روابط بينالملل در عصر قدرت ارتباطات و اطلاعات
روابط بينالملل در عصر قدرت ارتباطات و اطلاعات
رضا داوري اردكاني
با فرا رسيدن عصر اطلاعات، روابط بينالملل به صورت يك علم كم و بيش مستقل درآمد. پيش از آن در كتابها و مباحث سياست و فلسه سياسي يك فصل ـ و البته يك فصل مهم ـ به روابط بينالملل اختصاص داشت. اما اكنون اگر نگوييم علم روابط بينالملل جاي علم سياست را گرفته است، بايد بپذيريم كه روابط بينالملل ديگر فصلي از كتاب علم سياست نيست، بلكه سياست كشورها هم بايد در پرتو آن ديده شود و مورد بحث و تحقيق قرار گيرد.
بنا بر تلقي متداول، روابط بينالملل تابع سياست كشورها و تصميم سياستمداران است. اين تلقي در مورد روابط ميان اقوام در ادوار گذشته تاريخ درست به نظر ميآيد. يا درست بگوييم، در گذشته چيزي به نام «روابط بين الملل» كه قدرت كشورها را محدود كند وجود نداشته بلكه روابط ميان اقوام و حكومتها و قدرتها به تبع تحول در درون اين قدرتها تغيير ميكرده است. اما از قرن هجدهم، ظهور و تحقق يك نظام بينالمللي مستقل از قدرت دولتها آغاز شد. كانت كه موسس و مربي عالم متجدد است در كتاب «صلح دائم» طرح يك نظام جهاني در انداخت و چنان كه تفكر او اقتضا ميكرد تحقق اين نظام را منوط و موقوف به تحول كلي حكومتها و برقراري حكومتهاي جمهوري در سراسر عالم كرد. شايد بتوان گفت كه انقلاب فرانسه آغاز عملي شدن طرح كانت بود. با انقلاب فرانسه آثار سياسي تحول دويست ساله تاريخ غرب آشكار و مشخص شد و فصل تازهاي در تاريخ سياست گشايش يافت. هنوز چند سالي از مرگ كانت نگذشته بود كه بناپارت انديشه صلح جهاني فيلسوف آلماني را با جنگ به همة اروپا و از جمله به آلمان برد و با تمام اين رسالت بود كه در اروپا يك دورة صد سالة آرامش نسبي آغاز شد. در حقيقت، صد سال وقت لازم بود تا نظام جديد جهاني پديد آيد و مستقر شود.
در اروپاي غربي حكومتها، به معنايي كه كانت در نظر داشت به جمهوري مبدل شد و هر شور و سرزميني كه جمهوري نميتوانست در آن برقرار شود مستعمرة جمهوريهاي اروپايي شد. نميدانم كانت ميدانست كه اين جمهوريها استعمارگر ميشوند و نظام سياسي جديد با استعمار ملازمه دارد؟ او با تقسيم مردم عالم به دو گروه بالغ و رشيد و نابالغ و محجور اساس نظري استعمار را گذاشت. او تاسيس حكومت خوب را موكول و موقوف به پرورش فردا و اشخاص خوب نكرد بلكه گفت حتي كشوري كه افرادش شياطين باشند ميتواند حكومت خوب داشته باشد به شرط اينكه اين شياطين از عقل منورالفكري بهره داشته باشند. مقصود اين نيست كه فيلسوف را مسئول ظلم و تجاوز استعمارگران بخوانيم فلسفه و تاريخ غربي با هم بسط يافته يا آنچه در تاريخ غربي پيش آمده ابتدا در تفكر ظاهر شده است. وقتي هگل از پنجره اتاق خانه خود در شهر ينا، بناپارت و سپاهيان او را ديد كه از كوچه ميگذشتند و او دست نوشته «پديدار شناسي روان» را برداشت و از شهر بيرون رفت. مسلما از غلبه فرانسه بر پروس راضي و خوشحال نبود. اما هم او بود كه بعدها گفت من به چشم خود ديدم كه جان جهان بر اسب نشسته بود و از كنار پنجرة من گذشت. بناپارت حامل نظم جديد جهاني بود و به اين جهت عجيب نيست كه متفكري مثل فيخته كه ناسيوناليسم آلماني و ناسيوناليسم به طور كلي در تفكر او قوت گرفت با تاخت و تازهاي بناپارت مخالفت نكرد. فيلسوفان در تفكر خود تابع اغراض سياسي نيستند، بلكه سياست در تفكر فلسفي تعيين پيدا ميكند. از زمان جنگ واترلو تا كشته شدن فرانتس فرديناند در سارايوو، نظام جديد سياست قوام پيدا كرد و چون در اين نظام بحران ظاهر شد چاره را در نوسل به تدابيري دانستند كه ارباب سياست انديشيده بودند و آن اينكه اگر مردم يكديگر را بشناسند و به مرحله عقل رسيده باشند و از قانون پيروري كنند به جنگ متوسل نميشوند. اينها ربطي به صلح نداشت، بلكه از جمله مقدمات پديد آمدن نظام بينالملل بود. در اوايل قرن بيستم مقرراتي براي تأسيس مراحل حكميت تدوين شده بود و پس از جنگ بين الملل اول، «جامعه ملل» و «دادگاه دائم بين الملل» در لاهه پديد آمد كساني كه با خوش بيني قرون هجدهم و نوزدهم به قضايا نگاه ميكردند، ميتوانستند بگويند كه اين سازمانها براي حفظ صلح پديد آمده است. اما در حقيقت تأسيس اين سازمانها و طرح و تدوين قوانين بينالمللي نوعي اثبات وحدت تاريخ و لزوم متابعت همه اقوام از قانون و نظام واحد بود وگرنه تجربه جنگ بينالملل اول نشان داد كه سازمانهاي مثل جامعه ملل اثري در حفظ صلح و برقراري عدالت در ميان ملتها ندارند. حتي پس از جنگ بينالملل دوم با وجود تجربه شكست جامعه ملل با همان روح خوش بيني سابق طرح «سازمان ملل متحد» و يونسكو و .... در انداخته شد و باز در مقدمه اساسنامه اين سازمانها همان سخنان خوش بينانه سابق را تكرار كردند. سران متفقين قبل از پايان جنگ در اعلاميههايي كه صادر ميكردند وعدة ايجاد يك سيستم امنيت بينالمللي ميدادند؛ آنها در كنفرانس تهران» اعلام كردند كه اساس زورگويي و ظلم و تجاوز برچيده ميشود و در طي زندگي چندين نسل صلحي كه مردم جهان اتفاق افتاده است اما اين جنگها هيچ يك به جنگ جهاني مبدل نشده است آيا سران متفقين به وعدة خود عمل كردهاند؟ و آيا صلح به طريقي كه سياستمداران و مؤسسان سازمان ملل و يونسكو و ... ميانديشيدند حفظ شده است؟
سياستمداران و سازمانهاي بينالمللي گر چه در ظاهر مسئول آغاز كردن و ادامه دادن و قطع جنگها هستند ـ و البته تصميمات آنها ظاهراً در برافروختن آتش جنگهاي محلي و قطع آن جنگها موثر است ـ در حقيقت قدرت اندكي دارند و برخلاف جهت سير نظام بينالملل و خارج از مقتضيات و قوانين آن كاري از دستشان بر نميآيد. در اين صورت تكليف چيست؟ آيا بايد به قهر نظام بينالملل تسليم شد؟
براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد حساب نظام بينالملل را از سازمانهاي بينالمللي جدا كرد. اين سازمانها گر چه به مقتضاي وضع نظام بينالملل به وجود آمدهاند عامل و نمايندة تام الاختيار و مبسوط اليد آن نيستند و به اين جهت تصميماتي كه ميگيرند ضامن اجرا ندارد. ميتوان اشكال و اعتراض كرد كه چرا مفاد «اعلاميه مسكو» اجرا نشده است. در اعلاميه مسكو قيد شده بود كه تمام دول صلح دوست جهان حق حاكميت مساوي دارند اما وقتي سازمان ملل تأسيس شد به پنج كشور حق وتو تفويض كردند. بعضي از صاحب نظران علم سياست. بحق اين امر را نوعي تسليم به قدرتهاي بزرگ و اعراض از رسوم عدالت طلبي و صلح خواهي دانستند. البته در تدوين اساسنامه سازمانهاي بينالمللي استيلاي قدرتهاي بزرگ به رسميت شناخته شده است اما مگر ممكن بود صاحبان و نمايندگان قدرت بنشينند وقدرت را به مجمعي از نمايندگان كشورها واگذار كنند؟ كساني كه پس از تدوين اساسنامه سازمان ملل اظهار تأسف كردند كه اين سازمان چيزي نيست كه انتظار تأسيس آن را داشتند و ميخواستند سازمان ملل دستگاهي باشد كه بتواند امنيت جهان را حفظ كند و دولتهاي بزرگ و كوچك همه از قانون و نظم تبعيت كنند، دچار سادهانديشي بودند. اين سخنان اگر از دهان مردم ستم كشيدة اقطار جهان بيرون آيد اعتراض و دادخواهي است اما وقتي فيالمثل در آثار سياستمداران و علماي علم سياست ميخوانيم كه چرا برخلاف تمايل كشورها، سازمان ملل تحت نفوذ قدرتهاي بزرگ قرار گرفته و حفظ صلح به عهدة آنها گذاشته شده است، از دو حال خارج نيست؛ يا اينكه آنها از حقيقت و ماهيت نظام سياسي جان بيخبرند، يا خود را به سادهلوحي ميزنند. اصلاً اصل آرزوي صلح و تفاهم بينالمللي، اصل سياست غرب بوده است و غرب از اين آرزو منصرف نميشود. علاوه بر اين دانش نسبتي با اخلاق دارد و دانشمندان و متفكران حتي اگر طراح سياستي باشند، آثار بد آن سياست را نميپسندند و رد ميكنند و شايد به همين جهت در مورد قدرت دچار توهم ميشوند. در هر صورت جامعة ملل و سازمان ملل متحد عامل اجراي نظام بينالملل نبودند و نيستند بلكه مظهر تزلزل بود. اما اكنون ديگر نظام بلشويكي شوروري وجود ندارد و مردم جهان و حتس سياستمداران نيز اميد چنداني به سازمان ملل ندارند. سازمان ملل مركز ديپلماتيك بزرگي است و شايد براي ديپلماسي زمان ما لازم باشد. اما نه نماينده قدرتهاي موجود است نه ملجا و پناه ملتهاي ضعيف و كوچك و مظلوم. اگر درست باشد كه از زمان تأسيس جامعة ملل و وقوع انقلب بلشويكي در نظام جهاني رخنه و خللي راه يافته و سازمانهاي بينالمللي منشأ اثر چنداني در تحول اوضاع سياسي كشورها نيستند چه چيز يا چه چيزهايي از وقوع يك جنگ جهاني ديگر جلوگيري كرده است؟ پاسخ آسان اين است كه اگر يك جنگ جهاني ديگر درگيرد هر چه هست در آتش سلاحهاي هستهاي ميسوزد و نابود ميشود. به اين جهت هيچ قدرتي جرأت آغاز كردن جنگ را ندارد. اين استدلال مبتني بر اين فرض است كه قدرتهاي كنوني مصلحت بين شدهاند و به دوام وضع موجود راضي هستند. ما در دوران ركود و تحجر روابط بينالمللي هستيم. در چنين دوراني هيچ قدرتي خطر نميكند و نميخواهد داشته خود را در قمار جنگ ببازد اما اگر قدرتهاي موجود احساس كنند كه قدرت جديدي پديد ميآيد كه ميتواند نظم كنوني را برهم ميزند پديد آمدنش را تحمل نميكنند. عالم كنوني، عالم قدرتهاي پير و فرتوت و مصلحت بين است كه استيلاي خود را با اطلاعات و وسايل ارتباطات و احياناً با جنگهاي محلي حفظ ميكنند. اينكه قدرتهاي بزرگ وابستگي شديد به سيستمهاي اطلاعات دارند و امنيت خود را بسته به آن ميدانند حاكي از آن است كه اين قدرتها در مرحله حفظ وضع موجودند و تقدير خود را به تكنيك واگذاشتهاند. تا وقتي عالم در اين مرحله قرار دارد ميتوان به نحوي ثبات اميدوار بود اما عالم تاكي و تا چه وقت در اين مرحله وقوف و توقف خواهد كرد؟
اين امر بستگي به قانون تكنيك دارد؛ نظم كنوني عالم به تكنيك واگذار شده است. روزگاري بود كه علم و تكنولوژي پشتوانه داشت و فلسفه كه پشتوانه آن بود، راهش را نيز معين ميكرد. اكنون جاي فلسفه را علم و تكنيك جديد گرفته است. يعني راه تكنيك كنوني را ديگر فلسفه نشان نميدهد و ميان فلسفه و تكنينك جدايي افتاده است. فلسفه ديگر راهي به حقيقت تكنيك ندارد. اما اگر فلسفه راهي به درك ماهيت تكنيك ندارد به چه چيز ميتوان اميد بست؟ يك پاسخ اين است كه هيچ ملجأ و پناه بشري وجود ندارد كه اگر به ورطة قهر و خطر افتاديم بتوانيم به آن پناه بريم. اكنون بايد به خدا پناه برد. نظام روابط بينالمل ديگر به فلسفه متكي نيست؛ اين نظام تابع قانون تكنيك است. در سياست ديگر به صلاح و نجات بشر نميانديشند. كشورهاي توسعه نيافته بايد راه توسعه را بپيمايند و غرب صنعتي هم به تكنيك فضايي و رقابت در حوزة تكنيك فضا و ارتباطات ميانديشد. اين رقابت به هر جا بكشد و هر نتيجهاي داشته باشد سياست كلي روابط بينالملل مقصدي وراي آنچه در طرح تكنيك عالم نهفته است ندارد. در انديشة رايج، آينده ديگر آينده نيست زيرا در بهترين صورت افزايش كمي و رشد كيفي تكنيك و تكنولوژي است و همه چيز از عالم و تعليم و تربيت و تدبير و مديريت و حتي رفتار و كردار و خور و خواب و تفريح مردم ـ به تكنيك بستگي پيدا كرده است چنان كه اگر علم هنوز احترام دارد براي اين است كه عين قدرت است. در نمايشنامه «دكتر فاوستوس» اثر كريستوفر مارلو، معاملهاي صورت ميگيرد. دكتر فاوستوس ايمان خود را با قدرت تصرف در موجدات مبادله ميكند اما در پايان چون در مييابد كه اين قدرت او را از مقام انساني دور كرده است به مفيستوفلس نفرين ميكند و عهدي را كه با او بسته بود ميشكند. بشر كنوني در وضعي است كه بيش از اندازه به داشتن تملك و تصرف ميانديشد گويي «داشتن» جايي براي «بودن» نگذاشته است. سياست هم تابع اصل داشتن است و اراده به داشتن و تملك بر همه چيز حكومت ميكند. البته ما ميتوانيم فارغ از سياست و روابط بينالملل، از اطلاعات و نظام اطلاعاتي و همزباني و ناهمزباني و مسائلي از اين قبيل بحث كنيم. همچنين ميتوانيم از سياست و روابط بينالملل سخن بگوييم بيآنكه هيچ اشارهاي به انفورماتيك بكنيم. ولي اين امر دليل بر استقلال اين دو از يكديگر نيست. براي اينكه اين معني روشن شود كافي است يك لحظه بكوشيم تا در حيال عالم فعلي را بدون وسايل ارتباطي در نظر آوريم تا ببينيم كه از عهدة اين كار بر نميآييم. اگر عالم ما حتي در نظر خيال از تكنيك اطلاعات منفك نمي شود چگونه ممكن است سياست و روابط بينالملل از اطلاعات جدا باشد؟ ارتباطات و اطلاعات حافظ قدرت سياسي و شرط دوام اين قدرت است. از نشانههاي ديگر پيوستگي سياست و به نظام ارتباطات و اطلاعات، طرح پايان يافتن ايدئولوژيهاست. نظام انفور ماتيك كه غالب ميشود و جنگ و رقابت بر سر اطلاعات در خفا در ميگيرد، در زمين هم غوغاي پايان ايدئولوژي بر پا ميشود. البته اين امر به معني نابودي ايدئولوژي نيست. ايدئولوژيها ميرود يا ضعيف ميشود تا نظام ارتباطات جهاني جاي همة آنها را بگيرد. ايدئولوژي ارتباطات داعيههايي شبيه به ايدئولوژيهاي ديگر ندارد اما در حقيقت هيچ ايدئولوژي و اعتقادي از تعرض آن مصون نميماند. نظام شوروي گر چه در باطن ضعيف شده بود اما بزرگترين فشاري كه بر آن وارد آمد از سوي ايدئولوژي يا ضد ايدئولوژي ارتباطات بود. اما در برابر اين ايدئولوژي قدرت چه ميتوانيم و چه بايد بكنيم؟ پيداست كه ما نميتوانيم خود را از عالم ارتباطات كنوني و روابط بينالملل به كلي كنار بكشيم. سخن مولاي موحدان را به ياد آوريم كه فرمود: كن في الفتنه كابن اللبون... ـ در فتنه مانند شتر دو ساله باشيد كه نتوانند بار بر پشتشان بگذارند. قدرت غالب چنان كه گفتيم به مرحلة حفظ وضع موجود رسيده است و وقتي قدرت به اين مرحله مي رسد ميتوان پيش بيني كرد كه مقدمات تحول در نظام آن فراهم شده است. مردمي كه نشاط شكفتن در وجود تاريخي خود احساس ميكنند ميتوانند سهم بزرگي در اين تحول داشته باشند و اين تحول بيشك در جهت تجديد عهد ديني است.
به نقل از باشگاه انديشه