سيمون وي (Simone Weil)

 
سيمون وي (Simone Weil)، فيلسوف و عارف فرانسوي، در سوم فوريه سال ۱۹۰۹ ميلادي در شهر پاريس به دنيا آمد. خانواده او يهودي مذهب و بورژوا بود، اما دختركِ نحيفِ شكننده هيچ گاه بدين دو صفت نگراييد . او و برادرش آندره وي (Andre Weil) ،كه بعدها رياضيدان نام آوري شد، كودكاني هوشمند با رگه هايي آشكار از نبوغ به شمار مي آمدند. كودكي سيمون، همچون بسياري از كودكي هاي ديگر، بسيار شتابنده و مات گذشت. او در پانزده سالگي، كمي پيش از آن كه وقتش رسيده باشد، از دبيرستان فارغ التحصيل شد. در اين هنگام از دريچه ارتباط با آلن (Allen)، فلسفه داني كه آموزگار او بود، به جهان انديشه هاي فيلسوفان ديگر راه يافت.
در ۱۹۳۰، درست در آغازين سال دهه دوم زندگي، سيمون به ابتلايي گرفتار آمد كه تا پايان عمر هميشه با او بود. سردردهاي كشنده و ويران كننده او از همين سال آغاز شد. وي در ۲۲ سالگي و در سال ۱۹۳۱ در اكول نرمال به درجه آگره، معادل دكتري، در فلسفه دست يافت. رساله او «علم و ادراك در فلسفه دكارت» (science and perception in Descartes) نام داشت. سيمون وي تا چهار سال پس از اين، معلم دبيرستان شد و همزمان براي روزنامه ها و مجلات گوناگون مقاله مي نوشت.او ماركسيسم را براي رفاه، عدالت و صلح مي خواست، اما بعدها به صادقانه ترين لحن ممكن اعتراف كرد كه اشتباه مي كرده است.
در طي اين سال ها، همراه با شورمندي سياسي و كار و فعاليت بي امان، دغدغه هايي معنوي در دل و جان او مي روييدند و آرام آرام سر برمي آوردند. اما شايد نخستين جذبه جدي زندگي او در ۱۹۳۷ و در سفر پرتغال شكل گرفت.
سيمون وي در يادداشت هاي خود مي گويد: «در ۱۹۳۷ دو ماجراي باشكوه در پرتغال داشتم؛ در نمازخانه اي كوچك، به سبك رومانسك قرن دوازدهم، نمازخانه سنتا ماريا، تنها و در شكوهي وصف ناشدني از پاكي محض، چيزي نيرومندتر از من مرا وادار كرد كه براي نخستين بار در زندگي ام به زانو بيفتم». و اين آغاز ماجراي كشش هاي معنوي سيمون وي بود. از اين پس او گرفتار امواج جذبات عاشقانه اي شد كه هر چند در آغاز آسان مي نمود، بعدها دشوار مي افتاد. براي رسيدن به چنين خلوتي او از تقديرهاي فراوان گذر كرده بود.
وي براي آن كه همراهي و همدلي خود را با طبقه پرولتاريا نشان دهد ، و دست كم به خود اثبات كند، به سال هاي ۱۹۳۴ و ۱۹۳۵ چند ماهي در كارخانه به كار مشغول شده بود. اما وضعيت رنجوريِ جسماني او هرگز اجازه نمي داد كه بتواند در كارهايي سخت دوام بياورد. با رها كردن كار در كارخانه، براي آن كه روح شورمند مبارزه گر خود را ارضا كند، در ۱۹۳۶ وي به اسپانيا رفته بود تا در جنگ داخلي شركت جويد، اما در آشپزخانه، ظرف روغن داغ واژگون شد و تنش را سوزاند. وي ناگزير شد با سوختگي شديد به خانه بازگردد. آيا اين همه تقدير سرشت سرنوشت او نبود؟
اين تقدير او را به آغوش مواجهه اي معنوي و روحاني برد و در مكاشفه اي آفريننده جان او را شيفته حقايق كرد. او اندك اندك به لمس نور مذهب نزديك مي شد و خود را به دست جريان معنويت مي سپرد. اين تقدير هستيِ سراپا طلب او بود: «در سال ۱۹۳۸، از يكشنبه پيش از عيد پاك تا سه شنبه پس از آن، ده روز را در« دير سلزمس» گذراندم. در آن جا همه عبادت ها را انجام مي دادم. اما گرفتار سر دردهايي كشنده و داغان كننده بودم. كوچك ترين صدا همانند ضربه اي به من آسيب مي رساند. با كوشش فوق العاده براي تمركز مي توانستم بر اين تن مفلوك غلبه كنم و رهايش كنم تا رنج ببرد و در گوشه اي مچاله شود و من سرخوشي و لذت محض را در زيبايي تصور ناكردني سرودها و واژگان بيابم. اين تجربه مرا قادر ساخت تا فهمي بهتر از امكان عشق الهي در ميان مصيبت و ابتلا داشته باشم. اين ماجرا چندان تداوم يافت كه در عرصه اين نيايش ها و عبادت ها، انديشه شورمند مسيح يك بار، اما براي ابد، در من ريخت.
در آن جا يك انگليسي كاتوليك جوان بود كه من نخستين انديشه ها را درباره قدرت ماوراي طبيعي مقدسات از او آموختم. بخت ـ و من اغلب ترجيح مي دهم به جاي مشيت بگويم بخت ـ او را پيامبر من خواسته بود. او با من از شاعران انگليسي زبان قرن هفدهم سخن گفت و همين بود كه بعدتر با خواندن آثار آنان، شعري به نام« عشق »را كشف كردم. من اين شعر را از بر كرده ام و اغلب در اوج سردردهاي وحشتناك، خودم را به خواندن آن مجبور مي كنم. من تمام توجه خود را به آن متمركز و معطوف مي كنم و با تمام وجود خود را به مهرباني اي كه اين شعر تقديس مي كند پيوند مي زنم. عادت كرده بودم آن را چونان شعري زيبا بخوانم، اما بي آن كه خود بدانم، اين خوانش ارزش دعا و نيايش داشت. در طي يكي از همين مرورها و بازخواني ها بود كه مسيح، خود، آمد و مرا تصرف كرد. من در ميان رنج خود، تنها حضور عشقي را احساس كردم».
وي در همين سال و براي نخستين بار تمام عهد عتيق را به زبان يوناني خواند و به پدر روحاني دير قول داد كه آن را از بر كند و همين كار را نيز كرد. سيمون وي مي گويد: «از آن هنگام به بعد، خواندن آن را هر روز صبح با توجه و تمركز مطلق، تمرين و تكرار كرده ام. اگر هم در طول بازخواني، توجه من اندكي منحرف شود، دوباره شروع مي كنم تا بتوانم به تمركز محض و مطلق برسم. اگرچه اين كار را هر روز تكرار مي كنم، در نتيجه هر بار از حد انتظارم فراتر مي رود. بارها مي شود كه همان نخستين واژه ها، انديشه هاي مرا از تنم جدا مي كنند و به جايي بيرون از مكان مي برند؛ جايي كه هيچ چشم اندازي نيست. در اين حال، گستره هاي معمولي ادراك با گونه اي بي نهايت جايگزين مي شود. در اين حال، احساس مي كنم در اين بي كرانِ بي كران، سكوت وجود دارد؛ سكوتي كه به معناي غياب صدا نيست، بلكه مثبت تر از احساس صداست. سر و صدايي اگر وجود داشته باشد، تنها پس از عبور از اين سكوت به من مي رسد. گاهي نيز در خلال اين خواندن ها، يا در لحظه اي ديگر، مسيح با من و در شخص من حضور دارد. اين حضور به گونه اي بي نهايت واقعي تر، پوياتر و شفاف تر از آن لحظه نخستين است كه او مرا تصرف كرد».
در سپتامبر ۱۹۴۱ براي نخستين بار، عاشقانه و متضرعانه خداوند را نيايش مي كند: «تا اين هنگام، هرگز در طول زندگي ـ دست كم به زبان واژگان ـ نيايش نكرده بودم. من هيچ كلمه اي ، بلند يا در درون، به خدا نگفته بودم».
سال هاي پس از اين براي وي سال هاي غوطه خوردن در درياي تماشا و معرفت است. او به مذهب كاتوليك گراييد، اما نپذيرفت و نخواست كه غسل تعميد داده شود. به گمان او كليساي كاتوليك نيز نيازمند اصلاحات ژرفي است. از اين به بعد تا پايان عمر كوتاه خود، سيمون وي همواره غرق در شناخت افزون تر و نيز درگير معادله هايي پيچيده تر در فرايند تحول معنوي خود بود. از اين پس بود كه كتاب ها و مقاله هاي او اين جا و آن جا چاپ شدند و سلوك معنوي او را هر دم آشكارتر مي كردند. «جاذبه و رحمت» (Gravity and Grace)، «در انتظار خداوند» (waiting for God) و گزارش هاي معنوي او در اين دوران نگاشته شده اند.
وي در آوريل ۱۹۴۳ به سبب ابتلا به سوء تغذيه، خستگي مفرط و بيماري سل، در بيمارستاني بستري شد. دليل سوء تغذيه او اين بودكه براي همدلي و همراهي با ناتوانان و سربازان دوران جنگ در فرانسه كم غذا مي خورد و براي خودش جيره بندي جنگي مقرر كرده بود. اين امتناع آگاهانه و فداكارانه از غذا خوردن، جسم شكننده او را نحيف تر كرده بود. با اين حال، در همين ايام كتاب مقدس هندويان، گيتا، را به زبان سانسكريت بازخواني كرد. روح پرشور او وقفه نمي شناخت. درآگوست همان سال، حال سيمون وي وخيم شد و ناگزير او را در آسايشگاهي در اشفورد (Ashford) بستري كردند.
اين آخرين روزهاي زندگي او بود. سيمون وي در ۲۴ آگوست سال ۱۹۴۳ در ۳۴ سالگي و بر اثر نارسايي قلبيِ ناشي از سل و سوء تغذيه درگذشت. جسد استخواني او را در قبرستان نو اشفورد در قطعه كاتوليك ها دفن كردند. اين پايان زندگي كوتاه دختري بود كه سلوك معنوي خود را در واپسين سال ها آغاز كرده و با اين حال به قله هايي بلند رسيده بود.
 
اندیشه
يكي از مفاهيم عميق و جذاب نگره «وي»، توجه او به مفهوم «فاصله» ميان خداوند و انسان است. در نظرگاه او، عشق راز آفرينش انسان و جهان است: «خداوند عشق را براي عشق آفريده است. او چيزي جز عشق و ابزارهاي عشق ورزيدن را خلق نكرده است. خداوند عشق را در همه اشكال آن آفريده است. او موجوداتي لايق عشق ورزيدن از همه فواصل ممكن را آفريده است. هيچ كس جز خداوند نمي توانست اين كار را انجام دهد. او، خود، به دورترين فاصله ممكن رفت؛ به دورترين و برترين جا. او جاودانه در ميان هستي و از پس مه سكوت پژواك مي كند و هارموني دل انگيزي را پديدار مي آورد. همه مخلوقات به جز ارتعاش صداي او هيچ اند. اين زبان خداوند است. اگر به اين سكوت گوش فرا دهيم، صداي او را متمايزتر از هر چيز ديگر درمي يابيم».
در نگاه سيمون وي، تنها عاشقان راستين مي توانند حقيقت اين صداي برآمده از سكوت را بشنوند و دريابند. اما اين صدا از جايي ديگر مي آيد: از حضيض رنج و ابتلا. «كساني كه لايق عشق اند، اين صدا و آهنگ را از همان عميق ترين دره، كه رنج آنان را بدان جا درافكنده، مي شنوند. از اين لحظه به بعد آنان ديگر نمي توانند هيچ شكي داشته باشند». اما اين فاصله ميان خداوند و انسان را چه چيز پُر مي كند؟ خداوند در آن دورترين نقطه و ما اين جا در اين پايين ترين دره، چگونه به هم مي رسيم؟ اين پرسش هميشگي دينداران در همه جاي عالم است. سيمون وي به شيوه خود به اين پرسش پاسخ مي دهد: «غلظت و ستبريِ بي پاياني از زمان و مكان ميان ما و خداوند وجود دارد و ما ناگريزيم كه از آن درگذريم. و خداوند بايد اول اين كار را انجام دهد و همين است كه نخست او به سراغ ما مي آيد. در ميان رابطه هاي بين خداوند و انسان، عشق بزرگ ترين است. عشق به اندازه همان فاصله اي كه بايد از آن بگذريم، بزرگ است. هم از اين رو، عشق مي تواند، چندان كه اين فاصله بزرگ است، بزرگ باشد».
در نظر وي، اين فاصله را مسيح با تن مصلوب خود پر مي كند. خير و بركت مسيح هم به اندازه فاصله ميان خداوند و آفريده هاي اوست. پس خداوند با اين همه فاصله كه ميان ما و او وجود دارد، پنهان نيست. او خود را آشكار كرده است. «خداوند خود را از پس اين غلظت بي نهايت زمان و مكان به منظور رسيدن به روح انسان نشان مي دهد». در حقيقت اين آشكاري، حركت خداوند به سوي انسان از يك سَرِ دايره عشق است. در آن سوي ديگر، انسان تنهاي تنها و در حقيقت كورمال كورمال و جست وجو كننده در تاريكي، ناگزير است در پي كسي كه دوستش مي دارد، از ستبريِ بي پايان زمان و مكان بگذرد. اين است كه روح انسان همان سوي را آغاز مي كند كه خداوند به سوي او آغاز كرده است. صليب چنين معنايي دارد».
جهان ماده فاصله بين ما و خداوند است: «اين فاصله را عشق الهي بر نهاده است و جهاني كه ما در آن زندگي مي كنيم و بخشي از آنيم، همين فاصله است. ما در اين فاصله نقطه اي هستيم. زمان، مكان و سازكاري كه بر ماده چيره است، اين فاصله است. آنچه ما شيء مي ناميم چيزي جز اين سازكار نيست». در عين حال، اين جهان ماده منفور نيست. اگر ما از آن جا كه خداوند هست به اين جهان بنگريم، آن را كاملاً متفاوت مي يابيم: «مي سزد كساني كه خداوندِ جهان ماده را دوست مي دارند، ماده را هم دوست بدارند: ماده سزاوار عشق ورزيدن مي شود؛ چنان كه عاشق به مهرباني به سوزني نگاه مي كند كه روزي زن مرده او از آن استفاده مي كرده است».
همين جهان مادي وقتي از نسبت رهگذر با خداوند مفهوم مي يابد، رنگي ديگر مي گيرد و زيبا مي شود. نسبت با خداوند است كه همه جهان را زيبا مي كند حتي اگر رنج و دشواري آشكاري در آن باشد: «ماده وقتي از انسان اطاعت كند زيبا نيست، تنها وقتي زيباست كه از خداوند اطاعت كند. دريا به چشم، بدين سبب كه كشتي ها در آن غرق مي شود، كمتر زيباست و يا زشت نيست، بلكه برعكس اين امر به زيبايي دريا مي افزايد. اگر دريا حركت امواج خود را تغيير دهد تا مراقب كشتي ها باشد، مخلوقي داراي بصيرت و انتخاب است، نه اين جريان خروشان. اين اطاعت محض و كامل است كه زيبايي دريا را مي سازد».
از همين جا مي توانيم به انديشه وي درباره زيبايي نيز بنگريم. به گمان سيمون وي، «زيبايي نظم كامل است». اما اين تعريف نيز مي تواند بسط يابد: «هوش و خرد ما اين نظم و نظام كامل را در مي يابد. اين نظم جهان هم براي خود ما و هم براي حواس ما زيباست. زيبايي برآيند آن شيوه و خصلتي است كه نيروهاي قهار كائنات بدان گونه نظم مي يابند. تقاطع زيبايي و درد جايي است كه حقيقت مي تواند يافته شود».
سيمون وي نقش توجه به زيبايي براي رسيدن به خداوند را مهم مي داند. به اعتقاد او: «اكنون و در اين دوران، زيبايي جهان تقريباً تنها راهي است كه ما با آن مي توانيم بگذاريم خداوند در ما رخنه كند. اكنون جرياني از زيبايي، اگرچه ناقص و عليل، در همه جوانب زندگي سكولار جاري است. اگر توجه به اين زيبايي صادق و محض باشد، تمام زندگي سكولار را فرو مي شويد و به پاي خداوند مي ريزد». وي پديد آورنده و آفريننده زيبايي را خداوند مي داند و بس. به گمان او «زيبايي دام خداوند» است: «تمايل طبيعي روح انسان به زيبايي، دام خداوند است كه اغلب آن را به كار مي برد تا بر انسان چيره شود. زيبايي جهان دهانه اي يك هزارتوست». از ديگر سو، زيبايي، حضور خداست: «زيبايي جهان همكاري حكمت الهي در آفرينش است؛ لبخنند مهربان مسيح براي ماست كه از طريق ماده مي آيد. خداوند در زيبايي كائنات حاضر است و عشق به زيبايي از حضور خداوند در روح ما برمي آيد».
در نگاه وي، انسان مخلوق خداوند و هم از اين رو به ناگزير مطيع اوست. اما اختيار انساني در اين جا معنايي ديگر دارد. اين تسليم در برابر خداوند است كه انسان را تعالي مي دهد: «انسان هرگز نمي تواند از اطاعت خداوند بگريزد. مخلوق نمي تواند مطيع نباشد. اما اختيار اعطا شده به انسان، به مثابه مخلوق آزاد و عاقل، بدين معناست كه او مي تواند به اطاعت خداوند رضايت دهد يا ندهد و تسليم آن بشود يا نشود». در اين عرصه، اعتقاد به خداوند كافي نيست. شايد همه انسان ها به نظم و نظام آفرينش الهي معتقد باشند، اما اين همه خواسته اديان نيست: «از ما نمي خواهند كه به خداوند معتقد شويم، بلكه فقط اين كه عشق خود را به خدايان دروغين اعطا نكنيم».
اين خدايان دروغين چشم ما را از حقيقت خودمان برمي گيرند و جذب خويش مي كنند. براي آن كه عشق خود را به خدايان تهي نبخشيم، بايد و مي توانيم دو كار بكنيم: «نخست اين كه باور نكنيم آينده جايي براي ارضا و برآورده كردن آرزوهاي ماست. آينده از همان ماده حال و اكنون ساخته شده است. ما به خوبي مي دانيم آنچه داريم، ثروت، قدرت، آبرو و احترام، دانش، دوست داشتن عزيزانمان و نيز انديشه نيكبختي آنان، اين همه ما را راضي نمي كند. به گمان ما روزي كه بيشتر داشته باشيم، خرسندتريم. اما ما به خود دروغ مي گوييم. همچنين اگر از ابتلا و مصيبت رنج ببريم، فكر مي كنيم هرگاه اين رنج پايان يابد ما راضي و خرسند خواهيم شد. اما باز هم اشتباه مي كنيم؛ زيرا به محض اين كه به پايان يافتن رنج عادت كرديم، چيز ديگري خواهيم خواست». پس به گمان سيمون وي، رضايت از حال، از همين اكنون كه در آن غرقه ايم ـ با هرچه هست و نيست ـ ما را از خدايان دروغين دور مي كند.
اما براي دور افكندن الهه هاي پوشالي كار ديگري هم لازم است: «دوم اين كه ما نبايد نياز را با خير اشتباه بگيريم. خوب ها و خوبي هاي بسياري وجود دارند كه ما معتقديم براي زندگي به آنها نيازمنديم. اما اغلب اشتباه مي كنيم؛ زيرا بدون آنها هم زنده مي مانيم. ولي حتي اگر اين پندار ما درست باشد و نبود اين خوب ها و خوبي ها ما را بكشد يا دست كم انرژي حياتي ما را ويران كند، باز هم دليل نمي شود كه همه اين ها «خير» باشند. هيچ كس راضي نيست كه زندگي ساده اي داشته باشد. ما اغلب چيزهاي ديگري مي خواهيم. اما همه آنچه ما بدان نيازمنديم اين است كه به خود دروغ نگوييم. كافي است تصوركنيم كه همه آرزوهاي ما برآورده شده است. پس از مدتي باز هم ناراضي خواهيم بود و چيز ديگري خواهيم خواست؛ هرچند نمي دانيم چه بايد بخواهيم».
اين سخنان هرگز به معناي فروكوفتن تمايلات بشري و نيز سركوب نياز به تلاش براي تعالي نيست. سخن بر سَرِ حد و دامنه اميال انساني و شناخت جهان است. ما از دروغ هاي خود در رنجيم و اگر بتوانيم جهان را چنان كه هست بپذيريم مي شكفيم: «زندگي براي انسان ها تنها با دروغ گفتن به خود تحمل پذير است. اما آنان كه از دروغ گفتن به خود سر باز مي زنند و ترجيح مي دهند بدانند كه زندگي توان فرساست، بدون اين كه عليه سرنوشت خود بشورند، آري اينان به دركي بيرون از زمان مي رسند؛ چيزي كه قادرشان مي سازد زندگي را چنان كه هست بپذيرند».
اما آيا مي توانيم از شرور و رنج ها رهايي يابيم؟ پاسخ وي مثبت است: «هر فردي وجود شر را احساس مي كند، از آن مي هراسد و مي خواهد از آن نجات يابد. اما شر نه رنج است و نه گناه، بلكه در يك آن هم اين و هم آن و چيزي مشترك در اين هر دوست. اين ها به يكديگر مرتبط اند. گناه موجب رنج بردن تو مي شود و رنج بردن مايه شر توست. اين آميزه جدايي ناپذير رنج و گناه، همان شري است كه ما علي رغم ميل خودمان در آن غرقه ايم و همواره مي ترسيم كه خود را در آن بيابيم».
سيمون وي به حقيقت، امكان و حتي حتميت ارتباط انسان با خداوند معتقد است. خود او تجارب و رابطه هاي معنوي و روحاني بسياري با خداوند داشته و از همسخني با خداوند راز گفته است. يكي از اين تجربه هاي مينوي را در جلد دوم يادداشت هايش و در مقاله اي كوتاه با عنوان «با من بيا» (come with me) شرح داده شده است. وي در اين نوشته توضيح مي دهد كه خداوند چگونه «آمده» و با او ملاقات كرده است. بر بنياد اين توضيح و روايت، خداوند او را به شيرواني يك كليسا مي برد و آن دو در آن جا سه روز با هم زندگي مي كنند و در طي اين مدت، تنها نان مي خورند و آب مي نوشند. درك اين مطلب بر اساس تلقي مسيحي از اقانيم ثلاثه وتجسد خداوند در عيسي مسيح و تثليث چندان دشوار نيست. بر طبق نگره هاي مسيحي اين روايت سر آن ندارد كه خداوند را جسم و جسماني نشان دهد. در روايت وي، «خداوند همه آن چيزي است كه ما نيستيم».
از ديگر سو، وي معتقد است كه ما نمي توانيم كنه وجود خداوند را درك كنيم. اين شناخت كامل فراتر از ظرفيت ماست. اما «او» «آن جا» است و ما تنها بايد او را نيايش كنيم. حتي هنگامي كه حيرت زده ايم كه آيا خداوند وجود دارد يا نه، باز هم بايد او را نيايش و عبادت كنيم . به گمان سيمون وي، اگر راه را بگشاييم، حضور خداوند را لمس مي كنيم. اين دركي انساني است. به واقع، تا وقتي اين مواجهه شخصي و فردي پيش نيايد، سخن گفتن از وجود خداوند دشواري ساز است. وي مي گويد: «از ميان دو مرد كه مواجهه اي با خداوند ندارند، آن كس كه وجود او را انكار مي كند، احتمالاً به حقيقت نزديك تر است».
در نگاه وي، روح ما همواره آكنده از سر و صدا و شلوغي و به تعبير شرقي تر «كثرات» است. اشتغالات روح انساني او را از وحدت منحرف مي كند و سرگرم كثرت ها مي سازد. با وجود اين «در روح ما بخشي به نام سكوت هست كه هرگز در آن چيزي نمي شنويم. آن گاه كه سكوت خداوند به سمت روح ما مي آيد و در آن رخنه مي كند و به سكوتي كه رازآلوده در ما هست مي پيوندد، از آن پس است كه ما دل و جان خود را به خداوند بخشيده ايم و به او معتقد شده ايم. تنها دو چيز به قدر كافي نيرومند وجود دارند كه مي توانند بدين شيوه در روح ما رخنه كنند. اين دو ابتلا و زيبايي اند».
يكي از اركان مهم نگره معنوي سيمون وي، مفهوم ابتلا (affliction) است. ابتلا به گمان او نقشي آشكاركننده، نيرودهنده و سازنده دارد. وي ابتلا را با رنج و درد متفاوت مي داند. درد صرفاً فيزيكي و جسماني است. رنج نيز هم جسماني و هم ذهني است. اما «ابتلا ساييدن و خُرد كردن روح است». اين مفهوم بنيادين در فلسفه سيمون وي، تعريف ناپذير و غريب است: «ابتلا در طبيعت خود، نامفهوم،گنگ و بيان ناشدني است. انديشه انسان قادر نيست واقعيت ابتلا را دريابد».
ابتلا آن است كه تمام روح را تصرف كند و آن را يكسره نشان بگذارد. «تنها وقتي ابتلاي واقعي در كار است كه در همه جنبه هاي اجتماعي، روان شناختي و جسماني به زندگي حمله كند. در اين حال، آن كس كه داغ ابتلا بر پيشاني دارد، تنها مالك نيمي از روح خود است». با اين حال، مصيبت و ابتلا، چهره خداوند را به آدمي نشان مي دهد و خود راه سلوك به سوي اوست. ابتلا از غياب خداوند آغاز مي شود و به حضور او پايان مي يابد. وقتي در رنجي به نام ابتلا غرقه شويم، سرانجام به خداوند مي رسيم. فرجام راه ابتلا مواجهه با خداوند است. اما اين راهي آسان نيست.
«ابتلا، خداوندي را كه مدتي همچون مردي مرده غايب بوده و غايب تر از نور در تاريكي مطلق يك دخمه مي نموده، آشكار مي كند. در آغاز گونه اي هراس بر روح ما چيره مي شود. در غياب خداوند چيزي براي دوست داشتن وجود ندارد. نكته وحشتناك اين است كه اگر در اين تاريكي، كه چيزي براي دوست داشتن وجود ندارد، روح نيز از عشق ورزيدن دست بكشد، غياب خداوند هميشگي و دائم خواهد شد. اما روح ناگزير است كه حتي در خلأ به عشق ورزيدن و دوست داشتن ادامه دهد، يا دست كم بخواهد كه عشق بورزد. سپس يك روز خداوند مي آيد تا خود را به اين روح نشان دهد و زيبايي جهان را براي او آشكار كند؛ چنان كه در مورد ايوب چنين شده است. اما اگر روح از عشق ورزيدن دست بكشد، سقوط مي كند و حتي اين زندگي نيز چيزي تقريباً همانند جهنم مي شود».
سيمون وي، دخترك نحيف سال هاي جنگ، تنها كمي بيش از سه دهه زندگي كرد، اما در همين سال هاي كوتاه نيز راه خود را در ميان همه تاريكي ها باز يافت. آلبركامو (Albert camus) درباره او گفته است: «آن سيمون وي كه من هنوز مي شناسم، تنها بزرگ زمانه ماست». تي. اس. اليوت (T.S. Eliot) نيز او را چنين خوانده است: «زني نابغه؛ با گونه اي نبوغ همانند نبوغ قدسيان». گوستاو تيبون (Gustav thibon) گفته است: «آن مقدس دوست داشتني مي خواست اين توسل را نيز به فهرست مقدسات بيفزايد: خداوندا، ما را از مقدس بودن و مقدس زندگي كردن نجات بده». سيمون وي را به راستي «قديس عصر از خودبيگانگي» خوانده اند. بر سنگ گور او تابلوي كوچكي وجود دارد كه جمله اي به ايتاليايي روي آن نوشته شده است: «تنهايي ام رنج و اندوه ديگران را تا هنگام مرگ من در آغوش گرفت».
انديشه سياسي سيمون وي
۱- رنج: به عقيده سيمون وي، در عالم سياست و انديشه سياسي، بزرگترين، مهمترين، وبلكه يگانه رنج آدميان اينست كه روابط و مناسبات انساني؛ يعني متناسب شان و كرامت ذاتا انساني نيست. روابط و مناسبات مربوط به قدرت سياسي ساختار وجودي انسان را، كه، در اصل، ساختاري الاهي و روحاني و قدسي است، پاس نميدارند. از اين رو، اين روابط و مناسبات هم موجب تنزل اخلاقي انساني ميشوند و هم آسيب روانشناختي به آدميان وارد مياورند.

2- خاستگاه رنج: به عقيده‌ي وي، در جميع ساحات و امور زندگي بشر، و از جمله در ساحت نظر و عمل سياسي، خاستگاه يگانه رنج خيالپردازي، روياپروري، واقعيت گريزي است. گفته ي معروف او: " خيالپردازي ريشه همه ي شرور است"، كه مهمترين شعار انديشه اوست، ناظر به همين معنا است. به نظر او، به محض اينكه آدمي ذره اي از واقعيتهاي جهان هستي غفلت يا تغافل مي ورزد و به خيالپردازي و رويا پروري روي مي آورد، يعني، به اصطلاح روانشناختي، به آرزوانديشي (wishful thinking) دچار مي شود، يعني آگاهانه يا نا آگاهانه معتقد مي شود كه‌: چون خوش دارم كه الف ب باشد، پس الف ب است، و گمان مي‌كند كه جهان هستي تابع خوشايند‌ها و بدآيندهاي انسان‌هاست، شر آغاز به هستي مي‌كند. هيچ شري در عالم نيست الا اينكه ناشي از نوعي خيالپردازي و آرزوانديشي است. اينكه، در عالم سياست، شفقت نداريم و با مظلومان وخوارشدگان احساس يگانگي نمي‌كنيم؛ اينكه فقط در پي منافع شخص و گروه خودمان‌ايم و، ودر اين را از هيچ فرصت طلبي رويگردان نيستيم. اينكه از اتحاد و تعاون گريزانيم، اينكه به استعمارو استثمار ديگران روي مي‌آوريم، اينكه گمان مي‌كنيم با جنگ افروزي به چيزي دست مي‌يابيم، اينكه آزادي ديگران را تحديد و تهديد مي‌كنيم، اينكه فقط در فكر كسب قدرت اقتصادي و سياسي‌ايم، اينكه عادلانه رفتار نمي‌كنيم، اينكه بيمدارييم، و سياست‌هاي تفتيش‌گرايانه داريم، و مدام در پي آنيم كه عقيده‌ي ديگران را در يابيم، و اينكه اهل ريا و تزوير و تظاهر اخلاق دو پهلوييم، همه‌ي اينها ناشي از اينند كه دستخوش توهم‌ايم و جهان هستي را چنان كه هست نمي‌بينيم‌ ونمي‌خواهيم كه ببينيم.

3- كاهنده‌ي رنج: به عقيده‌ي وي، يگانه چيزي كه مي‌تواند رنج را از ميان بردارد يا بكاهد، توجه(attention) است، يعني تمركز بسيار جدي و عميق بر واقعيت‌ها. توجه، به معناي واقعي كلمه، جهان هستي را بر ما مشكوف مي‌دارد و ما را از خيال پردازي، روياپردازي، و آرزو انديشي نجات مي‌دهد؛ اما خود اين توجه مستلزم اينست كه: اولا: معطوف به جهان هستي باشند، نه معطوف به من(ego) و منافع (interest) "من". اكثريت قريب به اتفاق انسان‌ها بر جهان هستي تمركز نمي‌كنند، بلكه كانون توجه‌شان "من" و منافع "من" است و بنابراين به واقعيت‌ها نمي‌پردازند؛ ثانيا: با تمام وجود باشد. توجهي كه فقط با ذهن انجام گيرد، توجه به معناي دقيق كلمه نيست. توجه بايد با تمام وجود، يعني با تعطيل نكردن بخشي از وجود انجام گيرد. حواس، عقل (= نيروي استدلال گر)،  شهود، و همدلي لازم است تا توجه درست انجام گيرد؛ ثالثا: همراه با عمل باشد، نه صرفا امري نظري، چرا كه بسياري از آنچه از عالم واقع كشف مي‌تواند شد، فقط در فرايند عملي، كشف شدني است، نه با نظر پردازي صرف. پس توجه غير خود مدارانه‌ي فعالانه‌ي كل وجود آدمي است كه مي‌تواند هستي را بر ما مكشوف سازد و رنج‌هاي بردارد يا كاهش دهد.

4-  راههاي عملي كاستن رنج: نظام تعليم و تربيت ما بايد در پي پروردن انسانهايي باشد كه، تا آنجا كه مقدور و ميسر است، "من"محور (Egoist) نباشند و بتوانند كانون مهرورزي خود را انسان‌هاي ديگر، بلكه كل جهان هستي، قرار دهند، انسانهايي كه حتي‌المقدور، از احساس همدلي (sympathy) برخوردار باشند، انسان‌هايي كه فقط منحصر در ذهن (Mind) و انديشه نباشند. بلكه از قدرت مشاهده و شهود نيز بهره‌ي فراواني داشته باشند، و انسان‌هايي كه فقط ناظر نباشند، بلكه بدانند كه با عمل كارها به سامان مي‌آيد و براي اين عمل ورزي بتوانند اهل فداكاري و قرباني كردن (sacrifice) باشند. بدين لحاظ، راي سيمون وي، بمآل، فرهنگ مدارانه است، يعني اصل و ركن همه ي تحولات را، تحولات فرهنگي و دروني آدميان مي‌داند.

سيمون وي معتقد است كه اگر چنين كنيم عالم سياست و عمل سياسي ما، عالمي مي‌شود معنوي و ديني ( نه سكيولار)، طرفدار مظلومان و خوار شدگان، پر از شفقت و هم ‌دلي و خالي از هرگونه بي‌رحمي و خشونت و ظلم و ستيز، معطوف به اتحاد، نه تفرقه، صلح‌طلب، آزادي خواه، عادلانه، همراه با مدارا، بدون تفتيش عقايد و باور پرسي، عقل‌گرايانه، و با اخلاقياتي روشن و شفاف.