستین را شکل می دهد.
در نظریه کنش ارتباطی هابرماس انگاره گفتگو، مناظره و گفتمان فارغ از هر نوع محدودیت (معطوف به فهم و اجماع بینا ذهنی) صورت میگیرد، شرایطی که هابرماس آن را وضعیت کلامی آرمانی می داند یعنی وضعیتی که در آن اختلافات و تعارضات به شکل عقلانی از طریق شیوه ارتباطی که رها از هر نوع اجبار است و در آن تنها نیروی استدلال غالب است حل و فصل می شود.[lxxv]
در این وضعیت آرمانی و هنجاری از یکسو نوعی جهان نگری ارزشی و اخلاقی به رسمیت شناخته می شود اما از سوی دیگری این نگرش با تنوع و تفاوت فرهنگی نیز مغایرت پیدا نمی کند. به دیگر سخن آرمان هنجاری این نظریه در فرآیند دولت سازی نه تنها ایجاب می کند بیگانگان یا خارجیان را در دل یک وحدت اخلاقی همگون وارد سازیم بلکه از آن گذشته مستلزم شناسایی حقوق گروههایی مانند بومیان است که در حیطه صلاحیت دولت حاکم قرار دارند اما از مشارکت کامل در جامعه ملی کنار گذاشته شده اند.
وی با طرح مفهوم وضعیت کلامی آرمانی در صدد نقد وضعیتی است که در گفتگوهای سیاسی رایج وجود دارد گفتگوهای رایج به دلیل دوری از اصول اخلاقی مورد نظر وی از وضعیت آرمانی به دور هستند و به همین دلیل نمی توانند منجر به توافق شوند. از نظر وی وظیفه نظریه انتقادی حمایت از شرایطی است که در آن گفتگوی سالم صورت گرفته، توافق شرکت کنندگان در آن به دست آید.
شرایطی از قبیل امکان و در دسترس بودن حوزه های عمومی برای مشورت و خط مشی هایی برای حمایت از آزادی ها و برابری مناسب و سودمند.
ممکن است سوال پیش آید که بی شک میان طرفین گفتگو اختلاف نظریه هایی وجود دارد؟
این مشکل از طریق گفتمان حل می شود.
گفتمان یعنی شکل خاصی از تعامل که در آن کنش به تعویق می افتد تا مفروضات پایه به شکل متقابل زیر سوال بروند در چنین شرایطی این نیروی استدلال قویتر است که غلبه می یابد اما ما در عرصه بین المللی از وضعیت کلامی آرمانی بسیار دوریم تفاوت در قدرت در سطح جهان مانع از ایجاد تغییرات بنیادین برای رسیدن به وضعیت آرمانی می شود در نتیجه این تنها نیروی استدلال نیست که غالب است بلکه داشتن منابع مختلف مادی و غیر مادی نیز می تواند در یک گفتگو باعث سلطه طرف قدرتمندتر (حتی اگر در استدلال ضعیف تر باشد) بشود.
قدرت 2 تأثیر مهم بر استدلال می گذارد:
1ـ قدرت تعیین می کند چه کسی دسترسی مشروع به گفتمان داشته باشد.
2ـ قدرت تعیین می کند استدلال خوب چیست.
در پاسخ به این مسئله تامس ریس (2000) معتقد است لازمه وضعیت کلامی آرمانی لزوماً وجود طرف های برابر نیست بلکه لازمه آن برابری این طرف هاست، مسئله این نیست که در گفتگو رابطه قدرت نباشد بلکه این است که برآیند گفتمان را تعیین نکند در این صورت است که استدلال باعث سنگینی کفه ترازو به نفع طرف ضعیف تر اما با استدلال بهتر می شود.
هابرماس رسیدن به وضعیت کلامی آرمانی را در گرو اخلاق ارتباطی یا تعامل ارتباطی می داند که از طریق آن سوژه ها به تفاهم می آید بنابراین در کنش ارتباطی مهم فهم است اما آیا در شرایطی که طرفین گفتگو متعلق به فرهنگ و تمدن متفاوتی اند امکان مفاهمه وجود دارد؟
هابرماس پاسخ را اینگونه می دهد: هر چند طرفیت گفتگو تفاوت فرهنگی و تمدنی با هم دارند اما از طرف دیگر ما یک زیست جهان مشترک در سطح جهان داریم به این معنی که حداقلی از تفاسیر و تجارب جمعی و مشترک میان ما وجود دارد که برای شروع گفتگو می توان به آنها تکیه کرد و با نهادسازی بیشتر زمینه گسترش این زیست جهان را فراهم آورد.
در واقع زیست جهان فضایی است که زندگی روزمره انسانها در آن جاریست (فضایی پیش تأملی pre-reflective) یعنی اینکه انسانها در یک فضا تنفس می کنند، زندگی می کنند، با دیگران ارتباط برقرار می کنند اما به صورت غیر تأملی، چرا که این فضا خصلتی نمادین، مفهومی و زبانی دارد (اساس در زندگی مفاهیم و قالب های زبانی است).[lxxvi]
بنابراین می توان گفت پذیرش مفهوم زیست جهان به معنای پذیرش تعدد، تنوع و تفاوت فرهنگی است. اما از سوی دیگر در درون هر یک از این زیست جهانها می توان نوعی وحدت فرهنگی و هنجاری نیز مشاهده کرد چرا که به عقیده هابرماس به طور معمول اعضای یک زیست جهان به واسطه ارزشها، هنجارهای میراثی، الگوهای مستقر و معیارهای ارتباطی صاحب وحدت می شوند.
به نظر وی جامعه از دو حیث قابل بررسی است:
1ـ عرصه های اقتصادی ـ سیاسی (منطق این عرصه عقل ابزاری است)
2ـ عرصه های فرهنگی ـ علمی (منطق این عرصه عقل ارتباطی است)
عقل ارتباطی کنشی با محوریت تفاهم است، رسیدن به این تفاهم غیر تأملی است (یعنی انسان در هر نوع تماسی سعی می کنند با هم ارتباط برقرار کنند). هابرماس معتقد است انسان یک توان ارتباطی دارد تا زندگی بطور روزمره با محوریت تفاهم ادامه یابد، اما این روابط دائماً دچار خدشه می شود و این مسئله منشأ تمام منازعات و جهت گیری است که در عقلانیت مدرن اتفاق افتاده است (یعنی عقلانیت مدرن به عقلانیت ابزاری و استراتژیک انحراف پیدا کرده است).
بنابراین نظریه انتقادی هابرماس زاده تلقی جامعه به عنوان عرصه قدرت و سلطه است که موجب ایجاد نفع و علاقه مندی به آزادی، رهایی از سلطه و حاکم شدن منطق گفتگو و ارتباط در جامعه به مثابه عرصه فرهنگ، علم و هنر و دستیابی به خودمختاری عقلایی می شود. هر چند که به زعم وی زیست جهان اینک به شکل روز افزونی در معرض آن است که مستعمره نظام جهانی شود، نظامی که امکان هر نوع کنش ارتباطی و جمعی را از اساس تهدید می کند.
دیدگاه کاکس به تغییر نظام بین الملل انقلابی تر است.
او به دنبال کشف و متحد کردن نیروهای مخالف در ساختار بین المللی است. برای نیل به این تغییر معتقد است می توان از تناقضات درونی نظم موجود برای به چالش کشیدن آن استفاده کرد و به نظم جهانی عادلانه تری دست یافت. به نظر وی جنبش های اجتماعی و نیروهای ضد هژمونیکی بهترین نیروها برای به چالش کشیدن ترتیبات سیاسی و نهادهای مسلط هستند.
کاکس اذعان می کند این پروژه سیاسی اخلاقی مستلزم شکل گیری یک بلوک جدید تاریخی است و لازمه شکل گیری این بلوک مبارزه آگاهانه و برنامه ریزی شده است که علاوه بر تسخیر مراکز قدرت باید دارای قدرت ایدئولوژی قدرت اقتصادی و استدلال های قانع کننده باشد.
هر چند کاکس شکلگیری هوژمونی متقابل در نظام بین المللی را در شرایط فعلی بعید می داند اما امکان پذیری آن را در داخل جوامع جستجو می کند نه در سطح بین المللی به این ترتیب که ایجاد تغییر در نظام بین الملل از طریق بلوک های تاریخی جدید در سطح ملی امکان پذیر است.[lxxviii]
[i] كارشناس ارشد، روابط بين الملل،
[ii] عبدالعلی قوام، روابط بینالملل نظریهها و رویکردها، (تهران: سمت، 1384) ص 192.
[iii] حمیرا مشیرزاده، تحول در نظریههای روابط بینالملل، چاپ دوم، (تهران: انتشارات سمت، 1385) صص 214 – 213.
[iv] پیشین، صص 215 – 214.
[v] فرهاد قاسمی، اصول روابط بینالملل، چاپ دوم، (تهران: میزان، 1388) ص 171.
[vi] زرگر، افشین. «نظریه هنجاری روابط بینالملل در جهان معاصر». فصلنامه سیاست خارجی. پائیز 1386.
[vii] پیشین، ص 7.
[viii] پیشین، ص 8.
[ix] پیشین، ص 9.
[x] تدنبتون و یان کرایب، فلسفه علوم اجتماعی، ترجمه شهناز مسمیپرست و محمود متحد، چاپ یکم، (تهران: آگه، 1384) ص 80.
[xi] جهانگیر معینی علمداری، روششناسی نظریههای جدید در سیاست، چاپ دوم، (تهران: دانشگاه تهران، 1389) ص 85.
[xii] پیشین، ص 85.
[xiii] پیشین، ص 88.
[xiv] فرد چرنوف، نظریه و زبر نظریه در روابط بینالملل، علیرضا طیب، چاپ اول، (تهران: نشر نی، 1388) ص 274.
[xv] پیشین، ص 280.
[xvi] پیشین، ص 281.
[xvii] معینی علمداری، همان منبع، ص 89.
[xviii] مشیرزاده، همان منبع، ص 221.
[xix] قاسمی، همان منبع، ص 170.
[xx] چرنوف، همان منبع، ص 355.
[xxi] حسین سیفزاده، نظریهها و تئوریهای مختلف در روابط بینالملل، چاپ دوم، (تهران: وزارت خارجه، 1386) ص 446.
[xxii] مشیرزاده، همان منبع، ص 218.
[xxiii] سیفزاده، همان منبع، ص 447.
[xxiv] مشیرزاده، همان منبع، 219.
[xxv] ان جی رنگر، روابط بینالملل نظریه سیاسی و مسأله نظم جهانی، ترجمه لیلا سازگار، چاپ دوم، (تهران: وزارت امور خارجه، 1382) ص 267.
[xxvi] مشیرزاده، همان منبع، ص 220.
[xxvii] جرنوف، همان منبع، 355.
[xxviii] سیفزاده، همان منبع، ص 450.
[xxix] قاسمی، همان منبع، ص 170.
[xxx] مشیرزاده، همان منبع، ص 235.
[xxxi] قاسمی، همان منبع، ص 170.
[xxxii] سیفزاده، همان منبع، ص 447.
[xxxiii] معینی علمداری، همان منبع، ص 89.
[xxxiv] قاسمی، همان منبع، ص 171.
[xxxv] رابرت کاکس، نیروهای اجتماعی دولتها و نظمهای جهانی فراسوی نظریه روابط بینالملل، در « اندرولینک لیتر، نو واقعگرایی. نظریه انتقادی و مکتب برسازی» ترجمه عليرضا طيب، چاپ اول، (تهران: وزارت امور خارجه، 1386) صص 42 – 40.
[xxxvi] پیشین، صص 36 – 35.
[xxxvii] پیشین، صص 41 – 40.
[xxxviii] مشیرزاده، همان منبع، ص 223.
[xxxix] پیشین، ص 223.
[xl] هانس جی مورگنتا، کارکردهای فکری و سیاسی نظریه، در « اندرولینک لیتر، ماهیت و هدف نظریه روابط بینالملل» ترجمه ليلا سازگار، چاپ اول، (تهران، وزارت امور خارجه، 1385) ص 73.
[xli] هدلی بول، نظریه سیاسی بینالمللی، در «اندرولینک لیتر، ماهیت و هدف نظریه روابط بینالملل» ترجمه ليلا سازگار ،چاپ اول، (تهران: وزارت امور خارجه، 1385) ص 91.
[xlii] پیشین، ص 92.
[xliii] رابرت جکسون وگئورگ سورنسون، درآمدری بر روابط بینالملل، ترجمه مهدی ذاکریان، چاپ دوم، (تهران: نشر میزان، 1385) ص 298.
[xliv] اندرولینک لیتر، انسان و شهروندان در روابط بینالملل، در «اندرولينك ليتر، نظریه هنجارگذار و روابط بینالملل» ترجمه ليلا سازگار، چاپ دوم، (تهران: وزارت امور خارجه، 1387) ص 49.
[xlv] مشیرزاده، همان منبع، ص 234.
[xlvi] پیشین، ص 240.
[xlvii] کاکس، همان منبع، ص 42.
[xlviii] پیشین، صص 54 – 53.
[xlix] پیشین، صص 58 – 57.
[l] پیشین، ص 55.
[li] مشیرزاده، همان منبع، صص 236 – 235.
[lii] پیشین، ص 224.
[liii] پیشین، ص 239.
[liv] پیشین، صص 249 – 248.
[lv] جکسون و سورنسون، همان منبع، ص 299.
[lvi] مارتین گریفیتس، دانشنامه روابط بینالملل و سیاست جهان، ترجمه علیرضا طیب، چاپ اول، (تهران: نشر نی، 1388)، صص 58 – 56.
[lvii] پیشین، 763.
[lviii] رنگر، همان منبع، 283.
[lix] اندرولینک لیتر، مسئله بعدی در نظریه روابط بینالملل، در «اندرولينك ليتر، نو واقعگرایی. نظریه انتقادی و مکتب برسازی» ترجمه ليلا سازگار، چاپ اول، (تهران: وزارت امور خارجه، 1386) صص 42 – 40.
[lx] پیشین، صص 236 – 235.
[lxi] پیشین، صص 238 – 237.
[lxii] گریفیتس، همان منبع، صص 866 – 865.
[lxiii] گریفیتس، همان منبع، صص 866 – 865.
[lxiv] لینک لیتر، انسانها و شهروندان در روابط بینالملل، همان منبع، صص 56 – 55.
1. مشیرزاده، همان منبع، ص 232.
2. ازکیا و همکاران، همان منبع، ص 64.
1. مشیرزاده، همان منبع، ص 234ـ233.
1. رابرت کاکس، گرامشی، چیرگی و روابط بین الملل، در «اندروليك ليتر، مارکسیسم» ترجمه عليرضا طيب، چاپ دوم، (تهران: وزارت امور خارجه، 1386)، ص 225
2. پیشین، ص 226ـ225.
1. پیشین، ص 226.
2. پیشین، ص 227.
1. پیشین، ص 227.
1. منصور میراحمدی، مقاله نظریه انتقادی نو، نظم دموکراتیک مشورتی و الگوی مردم سالاری دینی، پژوهشنامه علوم سیاسی، سال سوم، شماره اول، تهران 1386، ص 30.
1. میراحمدی، همان منبع، ص 190.
1. میراحمدی، همان منبع، ص 198.
1. عباس منوچهری، هرمونتیک، دانش و رهایی، (تهران، نشر بقعه، 1381) ص 39.
1. منوچهری، همان منبع، ص 44ـ39.
1. منوچهری، همان منبع، ص 45. Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
+ نوشته شده در ساعت توسط
|