عصر روشنگرى (2)

دئيسم انگليسى

دئيسم در انگلستان گونه گون است. گرايش اصلى اش اين است كه يك نظام عقلى پديد آورد و در نتيجه راز و مسائل ماوراء الطبيعى را از فضاى اين دين عقلانى بيرون مى برد و اين را با نور دانش ممكن مى داند. از اين روى شخصى مانند: تولند در (مسيحيّت بدون راز) (1697) بر اين باور است كه امر غيرعقلانى كه از حدّ فهم انسان بالاتر است مورد آگاهى ما قرار نمى گيرد و چون از چيستى امر غير عقلانى چيزى نمى دانيم سخن گفتن از هستى اش نيز ممكن نيست. وقتى هيچ يك از گزاره هاى چيزى را نمى توان شناخت از وجود آن هم نمى توان خاطر جمع بود. چيزى كه از هر جهت مرموز و بيرون از گنجايى فهم باشد براى دين نيز به اندازه دانش بيگانه است.

او نتيجه مى گيرد كه اسرار تنها به معناى نسبى وجود دارند نه به معناى مطلق و منظورش اين است كه فهم اسرار محال نيست بلكه از فهم خاص بيرونند. اين اسرار ناسازگار با عقل نيستند بلكه به دليلهايى بر شمارى از مردم پوشيده نگه داشته شده است. بنابراين وحى يا كشف در برابر دين طبيعى نيست بلكه صورت خاصى از نقل همان حقيقتى است كه با عقل در دين طبيعى دريافته مى شود. به نظر مى رسد كه تولند با اين بيان تندى و درشتى دئيستهاى فرانسوى را ندارد كه وحى را يكسره انكار كند بلكه درصدد آشتى ميان عقل و وحى است.

تيندال از ديگر دئيستهاى انگليسى است. او در (مسيحيت به قدمت آفرينش) (1730) مى گويد: دين طبيعى؛ يعنى جلوه گرى درونى ذات حكمت و خير بى پايان. دين وحيانى نيز جلوه بيرونى همان ذات است. از آن جا كه خدا و انسان دو امر ثابت و دگرگونى ناپذيرند نزول وحى هم بر قومها و ملتها نبايد ناسان باشد.

(همچنين وحى نبايد بر بعضى ملتها نازل شود و بعضى از آن محروم بمانند. چرا بايد خداوند وحى خود را به قوم كوچكى مثل يهوديان داده باشد و روا دارد كه اين وحى را چهارهزار سال در انحصار خود نگه دارد؟ چرا بايد فرزند خويش (عيسى مسيح(ع)) را با وحى ديگرى نزد همان قوم فرستاده باشد و با اين وحى پس از 1700 سال همچنان در انحصار اقليت كوچكى از مردم جهان مانده باشد؟ در نتيجه وحى حقيقى وراى همه زمانها و مكانهاست. بنابراين حقّانيت مسيحيت به اين است كه محدود به مكان و زمان خاصى نباشد بلكه سابقه اش به قدمت اين جهان باشد. محتواى قانون طبيعى و مسيحى يكى است؛ زيرا قانون مسيحى ادعا مى كند چيزى نيست جز بيان آنچه در قانون طبيعى مقرر شده و بر ما معلوم است كه ابلاغ مجدّد قانون طبيعت از طريق دانش اخلاقى انسان صورت مى گيرد. اين است كشف و وحى حقيقى و خطاناپذير و دين؛ يعنى ما وظايف مان را به عنوان فرمان الهى بشناسيم و كمال اخلاقى بشر عبارت است از هماهنگى عقل او با طبيعت. هر كس تمايلات طبيعى اش را چنان منظم كند كه هر چه بيش تر در جهت كار برد عقل تندرستى و لذتهاى حواس (كه كلاً خوشبختى او را تشكيل مى دهند) گام بردارد مى تواند اطمينان يابد كه از خواست آفريننده خويش سرپيچى نكرده است؛ زيرا آفريدگارى كه بر همه موجودات مطابق با طبيعت آنها فرمان مى راند از موجودات داراى شعور خويش انتظارى جز اين ندارد كه به مقتضاى طبيعتش رفتار كند.)45

در نقد سخنان تيندال مى توان به گونه سربسته به نكته هاى زير اشاره كرد:

 نكته اول: در ثابت بودن خداوند سخن نيست اما اين كه انسان هم مانند خدا ثابت باشد جاى سخن فراوان دارد. هم امور ظاهرى و جسمى انسان دگرگون پذير است و هم بسيارى از امور باطنى و روحى او. از اين روى نيازهاى او نيز دگرگون مى شوند. آرى پاره اى از نيازها امور ثابت روحى و جسمانى او مى شوند كه نيازهاى هميشگى انسانها در طول تاريخ بوده است. در مثل نياز به خوراك پوشاك مسكن ازدواج زيبايى دانش عشق به عدالت بيزارى از ظلم دوستى ذات و… از نيازهاى ثابت انسان هستند اما با پيشرفت تمدنها نيازهاى جديد فراوانى به وجود آمده و مى آيد كه راه حل ها و قانونهاى خاص خود را مى طلبد. بنابراين با فرض امكان وحى لازم مى شود در شرايط مختلف زمانى و مكانى محتواى آن سازوار با همان زمان و مكان؛ يعنى نيازهاى دگرگون شونده ويژه همان مردم باشد.

 نكته دوم: اگر چه شمارى بر اين باورند خداوند براى هر قوم و ملتى پيامبرى فرستاده است امّا ثابت كردن اين مطلب از نظر تاريخى ممكن نيست و اگر در اين مورد به بعضى آيات از قرآن استناد مى شود معلوم نيست منظور آن آيات پيامبر ظاهرى باشد؛ بلكه بهتر آن است كه بگوييم: خداوند ابزار هدايت و راهنمايى هر قوم و ملّتى را فراهم كرده است؛ خواهى از اين كه پيامبر ظاهرى باشد يا پيامبر باطنى؛ يعنى عقل و وجدان. يا در مَثَلْ به جاى پيامبر ظاهرى كسانى را كه به دليل توانايى ويژه عقلى و اخلاقى خود مى توانند راهنماى مردم باشند بدون اين كه حامل وحى و برانگيخته به رسالت باشند بين پاره اى از ملتها قرار داده است. روشن است كه خداوند از هر قوم و ملّتى همان قدر انتظار دارد كه حجت بر آنها تمام شده باشد.

 نكته سوم: اين كه چرا وحى و پيامبر بر پاره اى از ملّتها فرو فرستاده و برانگيخته شده و بر پاره اى نشده مطلبى است كه نمى توان سخن چندانى درباره آن گفت جز اين كه خداوند هر گاه شرايط زمانى و مكانى را مناسب دانسته اين كار را انجام داده است.

 نكته چهارم: گرچه ممكن است پيامبرى در ميان قوم ويژه اى مانند يهوديان برانگيخته شود امّا به اين معنى نيست كه آن پيامبر و محتواى دعوت او تنها براى هدايت همان مردم باشد بلكه چه بسا براى همه مردم بوده اما يا آن قوم بى جهت آن را ويژه به خود دانسته اند يا زمينه براى انتشار آن در ميان ديگر قومها مناسب نبوده است.

گفته مى شود يهوديان دين موسى(ع) را ويژه خود مى دانند و براى رواج و نشر دين خود تبليغ نمى كنند و كسى را به جرگه يهوديان راه نمى دهند؛ بلكه در پى آن هستند كه قوم يهود را از آميختگى با ديگر قومها به دور نگه دارند تا برترى نژاد آنان حفظ شود. اما مسيحيان ادعا نمى كنند كه دينشان مخصوص خودشان است بلكه همواره در پى انتشار دين خود و مسيحى كردن ملّتهاى ديگر بوده اند. اسلام نيز به عنوان آخرين دين ويژه به زمان سرزمين و ملّتى نيست بلكه پيامى است براى همه انسانهايى كه صداى آن را بشنوند. مسلمانان ادّعا مى كنند كه در اسلام ـ دينى كه روشن نيست چرا تيندال دست كم نامى از آن در كنار يهوديت و مسيحيت نبرده است ـ زمينه سازيهايى شده كه مى تواند پاسخ گوى نيازهاى دگرگون شونده انسانها در زمينه مسائل فردى و اجتماعى در همه زمانها و مكانها باشد. به ديگر سخن كشسانى در احكام كه اجتهاد مدخل آن است زمينه برابرى احكام آن را با نيازهاى دگرگون شونده بشر فراهم مى آورد.

 نكته پنجم: تيندال و مانند او مى خواهند بگويند انسانها برابر طبيعت و سرشت يگانه اى كه دارند به طور كلى حقيقتهاى يكسانى را درك كرده و به آن عمل مى كنند و وحى حقيقى؛ يعنى همين درك عقلانى و وجدانى. پيروان اديان وحيانى نيز اين طبيعت و سرشت يكسان را قبول دارند؛ امّا آن را بخشى از هدايت خداوند براى انسان مى دانند و بخش ديگر را وحى مى دانند كه به برداشتن كاستيهاى دريافته ها و درك شده هاى انسان در رهيابى صحيح مى پردازد؛به گوناگونى پراكندگى و ناسازگارى و دريافته هاى انسانها يكسانى بخشيده و در آنها آرامش و اميد پديد مى آورد. در حالى كه كاركرد انسانها در خارج از دايره دين شناخته شده و نمايان و به قول تيندال (عمل به مقتضاى طبيعت) هيچ گاه به اختلافها و ناسازگاريهاى انسانها پايان نمى دهد؛ زيرا بسيارى از مسائل زندگى با بازگشت به عقل و وجدان بشرى حل نمى شود يا راه حل يكسانى ارائه نمى شود و نتيجه اى جز پراكندگى و سردرگمى بهره انسانها نمى كند.

(بل) نيز در دفاع از دئيسم مى گويد:

(ديانت خرابيهاى فراوان در جهان به بار مى آورد و زوال فضائل اخلاقى نتيجه ناگزير اين است كه دين به خاطر ثروت دنيوى خود هر جنايتى را كه در تصوّر انسان بگنجد مجاز مى دارد: قتل دزدى تبعيد ربودن اشخاص و غيره و اينها هم به نوبه خود باعث پديد آمدن بلاهاى ديگر مى شوند؛ رياكارى اهانت به شعائر مقدس و غيره.)46

اين داورى (بل) كه گويا آن را به طور كلى براى هر دينى ابراز كرده است ناشى از برداشتى شتاب زده است. برخوردها و درگيريها و جنگهايى كه به نام دين در تاريخ بشر و بويژه جنگهاى صليبى كه در اروپا با ديگر ملتهاى جهان صورت گرفته است سردمداران كليسا آتش آن را برافروخته اند و نيز كاركرد شمارى از روحانيون مسيحى و يهودى و يا هر دين ديگرى در زمينه مسائل شخصى و اجتماعى به چنين برداشت كلّى بدبينانه از دين و آموزه هاى دينى در نزد مردم مغرب زمين بويژه اهل فرهنگ و دانش انجاميده و به برداشتهاى دئيستى از خدا و طبيعت دامن زده است.

همان گونه كه پيش از اين گفتيم بايد ميان متون مقدس دينى و كاركرد پيامبران الهى با تفسيرها و برداشتهاى ناهماهنگ و ناهمسويى كه شمارى از روحانيان برخلاف معيارها و ترازهاى دين و مذهب از متون مقدس دارند و كاركرد آنان و پيروان آن دين و مذهب جدايى انداخت و پس از آن براى داورى ميان يك دين و مذهب با دين و مذهب ديگر به بررسى پيامبران و متون دينى آنها پرداخت.

 دئيسم و روشنگرى در آلمان

گاهى روشنگرى آلمان را به دو مرحله تقسيم مى كنند كه در مرحله اول آن كريستيان تومازيوس و در مرحله دوم آن كريستيان ولف بيش از همه مى درخشند.

كريستيان تومازيوس (christian Thomasius1655/ ـ 1725) با اثر پذيرى از اصالت تجربه انگليسى بر آن بود كه مابعدالطبيعه نه معرفت حقيقى به دست مى دهد نه خير عمومى را افزايش مى دهد و نه شادى فردى را فراهم مى سازد. او ذهن را خالى از احكام و انگاره هاى قبلى مى دانست و مى گفت: بسته ها و پيوسته هاى حواس پيرو يك علت اولى هستند ولى دست كم از راه فلسفه نمى توان ماهيت آن علت را يافت. ذهن ما به دليل وابستگى به حواس دامنه شناخت محدودى دارد و در نتيجه بحثهاى نظرى مابعدالطبيعى براى آن بيهوده است.

او با اين حال از شكّاكيّت پرهيز داشت و توجه به علوم تجربى را از حيث فايده هاى عملى آن توجيه مى كرد. به نظر او خدا پرستى واقعى را بايد در زندگى اجتماعى يافت نه در تفكر در حقايق ابدى يا در كناره گيرى از دنيا و رياضت. و فلسفه بيش تر بايد به امور اجتماعى بپردازد. تا الهيات و مابعدالطبيعه و مهم ترين هدفهاى خود را انسان و پيشبرد امور دنيايى او قرار دهد. با همه اين حرفها تومازيوس و روشنگرى آلمان هيچ گاه دشمنى روشنگرى فرانسه و حتى انگليس را نسبت به دين پيدا نكرد. تومازيوس از بى دينى فاصله بسيارى داشت. او يك پيتيست(pietist) يعنى پارسا مذهب بود. پيتيسم جنبشى بود كه در اواخر قرن هفده در كليساى لوترى پديد آمد. اين مرام دين را به احساس صرف محدود نكرده بلكه با مابعدالطبيعه و الهيّات مدرسى سرناسازگارى داشت و بر ايمان شخصى و زندگى و درونى تاكيد داشت. اين نهضت فلسفه را از مابعدالطبيعه و خداشناسى طبيعى بسيار دورتر كرد. او در (آموزه عقل) مابعدالطبيعه را بى فايده دانسته بلكه بر آن بود كه بايد عقل را در راه بالابردن خير انسان به كار برد. دين را به قلمرو ايمان احساس و اخلاص وابسته مى دانست و آن را از قلمرو فلسفه جدا مى شمرد.

كريستيان ولف(christian Wolf1679/ ـ 1754) به فلسفه و مابعدالطبيعه رسمى و اصالت عقلى كه ناسازگارى با دين ندارد باز مى گردد. به توان عقل انسان در معرفت مابعدالطبيعى نسبت به خدا خاطر جمع بود. او دشمنى تومازيوس را با مابعدالطبيعه ندارد. نظام عقلى او مابعدالطبيعه و الهيات طبيعى را در بر مى گرفت. در پى افزايش تقوا و معرفت مردم بود. او جدايى پارسا مذهبانه قلمرو عقل و قلمرو ايمان و حذف مابعدالطبيعه را كه مورد قبول تومازيوس بود نمى پذيرفت. كانت قبل از نظريه فلسفه انتقادى اش در مسائل مابعدالطبيعه بيش تر پيرو ولف بود.

در آلمان جريانى به نام (نئولوژى) نيز وجود داشت كه كسانى همانند سملر ساك اسپالدينگ پروسالم و… جزء اين جريان فكرى هستند. اينان عقل را در راه يارى دين و كاستن از گستره احكام و معارف دين وحيانى به كار گرفته و در پى كاهش درونمايه آن بودند؛ اما كشف را رد نمى كردند.

 ماده گرايى و الحاد

گفتيم كه شاخه مهم ديگر فيلسوفان روشنگرى ماترياليست و ملحد بودند. ديدرو كه پيش از اين انديشه دئيستى او را نقل و نقد كرديم به الحاد كشيده شد. او همراه بسيارى از اصحاب دائرةالمعارف به گونه اى متافيزيك ماترياليسم باور داشتند و شايد فرايافته هاى مكانيك را توانا به تحليل كاملى از بستگى و پيوند پديده هاى طبيعى مى دانستند.

ديدرو در گرايش الحادى خود بر اين باور شد كه ايمان به خدا با پيروى از اولى الامر و پادشاهان به هم پيوسته است و پيشرفت و فروپاشى هر دو با هم صورت مى گيرد: (مردم هرگز آزاد نخواهند شد مگر آن كه سلاطين و كشيشان هر دو به دار آويخته شوند) و (زمين وقتى حقّش را به دست مى آورد كه آلمان نابود شود.)47

او همچنين از زبان طبيعت به مردم مى گويد: (اى برده خرافات! بيهوده در آن سوى مرزهاى اين جهان كه من تو را در آن قرار داده ام در پى خوشبختى مى گردى. شهامت داشته باش. از يوغ دين رقيب متفرعن من كه حقوق مرا به رسميت نمى شناسد خود را آزاد كن. خدايان را كه غاصب قدرت من اند به دور انداز و به قوانين من بر گرد؛ به همان طبيعتى كه از آن مى گريختى. طبيعت تو را تسلاى خاطر خواهد داد… تا ببينى كه سراسر راه زندگيت گل ريزان خواهد شد.)48

با توجه به اين سخنان ديگر نمى توان ديدرو را در جرگه ملحدان روشنگرى به شمار نياورد؛ بويژه به خاطر رد روشن دئيسم كه آن را آميخته اى ناسازگار و عقيده اى سازشكارانه به حساب مى آورد و مى گويد دئيسم دوازده تا از سرهاى (هيدراى) 49 دين را بريده اما از همان يك سر كه باقى گذاشته همه سرهاى ديگر خواهد روييد.

ديدرو در اين جا مانند همه ماترياليست‌ها بدبينى شديد خود را نسبت به ايمان به خدا و حق بودن دين به طور كلى ابراز داشته است. به طور يقين بخش مهمى از بدبينى او مربوط به آموزه هاى نادرستى است كه به نام دين و مذهب از سوى روحانيان دربارى در طول تاريخ براى خدمت به حاكمان و پادشاهان مستبد عرضه گرديده است. بخش ديگر بدبينى او ناشى از واژگونه سازيها و تحريفهايى است كه در معارف و احكام اديان پيش آمده و هنوز نيز به نام دين و كتاب آسمانى قلمداد مى شود. بخشى نيز برخاسته از جهل و غرورى است كه نسبت به آموزه هاى وحيانى اديان براى همه منكران جهان غيب و ماوراءالطبيعه مطرح مى شود. در دو بخش نخست هر ديندار واقعى با ديدرو هم آواز است و به هيچ روى نمى تواند و نبايد از آموزه هاى مزوّرانه به سود ظالمان و نيز تحريفهاى به عمل آمده در اديان دفاع كند. اما بخش سوم خرده گيرى ديدرو نسبت به اديان و ايمان به خدا مردود است و در آينده به آن اشاره خواهيم داشت. ديدرو غافل از آن است كه پيامبران و دينداران حقيقى هيچ گاه نمى توانند اهل سازش با ستمكاران و مستبدان باشند بلكه وظيفه دينى آنان مبارزه با ستم و استبداد براى رهايى انسان است و ايمان به خدا نقطه اتكاى درخور اطمينان آنان در اين مبارزه است؛ چنانكه تاريخ همواره شاهد مبارزه هاى خستگى ناپذير آنان با همه جلوه هاى فساد و جهل و فقر بوده است.

از ديگر ماترياليست‌هاى عصر روشنگرى پل هنرى هولباخ paul Henri Holbech 1723/ ـ1789) فيلسوف آلمانى ساكن فرانسه است. او منكر خدا اختيار انسان و ماندگارى روح بود. و ماده را قائم به ذات يعنى قديم مى شمرد و تنها طبيعت را شايسته پرستش مى دانست و مى گفت: (اى طبيعت اى فرمانرواى همه هستى و شما اى فضيلت و عقل و حقيقت كه گرامى ترين پروردگان دامان او هستيد؛ تا ابد خدايان ما باشيد.)50

او بر آن بود كه هر كس در اين دنيا به امور درخور ديدن خرسند نباشد و در جست و جوى علتها و انگيزه هاى ناديدنى آثار آشكار و ديدنى برآيد عقل وى به اندازه آن روستايى است كه چون ساختكار (ساختمان) ساعت را نمى بيند حركت عقربه ها را به روحى نسبت مى دهد كه درون ساعت پنهان شده است.

ماترياليسم جزمى عصر روشنگرى كه هولباخ و لامترى فرانسوى (La Mettri e 1709/ ـ 1751) از سردمداران آن هستند بر آن است كه تجزيه پديده هاى جسمى و روانى از همديگر چيزى نيست جز نوعى تجزيه صرف كه دليلى يا شاهدى در تجربه ندارد. درباره بستگى جسم و روان مشاهده تجربى ممكن است. اگر به آنچه از تجربه مى آموزيم خرسند باشيم و به وراى تجربه توجه نكنيم تجربه همان پيوندى را ميان روندهاى جسمانى و روانى نشان مى دهد كه ميان ويژگيهاى مادى گوناگون و ناسان مى بينيم. دليلى ندارد كه ماده را داراى قوه احساس حافظه و انديشه بدانيم. در اين صورت براى شرح احساسها انديشه ها شهوتها داوريها و كنشهاى اخلاقى به يك اصل فراترى يا غير مادى با يك جوهر بسيط نيازى نداريم؛ زيرا چنين موجودى جز لفظ خالى چيزى نيست. از نظر هولباخ انسان بايد خود را از قيد همه بتها و اوهام مربوط به علت اولى رها كند. اعتقاد به روح تا به حال آزادى انسان را در سامان دهى دستگاه سياسى و اجتماعى سلب كرده است. اين اعتقاد اژدهايى است كه راه را بر پيشرفت علوم مى بندد. از نظر هولباخ علم كلام به عنوان علم امور ماوراى طبيعت به دليل درآميختن به خرافه ها بازدارنده پيشرفت علوم طبيعى بوده است و مفاهيم خدا آزادى(اختيار) و جاودانگى بايد براى هميشه ريشه كن گردد. نظام طبيعت استوار بر اصل جبر است كه در آن حركت عنصر بيرونى نيست بلكه ويژگى اساسى پديده هاست. از اين روى هر گونه نياز به مبدء بودن خدا يا هر پديده يا پديده هاى فوق جهانى را بر نمى تابد. نظم يا نظام جهان نتيجه خواست و صلاحديد خدايى نيست بلكه نتيجه طبيعت پديده ها و قانونهاى ذاتى آنهاست. او دين را دشمن خوشبختى و ترقى آدمى مى داند و مى گويد: (نادانى و ترس خدايان را آفريده اند و پندار و شيفتگى و فريب تصور زيبا يا زشتى از آنها كشيده اند؛ ضعف آنها را مى پرستد؛ ساده لوحى آنها را استمرار مى بخشد و استبداد ايمان به آنها را در جهت منافع خود تقويت مى كند. ايمان به خدا نه تنها آدميان را خوشبخت نمى كند بلكه بر اضطراب و بيم آنها مى افزايد.)51

لامترى نيز در كتاب (انسان ـ ماشين) خود مى گويد: (جهان روز خوش نخواهد ديد مگر وقتى كه از خداپرستى دست بردارد. وقتى كه اعتقاد به خدا از ميان برود همه مشاجرات كلامى و جنگهاى مذهبى به پايان مى رسد.)52

ديدگاه هاى ماترياليستى هولباخ و لامترى ناسازگاريهاى بسيارى را در ميان خود انديشمندان روشنگرى همچون: ولتر دالامبر و ديگران برانگيخت. ولتر حاضر نشد الحاد آنها را بپذيرد و همه آثار هولباخ را (ملال آور) دانست. خشكى و جزمى بودن آثار هولباخ(آثارى همچون: نظام طبيعت نظام اجتماعى اخلاق كلى) هم عنصرها و گوهرهاى دينى و هم عنصرها بنيادها و گوهرهاى هنرى را از ميان مى برد. جزمى بودن آنها بيش از همه خرده گيرى و ايراد رمانيتسها را برانگيخت.

گوته كه از برجسته ترين چهره هاى نهضت رومانتيك است در اين باره مى گويد: (با دوستانم كنجكاوانه كتاب (نظام طبيعت) هولباخ را ديدم. ما نتوانستيم دريابيم كه چگونه ممكن است چنين كتابى خطرناك باشد. به نظر ما اين كتاب به قدرى عبوس تاريك و نفرت آور آمد كه تحمل حضورش برايمان دشوار بود و در برابر آن برخود چنان لرزيديم كه گويى با شبحى رو به رو هستيم.)53

به نظر او كتاب هولباخ گويى طبيعت را از همه چيزهاى گرانبها تهى مى كند.

دالامبر برداشت ساختكارى ماترياليستى آنها را به عنوان اصل نهايى در شرح امور و راه حل ظاهر معمّاى جهان هستى به شدّت رد مى كند بلكه بر روش نيوتن اصرار دارد و همه مسائل مربوط به ماهيت مطلق امور و منشأ فيزيكى آنها را مردود مى داند.

از ديگر نمونه هاى جزمى بودن ماترياليستى كشيش فرانسوى به نام ژان مليه (Meslier1678/ ـ 1733) است كه با سادگى و رياضت زندگى كرد و به بينوايان توجه بسيار داشت و پس از سى سال خدمت در كليساى شامپانى فرانسه در گذشت. او رساله اى به نام (وصيّت من) دارد كه آن را يك بار ولتر در سال 1762 و بار ديگر هولباخ در سال 1772 نشر دادند.

او در اين وصيت به روشنى به الحاد خود اعتراف كرد و از مردم به خاطر سى سال خدمت به دروغ و تعصّب پوزش خواست. علّت مهم الحاد او را مطالعه كتاب مقدس مى دانند كه آن را بسيار خلاف عقل و ناسازگار يافت. او با انكار ماندگارى روح و زندگى پس از مرگ و بهشت و جهنم و به عذاب جهنم به خداوند خرده مى گرفته است: (اى خداشناسان بدانيد كه خداى شما به اعتقاد خودتان بى اندازه شريرتر و نابكارتر از نابكارترين مردم است. كشيشان چنان خدا را موجود كينه جو و سنگدلى ساخته اند كه بيش تر مردم مى گويند كاش اين خدا وجود نمى داشت.)54

ولتر با اين كه كوشيد ديدگاه هاى مليه را توجيه كند و از الحاد به توحيد برگرداند اما روشن گويى مليه در الحاد جايى براى توجيه و دفاع از ملحد نبودن او باقى نگذاشت.

او بابرشمردن مواردى از شر در طبيعت مى گويد: (با اين وجود آيا خدايى شيادتر و درغ گوتر از او مى توان يافت. خيال مى كنند او نيكو است؛ اما چون جانور درنده انسان را كيفر مى دهد و مى گويند دادگر است؛ اما ناپاكان را كامياب و پاكان را گرفتار رنج و بدبختى مى كند. كار او ساختن و ويران كردن است. او درباره مسيح(ع) نيز مى گويد: مى بينيم كه وي… مردى بوده متعصّب و بيزار از انسان كه تهيدستان را موعظه مى كرد و از آنان مى خواست تا در فقر و بينوايى زيست كنند؛ با طبيعت معارضه كنند و آنان را از بيخ بر كنند؛ از خوشى بپرهيزند؛ جوياى درد و اندوه باشند؛ از پدر و مادر و همه علايق چشم بپوشند… اين دستور شايد براى خود خدا خوب بود؛ اما براى انسان عملى نيست.)

او معتقد است لازم نيست انسان به ماوراى ماده بنگرد و از آفريننده آن بپرسد. اين پرسش ما را به ياد كودكى مى اندازد كه مى پرسد پس خدا را چه كسى ساخته است.

من به شما مى گويم: ماده به خودى خود عمل مى كند… علت علتها را به عالمان الهى واگذاريد. طبيعت نيازى به علت علتها ندارد… كشيشان و قانونگذاران با پر ساختن اديان و جعل اسرار آنها را براى خدمت به هدفهاى خود به كار گرفته اند و از اين رهگذار متعصّبان زنان و بيسوادان را به سوى خود كشانده اند.

او در تأييد اخلاق بدون اعتقاد به خدا مى گويد: (آيا اخلاق و رفتار ملّتهايى كه اين افسانه (اعتقاد به خدا و بهشت و جهنم) را پذيرفته اند بهتر از اخلاق ديگران است… مردم براى آشنايى به اصول اخلاق درست به الهيات مكاشفه و خدايان نيازى ندارند بلكه محتاج عقل سليم اند.)

مليه اين انديشه ها را تا هنگام مرگ پنهان كرد و مدتها پس از مرگش آشكار شد.

به گفته ويل دورانت: (بيانيه او كامل ترين و تندترين بيانيه ضد دينى در جهان بود.)55

گويا روح روشنفكرى و الحاد مليه در بسيارى از ديگر روحانيان مسيحى راه يافت آنان را به گرداب همگامى با روشنگران دئيست و ماترياليست كشانيد. ويل دورانت نمونه هاى ديگرى را البته نه به رسايى و شدت مليه بر مى شمارد. 56

بدون شك بخشى از كژراهه روى و كژانديشى مليه هولباخ لامترى و مانند آنان به كاركرد و كارنامه بد روحانيان مسيحى و نيز متنهاى واژگون و تحريف شده دينى يهودى و مسيحى بر مى گردد و بخشى نيز زاييده و نتيجه كژانديشيها دشمنى و چه بسا ناخرسندى از حدو مرزهايى است كه دين در كاركردهاى آنان پديد مى آورد. او از قيامت تنها به عذابهاى سخت آن توجه كرده و از پاداشهاى بيكران و بهشت و رحمت و مهربانى خداوند غفلت ورزيده است.

افزون بر اين كيفرهاى سخت خداوند براى بدكاران در جهنم نتيجه و زاييده و نتيجه وضعى و طبيعى كاركرد انسان در دنياست و نبايد آن را با امورى دنيوى كه بر اساس وضع و قرارداد است سنجيد.

در مَثَلْ ممكن است كسى با يك آن سستى بى تدبيرى و فراموشى براى هميشه از بينايى چشمانش بى بهره شود؛ نمى توان گفت چرا بايد نتيجه يك آن سستى و بى تدبيرى بى بهرگى و عذاب هميشگى در دنيا فراهم كند. اين نتيجه طبيعى آن عمل است. 57

گاهى اين اشكال در تبليغات دينى به چشم مى خورد كه مبلغان بر منبرها يا در نوشته هاى خود از عذابهاى الهى بيش تر سخن به ميان مى آورند و از طرح رحمت مهربانى و زيباييهاى خداوند و بهشت او براى مردم و بويژه نسل جوان دريغ مى ورزند. اين در حالى است كه خداوند شايد بيش از عذاب از رحمت و مهربانى و مهرورزى خود سخن گفته باشد. از جمله مى توان گفت: يكصدو سيزده بار سوره هاى قرآن كريم با آيه شريفه (بسم الله الرحمن الرحيم) آغاز گشته است و بسيار بيش از اينها در متن قرآن كريم از صفتها و ويژگيهاى جمال الهى سخن به ميان آمده است. طرح چهره خشن از اديان هماره مورد خرده گيرى انسان در عصر جديد از جمله روشنگرى بوده است.

بهتر آن است كه هماره ترس و اميد نسبت به خداوند با هم و به گونه هم وزن و برابر مورد بحث و توجه قرار گيرد؛ زيرا همان گونه كه ترس بيش از اندازه انسان را به گرداب نااميدى و در نتيجه كفر مى كشاند اميد بيش از اندازه به رحمت و لطف الهى نيز انسان را مست و مغرور مى كند و از انجام كار ناشايست باز نمى دارد.

مليه پنداشته است مسيح(ع) يا اديان الهى انسان را به زندگى فقيرانه خواهان كرده و از شادى و سرور بازداشته اند. از باژگونه كردنها كه درباره عيسى(ع) و متون دينى ديگر كه بگذريم آنچه هر پيامبر و دين الهى آن را بازداشته اند ثروت اندوزى از راه حرام است و ديگر آن كه دل مشغولى به ثروت اندوزى نبايد از پرداختن به اخلاق انسانى و وظيفه هاى مهم تر باز دارد. در غير اين صورت رفاه و راحتى و آسايش در زندگى نه تنها بازداشته نشده بلكه با بازگشت به متون مقدس اديان الهى مانند اسلام مى توان ادعا كرد كه سفارش نيز شده است و در برابر از فقر به شدت نكوهش شده؛ زيرا مفاسد فراوانى را مى تواند به همراه آورد و حتى انسان را به وادى كفر و بى دينى بكشاند. همچنين پيامبران سرناسازگارى با شادى نداشته؛ بلكه با آن بخش از امورى كه تباهى اخلاقى و زيان به خويش و ديگران را به همراه دارد به ناسازگارى برخاسته اند.

ازدواج داشتن فرزند خوردن خوابيدن گردش و دلگشايى در طبيعت كار پرداختن به امور هنرى موسيقى نقاشى و بسيارى امور ديگر همگى امورى شادى بخش و شادى آفرين هستند كه در اديان الهى هيچ بازدارى بر آنها نيست. تنها از زياده روى در آنها اگر به حرام بينجامد بازداشته شده است. خودداريهاى بيش از اندازه بسان آنچه شمارى از صوفيان و مرتاضان به آن دچار شده اند بستگى به آموزشهاى متون دينى ندارد.

ديگر سخنان مليه مانند ردّ علت علتها و بى فايده بودن اعتقاد به خدا آنچنان سست و كودكانه است كه باطل بودن آنها روشن است و نيازى به پاسخ گويى در اين جا ندارد و در جواب اين حرف سخنان روشنگرانى همچون ولتر براى آنان كافى است.

 

تشكيك در كتاب مقدس و وحى

در قرن هفدهم جنبش رفرم كه گرايش‌هاى پروتستان و ارتدوكس آن را هدايت مى كردند بر درستى فرو فرستاده شدن وحى لفظى تاكيد مى كرد و مدّعى بود كه در كتاب مقدس ناسازگارى و چندگانگى وجود ندارد. بدين وسيله در پى از ميدان بيرون راندن كاتوليكها بودند كه تفسير كتابها و متنهاى مقدس را با تفسير كليساى كاتوليك مى پذيرفتند. رفرميستها در جهت ردّ اين ادعاى كاتوليكها: كافى و در خور فهم بودن كتابهاى مقدس پافشارى داشتند.

دكارت نيز پيروى خود را از كتاب مقدس و كليسا اعلام كرده بود. اما پيروان او همانند: مالبرانش اسپينوزا و لايب نيتس احتياط او را كنار گذاشتند. ريشار سيمون از دوستان مالبرانش و از واعظان كليساى كاتوليك بود كه براى سست كردن ارتدكس و پروتستان به نقد از كتاب مقدس پرداخت و تفسير كليساى كاتوليك را براى فهم آن لازم دانست. البته اين نقد از انجمنها و محفلهاى درونى كليسا بيرون نرفت. اسپينوزا در همان قرن در (رساله تاريخى و كلامى) بر اين باور بود: (روش تفسير متون مقدس با روش تعبير طبيعت چندان فرقى ندارد… تفسير متن يعنى بررسى متون و استنباط نيّت نويسندگان آن.)

هستى يا ماهيت امور را به كتاب مقدس نمى توان شناخت بلكه خود كتاب مقدس جزئى از طبيعت است و بايد همان گونه كه با روش تجربى امور طبيعى را مى سنجد حق بودن كتاب مقدس را نيز بررسى كرد. به نظر او وقتى آيات كتاب مقدس را حقيقت سرمدى نگيريم بلكه آن را برابر زمينه هاى ويژه پديدارى و آفرينش آن و فردبودن نويسنده اش شرح دهيم؛ ناسازگاريها و دشواريهاى انكارناپذيرش حلّ مى شود. ديگران نيز روش اسپينوزا را پذيرفتند. اراسموس نيز در نقد كتاب مقدس بر آن بود كه اگر ما اين متن را از افزوده ها و نادرستكاريهاى آن پاك كنيم چهره اخلاقى مسيحيّت روشن خواهد شد.

شاگرد او هوخوگروتيوس يادداشتهاى انتقادى بر عهدين نوشت. مجموع اين حركتها در قرن هيفده راه را براى كنارزدن كتاب مقدس توسط روشنگرى قرن هيجده باز كرد.

دنى ريدرو در دائرةالمعارف مى گويد: درونمايه اسفار كتاب مقدس بايد به گونه دقيق بررسى شود چگونگيها زمينه ها و زمان نگارش آن روشن گردد. به اين ترتيب نزد روشنگرى اصل الهام لفظى يا وحى قوت خود را از دست مى دهد و با راه يافتن برداشت تاريخى از متون مقدس به الهيات آسيب بزرگى به الهيات وارد آمد. به نظر اسپينوزا كتاب مقدس بسته به زمينه هاى ناپايدار است و هر پيامبرى در اوضاع و احوال خاصى و با ويژگيهاى شخصى خود دريافتهايى را احساس كرده كه با پيامبر ديگر فرق داشته است. شدت مهرورزى قوت تحليل افسردگى و خشونت او در كشفها و يافته هاى او اثر داشته و اين نشان مى دهد كه دريافتهاى آنان حقيقت عينى نيستند بلكه همگى امورى ذهنى و احوال درونى خود آنان هستند كه آنها را سخن خدا مى پندارندد. از اين روست كه هر پيامبرى خدا را به گونه اى و با ويژگيهاى خود بيان كرده است. در مثل اگر پيامبر آدم ملايمى بود خداى او هم ملايم و اگر خشمگين يا افسرده يا شاد است خداى او نيز همان طور است.

از نظر اسپينوزا انگاره ها و پنداشت‌هاى پيامبران نمى تواند نماينده جوهر يعنى ماهيت و هستى خدا باشد بلكه تنها نماينده نوعى حالت است. اين انگاره ها هستى و معناى ذات الهى را ظاهر نمى كنند بلكه تباه مى سازند. ويژگى ذات الهى در كليّت اوست كه ناسازگار با هر گونه محدود بودن به فرد است. جستارهاى كتاب مقدس و نيز معجز ه هاى آن شكننده اين بى گمانى و يقين فلسفى است؛ زيرا اين جستارها خدا را در امور جزئى و عارضى سراغ مى دهند نه در امور كلى و ضرورى.

لسينگ از شخصيتهاى روشنگرى فرانسه نكته هاى اساسى فلسفه اسپينوزا را مى پذيرد اما خود وى با اثرپذيرى از لايب نيتس نوآوريهايى نيز دارد. به نظر لسينگ امر جزئى و مفرد منفى محض نيست بلكه بار مثبت دارد و از اين روى مثل لايب نيتس مى گفت: ذهن جزئى از ذات الهى نيست بلكه تصويرى از اوست؛ بازنمايى گيتى است. او همچنين مى گويد: (حقايق ممكن تاريخى هرگز نمى توانند دليل حقايق واجب عقلى باشند. اگر من هيچ دليل تاريخى نداشته باشم كه به استنادش در اين حرف كه مسيح مرده اى را زنده كرد اشكال كنم آيا بايد به اين دليل بپذيرم كه خدا پسرى هم ذات خود دارد؟ …از آن حقيقت تاريخى به حقايقى از نوع كاملاً متفاوت چگونه مى توان رسيد… اين خندق زشت و پهنى است كه نمى توانم از روى آن بجهم. اگر كسى مى تواند كمكم كند تمنّا دارم مضايقه نكند؛ خداوند به او عوض خواهد داد.)58

سخن لسينگ سخن درستى به نظر مى رسد و اين كه چگونه مى توان از ردّ نكردن احياى مردگان به دست عيسى(ع) به نبوّت و فرزندى او نسبت به خدا رسيد اشكالى است كه بايد از ادعاكنندگان آن كه ناگزير متكلمان و روحانيان مسيحى هستند پرسيد.

بخش مهمّى از نقدها و خردگيريهاى اسپينوزا ديدرو و ديگران كه به متون مقدس دينى شده است زاييده واژگونيها و تحريفهايى است كه در تورات و انجيل راه يافته است و اين انتقادها تا حدّ زيادى به اين متون وارد است امّا روشن نيست كه چگونه توانسته اند اين برداشتهاى خويش را بگسترانند و به آن لباس كلى بپوشانند و به همه متون دينى سريان دهند.

آيا آنها به همه متن‌هاى دينى و كتابهاى مقدس اديان از جمله قرآن كريم دسترسى داشته و آن را بررسى كرده اند؟ به اعتراف بسيارى از بزرگان مغرب زمين برترى قرآن از نظر محتوا و معارف و احكام نسبت به ديگر كتابهاى آسمانى موجود جاى گمان و دودلى ندارد. پرداختن به اين مهم در اين مقال ممكن نيست.

 انكار معجزات

در عصر رنسانس و روشنگرى بسيارى از نوانديشان نمى توانستند انجام و پديدارى معجزه را از پيامبران بپذيرند. هم با دليلهاى عقلى و هم با ترديد در درستى جستارهاى كتاب مقدس آن را امرى نادرست مى انگاشتند.

اسپينوزا در قرن هفده بر اين باور بود كه معجزه حكم دست اندازى در نظم طبيعت و قانونهاى كلى آن را دارد و اين با خداپرستى ناسازگار است؛ زيرا حقيقت هستى خدا در همين قانونها جلوه گرى مى كند. در روشنگرى لسينگ نيز معجزه ها انكار مى شوند و به گفته وى (معجزات عقل) دليل واقعى بر وجود ذات الهى است. او خدا را بيرون از جهان نمى داند؛ بلكه درون جهان مى داند و او در جهان تجربه دخالت نمى كند.

تامس وولستون ( 1669 ـ 1733) در انگلستان در كتاب (شش گفتار پيرامون معجزات منجى ما) (1730) به روشنى تمام معجزه هاى نسبت داده شده به مسيح را ردّ مى كند و نمى پذيرد. ولتر درباره او گفت: (هيچ مسيحى اى به بى باكى او به مسيحيت نتاخته است.)

وولستون مى گفت: پاره اى معجزه هاى نسبت به مسيح باور نكردنى و پاره اى بيهوده اند. در مثل او باور نمى كرد كه عيسى در ايام فصح (آغاز بهار) درخت انجيرى را براى بار نياوردن نفرين كرده باشد. 59

او همچنين با اشاره به مطلبى در انجيل متّى خرده گرفته و مى گويد: عيسى در سرزمين جرجسيان دو ديوانه را در ميان گله گرازان انداخت و با اين عمل سبب شد كه همه گرازان از بلندى به دريا بجهند و هلاك شوند.

و مى گفت داستان قيام پس از مرگ مسيح را حواريون براى فريب مردم با نيرنگ زيركانه اى ساخته بودند. اما وولستون با همه اين حرفها ادعا مى كرد ايمان واعتقادم به مسيح همچون صخره پايدار است. او كتاب (گفتارها) را در نقد و خرده گيرى كاركرد روحانيون نوشت كه خوانندگان بسيارى داشت.

كونيرز ميدلتون انگليسى در سال 1729 در (نامه هايى از روم) براى همكاران روحانى انگليسى اش بسيارى از احكام و آداب مسيحى مانند سوزاندن كندر آب مقدس باور معجزات نذر كردن و افروختن شمع در زيارتگاها و… را ميراث عصر شرك براى مسيحيان دانست.

او بر اين باور بود پيشرفت دانش بشرى دير يا زود اين افسانه ها را بى اعتبار خواهد كرد و هواداران و دفاع كنندگان مسيحيت ناگزير مى شوند شرمگينانه به سنگر پايين ترى عقب نشينى كنند.

ولتر نيز اعجاز و اثرگذارى غير طبيعى دعاها را نمى پذيرد: (دم در صومعه ايستاده بودم كه شنيدم خواهر دينى (فسو) به خواهر دينى (كونفيت) مى گويد: مشيت الهى در حق من عنايت خاصى مبذول داشت؛ شما مى دانيد كه من چقدر گنجشك خود را دوست مى دارم. اين گنجشك نزديك بود بميرد. براى شفاى او نه مرتبه (سلام بر مريم) خواندم و از مرگ نجات يافت.

حكيمى به او گفت: خواهر شكى نيست كه چيزى از دعاى سلام بر مريم بهتر نيست و مخصوصاً اگر آن را دخترى به زبان لاتين در حومه پاريس بخواند. اما نمى توانم باور كنم كه خداوند اين قدر به گنجشك شما توجه دارد؛ هر چند اين گنجشك زيبا و قشنگ باشد. از شما خواهش مى كنم كه قدرى فكر كنيد تا بدانيد كه خداوند كارهاى ديگرى هم دارد.

خواهر فسو گفت: آقا اين گفتار شما كفرآميز است… كشيش من از اين سخنان شما استنباط خواهد كرد كه شما به مشيّت الهى معتقد نيستيد.

حكيم گفت: خواهر عزيز! من به يك مشيت كلى معتقدم كه از ابديت قوانينى آورده است كه بر تمام اشياء حكومت مى كند؛ مانند نورى كه از آفتاب مى تابد ولى من معتقد نيستم كه يك مشيّت جزئى رشته امور جهان را به خاطر گنجشك شما از هم بگسلد.)

ولتر اضافه مى كند كه دعا نبايد بر پايه شكستن قانونهاى طبيعت باشد بلكه بايد بر اساس پذيرش قانونهاى طبيعى كه به منزله اراده دگرگون ناپذير خداوند است صورت گيرد. 60

ديويد هيوم در (پژوهش در فاهمه انسانى) (1748) نوشت:

(هيچ شهادتى براى اثبات معجزه كافى نيست مگر آن كه كذب آن شهادت معجزه آساتر از خود معجزه باشد. هرگاه كسى بگويد مرده‌اى را ديده كه زنده شده بى درنگ از خود مى پرسم كدام ممكن است درست باشد: يا راوى فريب خورده است يا فريبكار است و يا واقعه‌اى

كه او نقل مى كند به راستى روى داده است. هر دو معجزه را با هم مى سنجم و آن را كه بزرگ تر است رد مى كنم. در سراسر تاريخ معجزه اى را نمى شناسم كه شماره كافى راويان آن آنچنان با شعور و دانشمند بوده باشند كه بدانيم فريب نخورده اند آنچنان راست گفتار بوده باشند كه بدانيم قصد فريب دادن ديگران را نداشته اند در چشم مردم چنان با اعتبار و آبرومند بوده باشند كه بدانيم در صورت ثبوت كذب سخنانشان زيان بسيار متحمل مى شده اند. وقايعى كه آنان نقل مى كنند در جايى روى داده باشند كه ديگر مردم نيز ديده باشند… اين كه وقايع اعجاز آسا و فوق طبيعى بيش تر در ميان ملّتهاى نادان و وحشى روى داده اند خود گواه بر نادرستى آنهاست… شگفت آور است كه اين وقايع در روزگار ما روى نمى دهند ولى شگفت آور نيست… كه بشر در همه اعصار دروغ بگويد.)61

در نقد سخنان ياد شده بالا به گونه خلاصه و سربسته مى توان گفت: پديدار شدن معجزه بنا به تعريف مشهور متكلمان نخست آن كه تنها از پيامبران صادر مى شود و اعجاز گونه هاى ديگرى كه توسط ديگر قدّيسان و موحّدان برجسته ممكن است صورت بگيرد (كرامت) نام دارد.

دو ديگر پديدار شدن معجزه گرچه امرى خلاف قانونهاى جارى طبيعت است اما امرى است ممكن نه محال و شگفتى ندارد كه گاهى خداوند كه دئيستها نيز وجودش را مى پذيرد براى ثابت كردنِ حق بودن خود و رسالت پيامبرانش امرى غيرطبيعى را به دست آنان صادر كند.

سه ديگر امروزه براى پژوهشگران و دانشمندان تجربى مسلك نيز امرى مسلّم است كه كارهاى خارق عادت در جهان امروز فراوان صورت مى گيرد.

كسانى كه امروزه اندكى با دانشهاى فرا روان شناسى مانند: احضار روح (اسپيريتيسم) هيپنوتيزم تله پاتى و نهان بينى آشنايى داشته باشند تصديق خواهند كرد كه كارهايى كه خلاف قانونهاى جارى در طبيعت صورت مى گيرد بى شمار است.

مرتاضان در هندوستان مشهورترين افراد در زمينه انجام كار خارق عادت هستند. معجزه و كرامت گرچه امرى فراتر از مقوله هاى فرا روان شناسى هستند دست كم از نظر خارق عادت بودن با امور فرا روان شناسى وجه اشتراكى دارند. اين روى صرفِ خارق عادت بودن امرى دليل بر ممكن نبودن پيدايش آن نيست.

چهار ديگر شايد يك علت براى ردّ معجزه ها و نپذيرفتن آنها وجود نمونه هايى از آن در عهدين باشد كه به نظر امورى نابخردانه و ناپذيرفتنى مى نمايند؛ مانند نفرين موسى درباره درخت انجير يا افكندن موسى(ع) ديوانگان را در ميان گله گرازان كه به سختى مى توان دستاويز درستى براى عقلانى و پذيرفتنى بودن آنها يافت. اما در همان حال اين امر دليلى براى ردّ و نادرست انگارى خارق عادت كه زيانى را به كسى يا چيزى وارد نمى سازند نيست؛ همانند زنده كردن مردگان يا شفاى بيماران كه نمايانگر رحمت و حيات بخشى به بندگان خداست.

متكلمان اديان نيز بر اين باورند: رواياتى كه درباره پديدارى معجزه ها در تاريخ پيامبران ذكر شده اند بايد داراى راويان ثقه و درخور اعتماد باشند و گرنه جاى دارد كه پذيرفته نشوند.

در فرهنگ مسلمانان علم رجال و علم درايه براى بررسى اسناد و راويان احاديث و فهم درست معناى احاديث كه از جمله آنها احاديث درباره معجزه ها و كرامتهاست پديد آمده اند.

هيوم يا هر كس ديگرى كه ادعاى نفى يا ترديد درباره سند معجزه ها در كتاب مقدس و روايات تاريخى مربوط به آنها را دارد بايد بتواند ثقه نبودن آن كتاب مقدس يا روايات را نشان دهد و گرنه كلّى گويى در اين باره ادعاى وى و ديگران را ثابت نمى كند. البته تا كنون بسيارى از پژوهشگران بى طرف و اهل انصاف حتى مسيحيان و يهوديان دين باور و بى تعصّب اعلام كرده اند: بسيارى ازجُستارهايى كه در كتابهاى عهدين درباره معجزه ها و ديگر گزاره ها و مقوله ها آمده نمى تواند از نظر تاريخى و يا عقلانى درست باشند و نادرستى آنها را ثابت كرده اند.

در يك تقسيم بندى آموزه هاى دينى را به سه بخش عقلانى يا خردپذ(Raitional) فوق عقلانى يا خردگريز(nan-vational) و ضد عقل يا خردستيز(Rational) تقسيم كرده اند.

آموزه هاى عقلانى آنهايى هستند كه عقل انسانى قدرت دفاع از آنها و اقامه استدلال به سود آنها را دارد. آموزه هاى فوق عقل آنهايند كه عقل ما نه توان دفاع عقلانى از آنها را دارد و نه توان انكار آنها را؛ بلكه درباره آنها ناچار به سكوت است امّا با پيش انگاره هاى عقلى ديگرى تسليم آنها مى شود. مى توان ادعا كرد كه بيش تر آموزه هاى دينى جزء همين دسته اند. آموزه هاى ضد عقل و خردستيز از نظر متكلمان نمى توانند و نبايد در دين وجود داشته باشند و اگر هم ديده شوند ساحت دين را از وجود آن منزّه مى دانند و بايد بررسى كرد كه چگونه وارد دين شده اند. از اين روى احكام يا معجزه هايى را مى توان از ساحت دين كنار زد كه خردستيز بودن آنها روشن و يقينى باشد.

با مطالعه عهدين (تورات و انجيل) به عنوان اصيل ترين اسناد دينى مسيحيت و يهوديت به راحتى مى توان در درستى بسيارى از جُستارهاى آنها ترديد و يا در نادرستى آنها يقين كرد. گريزهاى بسيارى كه در قرنهاى اخير نسبت به دين و ديندارى درغرب پديد آمده است بيش تر زاييده كاركرد بد جاه طلبى و خشونتهاى مبلغان اديان تحريفها و واژگونيهاى متون مقدّس دينى و تفسيرهاى ناروا و دفاعهاى ناشيانه و نابخردانه از دين بوده است به گونه اى كه روشنفكرى در غرب ديندارى را ناسازگار با پيشرفتهاى علمى مى دانستند.

دست اندازى و وارد شدن نابجاى عالمان دينى كليسا در گزاره هايى كه پيوند و بستگى با دين و آموزه هاى دينى ندارد همچون اظهار نظر در گزاره هاى علمى و دستاوردهاى علوم تجربى از ديگر دستاويزها و انگيزه هاى پندار ناسازگارى و ناهمخوانى علم و دين گرديد و بويژه روشنگرى قرن هيجده وظيفه مهم خويش را دين زدايى انگاشت.

منبع: فصل نامه - حوزه - شماره 109 و 110