درآمدی بر تئوری های سیاست و روابط بین الملل
همان طور كه اجراي روابط بينالملل نسبت به گذشته سختتر و تعيين كنندهتر شده، مطالعه آن نيز پيچيدهتر شده است. وقتي بحث از شيوه مطالعه ميشود بلافاصله از نظريه و نظريههاي مختلف، دامنه و حوزه مطالعه، سطح تحليل و ابزار مطالعه در روابط بينالملل سخن به ميان ميآيد.
نظریه یا الگوی رفتاری
در هر رشتهاي علمي براي درك پديدهها، روابط ميان پديدهها و هدايت تحقيق و ارائه سياستها، يك يا چند نظريه مطرح شده و هدف اين نظريهها براي شناسايي و معرفي و حل مشكل بشريت در آن رشته علمي است. هر نظريه در روابط بينالملل همچون ساير علوم به بخشي از دانش اطلاق ميشود كه با عرضه يك كل نگري ما را در درك مصداقها و موارد جزئي از زندگي روابط بينالمللي ياري ميكنند. نظريه در واقع ابزاري است كه به ما كمك ميكند تا دانستههاي خود را سازمان دهيم و اولويتهاي تحقيق را تعيين و سئوالات مهم را مطرح كنيم و براي آنها پاسخ مناسب بيابيم و روشهاي تحقيق علمي مناسب را براي اثبات و استدلال بصورت منظم بكار ببريم. نظريه به عبارت فلسفه علم، يك سازه يا ساخته نماديني است كه از فرضيههاي مرتبط به هم با تعريف قوانين، قضايا و اصول موضوعه و ديدگاهي اصولي نسبت به موضوعات مختلف به ما ميدهد. از آنجا كه مشكل اصلي در روابط بينالملل مسئله جنگ است و اينكه چگونه ميتوان با پرهيز از جنگ نابترين ارزشهاي خودي را حفظ كرد و صلح پايداري را برقرار نمود، هر نظريه تلاش ميكند تا الگوي رفتاري Behavioral Pattern تكرار شوندهاي را براي حفظ نظم از طريق دقت علمي، پيشبيني و كنترل ديگر امور بينالملل عرضه كنند.
البته جوزف فرانكل در كتاب نظريه معاصر روابط بينالملل ميگويد ما نظريه به معناي حقيقي آن نداريم هر آنچه شما ميبينيد و ميشنويد مدلها و چارچوبها و الگوهايي از رفتارها هستند كه با هم متفاوت هم هستند. وقتي از يك نظريه براي رفتار دولتها صحبت ميكنيد يعني براي همه موارد مشابه در همه زمانها و مكانها ثابت و جاري باشد ولي وجود تعداد زيادي از اين دست نظريهها به معني اين است كه هيچيك از نظريهپردازان، ديگري را جامع و مانع و كامل نميداند.
استقرا و قیاس
نظريه ممكن است استقرايي باشد يا قياسي يعني از مطالعه جزئيات به يك حكم كلي رسيده باشد يا بر اساس يك مقايسه، يك حكم كلي كرده و بعد بدنبال اثبات آن بر موارد جزئي بگردد. (نمونههايي از احكام كلي كه بر اساس قياس يا استقرا باشد برشماريد.)
کارکردهای سه گانه نظریه
در كل سه كاركرد از نظريه مورد انتظار است:
1) توصيف Description يعني توصيف پديدههاي گوناگون سيستم بينالملل و سياست خارجي به صورت منظم و به تصوير كشاندن واقعيتها. در اين كاركرد رفتار سياسي بازيگر عقلايي بدون ذكر علت و محرك آن توصيف ميگردد. علی ضربت خورد. علی شهید شد.
2) تبيين Explanation يعني طرح درك چرايي واقعيتها كه پس از توصيف آنها به ميان ميآيد. در اين قسمت ما به دنبال يك محرك مسلطي مثل قدرت، اخلاق يا جغرافيا هستيم و يك يا چند عامل را بعنوان علت اصلي رفتار بازيگر عقلايي معرفي ميكنيم. در اين قسمت ما از نظريه انتظار داريم كه ما را در درك چگونگي واقعيتها، حوادث و توصيف آنچه در جهان خارج تحولات روابط بينالملل رخ ميدهد ياري دهد. علی به علت شدت عدالتش ضربت خورد.
3) پيش بيني Prediction و تجويز Prescription يعني انتظار ما از نظريه براي فراهم آوردن ابزار لازم از نظر فكري و ذهني نسبت به چگونگي وقوع تحولات در صورت بروز شرايط خاص و توصيه براي پيگيري يك خط مشي خاص. اين روند كه از آن به عنوان پيش بيني ياد ميشود با پيشگويي Fortelling تفاوت ميكند. پيش بيني طرح احتمال وقوع رفتار يا رخدادي با در نظر گرفتن متغيرهاي مشخص و معين به صورت شرطي است. اين با پيشگويي قطعي ماهيتي تفاوت دارد. اگر در تحقق عدالت جدی باشید احتمالا یا حتما ضربت می خورید.
سطوح تحلیل سه گانه
نظريه ممكن است به يك يا چند مورد از سه سطح تحليل خرد (افراد و قهرمانان تاريخ و نحوه تصميمگيري)، كلان (سيستم بينالمللي و وابستگي متقابل و موازنه قدرت) و مياني (دولتهاي ملي، گروهها و سازمانها و جنبشهاي اجتماعي) توجه كرده باشد كه در هر مورد نتيجه متفاوتي ممكن است بهمراه داشته باشد چرا كه در هر سطحي به كنشگران خاصي توجه و از كنشگران ديگر غفلت ميشود. سطح تحليل يعني از كجا شروع بكنيم و بر چه نكتهاي تمركز كنيم.
روش علمی
آيا تحقق روش علمي ممكن است؟ بلي به اين معني كه به جهل خود واقف ميشويم و به دنبال راه حل برميآييم ولي نه به اين معني كه به حقيقت دست يابيم. ورنر هايزنبرگ معتقد به اصل تعيين ناپذيري Principle of indeterminacy بود يعني تعيين همزمان موقعيت و حركت يك ذره از ماده ناممكن است. (سرعت گردش کره زمین 200 هزار کیلومتر در ثانیه است) در نتيجه اگر ما بخواهيم دنبال الگوهاي تكرار شونده و به اصطلاح قانونمند باشيم در اين راه بايد بيطرفي را رعايت كنيم كه برخي از آن به سياست غير اخلاقي تعبير ميكنند ولي در واقع نقش يك دانشمند مثل يك قاضي و داور است كه بايد در قضاوت و داوري خود، اخلاق و ايدئولوژي خود را دخالت ندهد ولي آيا اين ممكن است؟ به اين ترتيب اگر ما به درك حقيقت محض نرسيم آگاهيهاي خود را بهبود بخشيده بر آنها سامان دادهايم.
نظریه و واقعیت
ديدگاههاي مربوط به اصل نظريه بسيار مختلف و حتي متضاد هم هستند.
1) يك دسته، نظريه را آينه واقعيت دانسته يعني خودش واقعيت نيست بلكه واقعيت را فقط نشان ميدهد و واقعيت در روبروي آينه قرار دارد و نظريه تا جايي درست است كه واقعيت را منعكس كند.
2) ديدگاه ديگر گزينشي به واقعيت توجه دارد و در اين نگاه دنبال سود است و
3) ديدگاه ديگر آنقدر اهميت نظريه را بالا ميبرد كه بدون نظريه شناخت واقعيت را ممكن نميداند و معتقد است كه نظريه واقعيت را ميسازد. مثلا نقش دانشمندان در توليد و اعتبار شناخت را مهم و تعيين كننده ميدانند.
دامنه مطالعه
دامنه روابط بينالملل از كجا تا كجاست و چه موضوعاتي را بايد پوشش داد؟ استنلي هوفمن معتقد است كه كليه عوامل و فعاليتهاي مؤثر بر خط مشيهاي خارجي و قدرت واحدهاي اساسي تشكيل دهنده جهان را بايد مطالعه كرد. از نظر مورتون كاپلان نيز نظريه پرداز بايد به تمامي نظام هاي گذشته، حال و آينده و حتي نظامهاي فرضي بپردازد و معتقد است كه بدون مطالعه تاريخ اروپا نميتوان همگرايي اتحاديه اروپايي را درك كرد.
به اين ترتيب نظريه يك دستاورد علمي است كه به بيان واسكز موجب شناخت ما ميشود و ميان پديدههاي ظاهرا نامرتبط و بيمعنا براي ما جهاني معنادار ايجاد ميكنند و به ما براي شناخت واقعيت كمك ميكند. اما واقعيت چيست؟ آيا واقع چيزي است كه در بيرون رخ ميدهد يا خودش يك موضوع نظري است؟ در اين باره اتفاق نظري وجود ندارد و ريمون آرون آن را واژه بسيار مبهمي خوانده است. (قضيه مسواك و قضيه آشوب و مانع يا علت همكاري بودن آن)
انواع نظریه
از يك نظر نظريهپردازان را به دو دسته ميتواند تقسيم كرد :
1) نظريهپردازان رده اول first order theorists كه در مورد ساختار و پويايي نظام بينالمللي نظريه پردازي كردهاند. مثل واقعگرايي، ليبراليسم، نهادگرايي نوليبرال اينها به تبيين واقعيت ميپردازند ولي
2) نظريهپردازان رده دوم Second order theorists به مسائل فرانظري metatheoretical issues پرداخته و به روش غير مستقيم با تأكيد بر مسائل هستي شناسي ontological و معرفت شناسي epistemological درصدد افزايش فهم ما از سياست جهاني هستند مثل فمينيسم و نظريه انتقادي و پساتجدد. اينها به عوامل تشكيل دهنده يك نظريه خوب ميپردازند و اينكه چه موضوعاتي بايد در نظريه لحاظ شود و به چه سئوالاتي بايد پاسخ داد.
سوالات نظریه
سئوالاتي كه يك نظريه خوب بايد به آن توجه كند عبارتند از:
سرشت جهان
سرشت جهان چيست و عناصر تشكيل دهنده آن كدامند؟ در پاسخ به اين سئوال نظريهپردازان فرانظري خود به سه گروه زير تقسيم شدهاند:
1) ماديگرايان materialists، از نظر ماديگرايان موجوديت مادي مستقل از فهم و ذهن انسان است و با مشاهده بايد آن را شناخت.
3) معناگرايان idealists از نظر معناگرايان موجوديت ماده ساخته ذهن انسان است و جز با فهم انسان وجود نمييابد و در نتيجه براي رسيدن به يك فهم مشترك، گفتمانی هم لازم است. مثلا اگر بدانيد كه دو جهان است يا يك جهان بيشتر نيست اين در رفتار شما با ديگران تأثير خواهد داشت.
3) گروه ميانه. اما گروه سوم معتقدند كه برخي موضوعات واقعي هستند و برخي ديگر بستگي به گفتمان ما تغيير ميكنند و فهم ما در برخي از موضوعات مهم است.
سرشت کنشگران
سئوال دوم درباره سرشت كنشگران است. در اين باره هم نظريهپردازان فرانظري راه اختلاف رفتهاند.
1) از منظر سنتگرايان ساختارهاي مادي ثابتند و باعث شكلگيري كنشهاي كنشگرايان ميشود
2) از نظر پساساختارگرايان گفتمان مهمتر از ساختارها است و رويههاي گفتماني discursive practices را بر سوژهها و واقعيت مؤثر ميدانند. اينها معتقدند كه منافع كنشگران آموختني است و متكي بر واقعيت محض و جدا از ذهن نيست مثل درستي تبليغات سيگار.
هستی شناسی
سئوال سوم درباره هستي شناسي است كه دو گروه در تضاد هستند.
1. فردگرايي individualism
2. كلگرايي wholism
بعبارت ديگر آيا فرد مهم است يا ساختار. در سياست بينالمللي تقدم بر دولتها است يا ساختار و سيستم بينالمللي يا چيزي ميان اين دو. يعني هيچيك از ديگري استقلال ندارد بلكه به هم وابسته و به اصطلاح در يك هم نهاد ديالكتيكي به هم پيوند خوردهاند.
انواع کنشگران
سئوال ديگر درباره انواع كنشگران در روابط بينالمللي است. از قديم دولتها را مهمتر ميدانستند و آنها را محور روابط بينالمللي قلمداد ميكردند ولي نظريههاي فرامليگرايي يا كثرت گرايي بر نقش عناصر ديگري مثل افراد، جنبشها و سازمانهاي غير دولتي و شركتهاي چند مليتي هم تأكيد كردهاند و معتقد به تكثر بازيگران هستند.
معرفت شناسی
سئوال ديگر مربوط به معرفتشناسي است يعني چگونه بدانيم كه چيزي را ميدانيم. در اين باره دو دسته امكان گرايان در مقابل نسبي گرايان قرار دارند.
1- از نظر امكان گرايان واقعيت مستقل از شناخت است و در قالب توصيفات درست ميتوان به شناخت دست يافت. (مثلا درست بگو ببينم چي شده)
2- اما از نظر نسبي گرايان شناخت حقيقي و اساسا شناخت ممكن نيست. امكان گرايان هم به دو دسته
i) خردگرايان rationalists خردگرايان خرد انسان را در درك واقعيت توانا ميدانند مثل فلاسفه و تجربهگرايان شناخت را تنها از طريق تجربه ممكن ميدانند مثل دانشمندان.
ii) و تجربهگرايان positivists تقسيم ميشوند. برخي تجربهگرايان را با اثباتگرايان positivists در يك گروه دانستهاند چرا كه اثباتگرايان هم با تكيه بر نظريههاي عمومي علوم طبيعي در پي توضيح نظم سياست بينالمللي بودند و به نظريهپردازان توصيه ميكردند كه از لحاظ ارزشي بيطرفي را رعايت كنند. همين تجربهگرايي يا علمگرايي بود كه در دهههاي 1950 و 1960 به نام انقلاب رفتاري وارد روابط بينالمللي شد و از اين پس روشهاي سنتي كه متكي بر تاريخ و فلسفه بود را غير علمي معرفي و طرد كرد.
اما امروزه همين تجربهگرايي هم زير سئوال است. لودويگ ويتگنشتاين ميگفت واقعيت در درون زبان ساخته ميشود يعني چرخش زبان است كه واقعيت را معرفي ميكند. (تأثير خوشزباني و چربزباني) توماس كوهن ميگفت علم بر پارادايمهاي خاصي مبتني است و اين پارادايمها را نميتوان از طريق علمي مقايسه كرد مثلا ميتوانيد از طريق علمي بگوييد كدام خودرو مفيدتر است؟ پل فایرابند هم معتقد بود كه علم در عمل تابع فلسفه علم نيست و معياري براي برتري شناخت علمي بر ديگر ادعاي شناختي نيست. مثل داغ بودن بازار استخاره. ميشل فوكو و ژاك دريدا هم جديدا علمگرايي را زير سئوال برده و بر نسبي گرايي و گفتماني بودن شناخت تأكيد كردهاند. مشيرزاده (12) به نقل از فرگوسن و متزباخ ميگويد كه تفاوت و تعدد گاه غير قابل جمع اين ديدگاههاي نظري اغلب بخاطر تفاوت در اين ديدگاههاي فرانظري است.
انواع نظریه های رده اول
تقسیم بندی ای اچ کار:
نظريههاي رده اول روابط بينالملل هم خود در چندين دسته مختلف مورد طبقهبندي قرار گرفته است. اي اچ كار و تقريبا همه واقعگرايان، نظريههاي روابط بينالمللي را در دو دسته
1)واقعگرا realist واقعگرا جهان را چنانكه هست ميپذيرد و دنبال تحميل اصول اخلاقي خود بر آن نيست و ميان خير سياسي و خير اخلاقي قائل به جدايي است و درس تاريخ و تلقي از سياست را مبتني بر مبارزه قدرت ميداند.
2) و آرمانگرا utopianist قرار دادهاند. آرمانگرا بيتوجه به بنيان مادي كل سياست، هماهنگي طبيعي منافع را ممكن ميداند و حقوق و اخلاق را كه در جوامع كوچك مشاهده ميشود را قابل تعميم بر جامعه بينالمللي ميداند.
تقسیم بندی مارتین وایت:
مارتين وايت اين نظريهها را به سه دسته تقسيم كرده كه عبارتند از
1) واقعگرايي يا سنت ماكياولي. واقعگرا معتقد است كه قراردادي ميان دولتها نيست و دولتها منافع خود را بيشتر از هر چيزي ترجيح ميدهند و جامعه بينالمللي مفهومي ندارد و صلح نتيج ناامني متقابل است و كارگزاران هم تابع منافع خود هستند و دولت تنها جامعه ممكن است و از جنگ براي تأمين منافع آن حذر نميكند.
2) انقلابيگري يا سنت كانتي. انقلابگرا دنبال غايت شناخت يعني تشكيل جامعه بينالمللي است و وجود دولتهاي متعدد را مانع از آن ميداند. وي خواستار بازبيني راديكالي در نظام دولتي است و معتقد است كه انسان بر دولت مقدم است و تنها جامعه امن جامعه جهاني است.
3) خردگرايي يا سنت گروسيوسي. در مقابل آن دو خردگرا قرار دارد كه راهي ميانه است يعني وضعيت ماقبل قرارداد را هرج و مرج مطلق نميداند بلكه انسان را يك جانور اجتماعي دانسته كه در تعامل مستمر با ديگري است. حتي وضعيت طبيعي نيز وضعيت شبه اجتماعي است و وجود دولتهاي متعدد وضعيت جنگي در روابط بينالمللي ايجاد نميكند. با اين حال از نظر يك خردگرا جامعه بينالمللي هم خصوصيات جامعه داخلي را ندارد كه يك مرجع اقتدار داشته باشد ولي جامعه منحصر به فردي است كه در آن دولتهاي مستقل به روابط تجاري و ديپلماتيك با هم پرداخته و بر اساس حقوق بينالمللي و اصول مدنيت به يكديگر احترام متقابل ميگذارند و قانوني در اين رابطه حاكم است.
تقسیم بندی کریس براون:
در طبقهبندي براون اين نظريهها به دو دسته تقسيم ميشود:
1) تجربي empirical و
3) هنجاري normative يا تجويزي تقسيم ميشود كه اين دسته اخير خود به دو دسته
a) جهان وطن گرا cosmopolitan جهان وطن گرا از بعد اخلاقي به اجتماع كل بشريت توجه دارد
b)اجتماعگرا communitarian. اجتماعگرا از همين بعد به اجتماعات محدودتر اولويت ميدهد.
تقسیم بندی مایکل بنکس:
از نظر مايكل بنكس سه دسته تقسيم ميشود
1) واقعگرا. اين دسته جهان را همچون ميز بيليارد هر دولتي را به توپي تشبيه ميكند كه در فكر بيرون كردن ديگران از صحنه است
2)كثرتگرا pluralist. ثرتگرايان شبكهاي از روابط متعدد و متداخل ميبينند كه به نظام جهاني شكل ميدهد
3) ساختارگرا structuralist. از نظر ساختارگرايان هم نظام جهاني اختاپوسي با شاخكهاي قوي است كه ثروت را از جوامع فقير پيرامون به مراكز ثروتمند منتقل ميكند و اقتصاد را عامل اصلي دانسته و تضاد ميان فقير و غني را مورد توجه قرار ميدهند.
تقسیم بندی جیمز روزنا:
جيمز روزنا هم نظريهها را به سه دسته معرفي ميكند
1) دولتمحور،
2)چند محور multicentric. چند محور بر تعدد كنشگران و پيچيدگي نظام بينالمللي تأكيد ميكنند و وابستگي متقابل را در رفع تعارض نقش و منافع آنها مؤثر ميدانند.
3) جهان محور globalist. از نظر جهان محور هم بنيان اقتصادي نظام بينالمللي الگوهاي تجارت و توزيع كالا و خدمات و تعارضات طبقاتي را ترسيم و تحت تأثير قرار ميدهد.
تقسیم بندی مارتین هولیس:
هوليس و اسميت هم اينها را به دو دسته طبيعتگرا و غير آن طبقه بندي كرده كه طبيعتگرايان انسان را همچون طبيعت با همان انگيزههاي طبيعي ميبينند و فقط بدنبال تبيين explanation رفتار انسان هستند. اما مخالفان اينها ميان انسان و طبيعت فرق قائل شده و در نتيجه دنبال فهم understanding رفتار انسان هستند.
با وجود اين طبقهبنديهاي مختلف نكته مهم اين است كه اسميت در 1999 به اين نتيجه رسيد كه يك نظريه را در يك دسته نمي توان قرار داد و از اين نظر آنها را كاملا ساختگي دانسته اما ميپذيرد كه رشته روابط بينالمللي اساسا خود را به همين شكل و بر مبناي اين تمايزات تعريف كرده است. (مشيرزاده 16) در روابط بينالمللي اجماع و اتفاق نظري درباره نظريه وجود ندارد كه خاص اين رشته هم نيست. جوزف فرانكل هم در كتاب نظريه معاصر روابط بينالمللي ميگويد ما نظريه به معناي حقيقي آن نداريم هر آنچه شما ميبينيد و ميشنويد مدلهايي و چارچوبهايي و الگوهايي از رفتارها هستند كه با هم متفاوت هستند. وقتي از يك نظريه براي رفتار دولتها صحبت ميكنيد يعني براي همه موارد مشابه در همه زمانها و مكانها ثابت است و جاري ولي وجود تعداد زيادي از اين دست نظريه نشان ميدهد كه هيچيك ديگري را جامع و مانع و كامل ندانسته است.
مناظرات نظری
اين اختلافات حتي درباره طبقهبندي مناظرات نظري درباره روابط بينالملل هم وجود دارد. از سال 1919 كه ديويد ديويس يك كرسي دانشگاهي براي وودرو ويلسون براي تدريس روابط بينالمللي در دانشگاه ابرست ويت در ويلز بريتانيا تأسيس كرد تا حالا هر زمان يك چارچوب نظري حاكم بوده است. مشيرزاده (17) سه يا چهار دوره را ارزيابي كرده است:
1) آرمانگرايان در مقابل واقعگرايان. موضوع بحث در مناظره اول بر سر سرشت نظام بينالمللي و انگيزه دولتها در رفتارشان بود. آرمانگرايان به مطالعه روابط بينالملل با ديدي آرماني نگريسته و تقويت حقوق سازمانهاي بينالمللي را وظيفه اصلي محققان اين رشته ميدانستند. اين مكتب كه از اواخر قرن نوزدهم تا جنگ جهاني اول مطرح بود عملا در برابر واقعگرايان كه قدرت را اساس و انگيزه و هدف دولتها در عرصه بينالمللي ميدانستند توان فكري و عملي خود را از دست داد.
2) رفتارگرايان در مقابل سنتگرايان (اعم از واقعگرايان و آرمانگرايان). از نظر مشيرزاده موضوع بحث در مناظره دوم كه در دهه 1950 و 1960 درگرفت بر سر ابعاد معرفتشناختي و روششناسي بود ولي از نظر قوام (13) مناظره دوم بيشتر به جنبههاي روششناختي و مناظره سوم عمدتا به ابعاد معرفت و هستي شناسي سياست بينالملل عنايت داشت. به نظر ميرسد برداشت قوام صحيحتر باشد چرا كه رفتارگرايان خواهان استفاده از روشهاي كمي و علمي و طرح فرضيههاي قابل وارسي بودند.
3) رفتارگرايان در مقابل پسارفتارگرايان يا فرارفتارگرايان. از اواخر دهه 1960 هم فرارفتارگرايان بر سر عدم كارآيي روشهاي علمي و ضرورت استفاده از هر دو رهيافت علمي و سنتي در مطالعه روابط بينالمللي به بحث ميپرداختند. ويور اين مناظره سوم را ميان واقعگرايان و ليبرالها و راديكالها دانسته و بنكس ميان واقعگرايان و طرفداران وابستگي متقابل و فرامليگرايان.
4) دست آخر هم ميان خردگرايان در مقابل بازانديشگرايان. به نوشته مشيرزاده ما در حال حاضر در جريان مناظره چهارم قرار داريم كه ماهيتي فلسفي و معرفتشناختي دارد و خردگرايان كه متشكل از نوواقعگرايان و نوليبرالها هستند نگاهي علمگرايانه به واقعيت دارند و خرد انساني را قادر به شناخت ميدانند و كنشگران را نيز خردورز و عاقل بشمار ميآورند. ولي در مقابل بازانديشگرايان reflectivists نگرشي انتقادي و پساساختارگرايانه و فمينيستي دارند و بر اجتماعي بودن واقعيت و نقش معنا، گفتمان، زبان و رويههاي انساني در شكل دادن به آن تأكيد ميكنند و بر دانش و علم انتقاد ميكنند. به نوشته قوام ما در جريان مناظره سوم هستيم كه با موجي از گرايشهاي فرااثباتگرايي post positivism، نظريههاي انتقادي، سازهانگاري، فمينيسم و پست مدرنيسم را در يك سو و در مقابل اينها نظريههاي هنجاري مثل جهان وطنگرايي و اجتماعگرايي قرار داده است. فرااثباتگرايان نوع دانش در جهان اجتماعي را با نوع دانش در جهان طبيعي متفاوت ميدانند و معتقدند كه هدف دانش طبيعي براي اعمال كنترل بر طبيعت است ولي هدف دانش اجتماعي كسب آزادي است.
البته اين مناظرات تلويزيوني يا رودررو نبوده بلكه منتقدان نظرات اين افراد را اينگونه دستهبندي كردهاند. هر دسته هم در طول تاريخ دستخوش اصلاحات و تغييرات نظري شدهاند مثلا ليبرالها كه قبلا ارادهگرا بودند در دو دهه اخير به واقعگرايان پيوستهاند و واقعگرايان هم به ليبرالها نزديك شده و امروزه نوواقعگرايان و نوليبرالها جريان اصلي در روابط بينالمللي شدهاند كه كنشگران را منفعت جو و عقلاني ميدانند، منافع آنها خارج از تعامل اجتماعي شكل گرفته و ساختار نظام بينالمللي از اعمال اين واحدهاي منفرد بطور خودجوش شكل ميگيرد.
مجتبي اميري هم مقايسهاي ميان نظريههاي برخي از نظريهپردازان علوم سياسي همچون جان گديس، هگل، هدلي بال، توين بي، مورگانتا و روزنا انجام داده كه اين گونه نتيجهگيري كرده است:
1) نظريه پردازان مورد بحث به استثناي جان گديس با مطلقگرايي تاريخي و ديناميزم تاريخي مخالفند و اين نكتهاي اساسي است كه جان گديس را به عنوان تاريخدان از نظريه پردازان علوم سياسي جدا ميسازد. گديس بر اهميت نگرش تاريخي به وقايع و ارائه تفسير تاريخي تأكيد دارد و اطلاق يك نظريه بر 184 كشور جهان را بيمورد ميداند. (اين مربوط به دهه قبل است امروزه تعداد دولتهاي عضو سازمان ملل 192 شده است.) او معتقد است كه در تحليل تاريخي از رويدادها نوعي انعطاف پذيري نهفته است و بايد از وجود مشترك در تاريخ سياسي براي درك و حتي پيش بيني رخدادها استفاده كرد.
2) در ميان نظريه پردازان مورد بحث جه در دوران جنگ سرد و چه در دوران پس از آن، توافق جامعي درباره تعريف، نقش و حوزه فعاليت نظريه وجود ندارد.
3) مخالفت با ايدئولوژي به معني اخص كلمه از وجود مشترك آنهاست.
4) نظريه پردازان مورد بحث كه معتقد به نقش دولت به عنوان پايه اصلي قدرت هستند، وضع آن در دوران پس از جنگ سرد را مد نظر قرار نداده اند و روشن نكرده اند كه نقش دولت ملي در اوضاع جديد جهاني در حال افزايش است يا كاهش.
5)در نظريههاي فوق، به گونهاي ظريف نقش اقتصاد حتي در دوران جديد، مانند گذشته، ناديده گرفته شده است. اگر در پايان دوران جنگ سرد نظام اقتصادي بينالمللي بر ضعف يا توانمندي برخي دولتها اثر ميگذارد، چگونه ميتوان روابطي بينالمللي داشت كه اقتصاد را ناديده بگيرد؟ چگونه ميتوان امروزه نقش تشكيلاتي چون گات، اتحاديه اروپا و همچنين نقش شركتهاي چند مليتي را كه در دولتها نيز صاحب نفوذند ناديده گرفت و بدون توجه به اين عوامل نظريه جامع و مفيدي ارائه كرد؟
6)نظريه پردازان فوق الذكر همگي بر كارآيي نظريه خود تكيه ميكنند، هرچند نظريه پردازي چون روزنا سعي دارد با همگاني دانستن شكست، ضعف نظريه خود را كم رنگ تر سازد و راه حل را در تجديد نظر در متدولوژي كار جستجو كند.
7) در نزاع اخير نظريه پردازان علوم سياسي، به عوامل فرهنگي و تمدني كه ملتها را از يكديگر جدا ميسازد و ساموئل هانتينگتون آنها را سازنده چارچوب فكري روابط بينالملل در سالهاي آتي بشمار ميآورد، توجهي نشده است، هرچند بي ترديد اين بي توجهي از اهميت نقش فرهنگها و تمدنها در مسائل ميان ملتها نمي كاهد. (اميري ص 12)
نظريههايي كه ما براي جلسات آينده انتخاب كردهايم تابع منطق زماني است يعني با ليبراليسم ويلسون كه در آغاز بر روابط بينالمللي مسلط بود آغاز ميكنيم و با مناظره چهارم ختم ميكنيم.
دعوی نظری
اما در مجموع بايد توجه داشت كه دعواي اصلي بر سر كشف قوانين عام در روابط دولتها و سياست و سيستم بينالمللي است كه با آن بتوان به توضيح و پيشبيني رويدادها پرداخت با اين حال نميتوان به يكي از اين دستهها و نظريهها هم تكيه و اعتماد كرد چرا كه توان توصيف و توضيح هر نظريه متفاوت با ديگري و محدود است و در هر زمان و مكان و موضوعي ممكن است عامل يا عوامل مؤثر بر رفتار متفاوت باشد. ما با دهها نظريه در روابط بينالمللي مواجه هستيم كه بسياري از اينها به معناي كه ما در اينجا در نظر داريم نظريه نيستند برخي را ميتوان چارچوب مفهومي يا تحليلي، پارهاي را رهيافتي كلي و بخشي را پاراديمهاي رقيب دانست. تنها برخي از اينها از پايداري بيشتري برخوردارند و در هر بحث جدي نظري به آنها پرداخته ميشود. جيمز روزنا براي نمونه از پذيرش قطعنامه 598 از سوي ايران و فروپاشي شوروي پس از 45 سال سلطه بر نيمي از جهان اشاره ميكند و ميگويد كه هيچيك از نظريههاي روابط بينالمللي نتوانستند اين حوادث را پيشبيني كنند و تمام نظريههاي روابط بينالمللي در پيشبيني پايان جنگ سرد شكست خوردند.
به نقل از : سایت اندیشکده روابط بین الملل