نظریه های رایج در باره ساختار نظام بین الملل
نظریه های رایج در باره ساختار نظام بین الملل
دکتر نوذر شفیعی
قدرت در نظام بين الملل، مهم ترين عامل تمايز دولت ها است. بر اين مبنا نظام بينالملل از سلسله مراتب قدرت تشكيل شده است. قدرت و مكانيسم توزيع آن، موجب تحول موقعيت بازيگران ميشود كه نتيجه آن تحول در نظام بينالملل است. به عبارت ديگر كيفيت توزيع قدرت، نوع ساختار نظام بينالملل را مشخص مينمايد. در نظام بينالملل چگونگي توزيع توانمنديها در ميان واحدها، عامل تمايز دولتهاست. همين توزيع است كه مشخص ميكند هر يك از واحدها چه جايگاهي دارند. اگر توزيع توانمنديها ميان دو بازيگر باشد نظام دو قطبي و اگر قدرتهاي بزرگ متعددي وجود داشته باشند، نظام چند قطبي است.
دو دسته عوامل سخت افزاري و نرم افزاري در دو عرصه داخلي و خارجي منزلت قدرتي يك دولت را در نظام بينالملل مشخص مينمايد. در گذشته ساختار نظامي- سياسي (سختافزاري) در تعيين منزلت كشورها در نظام بينالملل بسيار نقشساز بود. پس از آن، به ترتيب ساختار اقتصادي- تكنولوژيك و سپس ساختار فرهنگي- ارتباطي نقش فزاينده يافت. هر يك از اين تحولات، بعدي از نقش و منزلت بازيگران را نشان ميدهد. مثلاً توانمندي بازيگران از زاويه سياسي- نظاميبه پنج دسته ابر قدرت، قدرت بزرگ، قدرت متوسط، قدرت كوچك و ريز قدرت تقسيم ميشوند. توانمندي و حوزه فعاليت هر يك از اين قدرتها متفاوت است. بسته به تعداد ابزار قدرتي كه بازيگران دارند، هر يك ميتوانند به قدرت چند بعدي يا تك بعدي تقسيم شوند. (سيف زاده،70:1381-50).
ابر قدرتها توان تغيير در نظام بينالملل را به طور مطلق دارا هستند. گستره دسترسي به قدرت آنها جهاني است. همچنين همه ابعاد قدرت نظامي، سياسي، اقتصادي، تكنولوژيك و فرهنگي را به طور نسبي از آن برخوردار هستند و در عرصه بينالمللي مقدورات آنها زياد و محذورات شان كم است (سيفزاده، 70:1381-50).
غثان العزي (2000، 337) در كتاب سياست قدرت « آينده نظام بينالملل و قدرتهاي بزرگ» هفت شرط را براي ابر قدرت شدن متذكر ميشود:
- در سطوح اقتصادي: اين واحد سياسي بايد به ميزان كافي ثروتمند باشد تا بر تحولات بينالمللي نفوذ و تأثير داشته باشد.
- در سطح فن آوري: اين دولت بايد در دو زمينه ارتباطي و انرژي پيشرفته باشد.
- در سطح پولي: داشتن پول واحد در مبادلات بين المللي ضرورت دارد.
- در سطح نظامي: داشتن سلاح اتميو توانايي جنگ در فاصله دور يك ضرورت است
- در سطح جغرافيايي: داشتن توانايي اقدام در خارج از مرزها براي حمايت از منابع انرژي، مواد اوليه و متحدان اصلي خود ضروري است.
- در سطح فرهنگي:فرهنگ اين دولت در سطح جهاني توانايي تأثير گذاري بر ديگران را داشته باشد.
- در سطح ديپلماتيك: دولت قدرتمند و يكپارچه و قادر به تدوين و اجراي بيان خارجي امپراطوري خود را داشته باشد.
به عبارت ديگر ابر قدرت كشوري است با موقعيت تعيين كننده در نظام بينالملل كه قادر به اثر گذاري بر روي وقايع منطقهاي و بينالمللي باشد. همچنين توانايي نشان دادن قدرت خود را در يك مقياس جهاني دارا باشد. اين اصطلاح اولين بار در سال 1943 در مورد ايالات متحده و اتحاد شوروي به عنوان دو ابر قدرت در طي جنگ سرد بكار برده شد (Wikipedia, 2007:1).
نظامهاي بينالمللي پيش از قرن بيستم بيشتر منطقهاي بود و هر منطقه نظام خاص خود را داشت. در قرن بيستم نظامهاي بينالمللي جهاني شد و با ورود آمريكا و ژاپن از اروپا فراتر رفت. با اين وجود ويژگي چند قطبي بودن آن حفظ شد. پس از جنگ جهاني دوم، نظام بينالمللي دو قطبي بود و اين وضعيت ابتدا متصلب سپس با نقش يافتن جنبش غير متعهدها و چين منعطف گرديد. فروپاشي شوروي كه پايان نظام دو قطبي را به دنبال داشت، ساختار نظام بينالملل را با تحولات گستردهاي روبروساخت. آمريكا توانست با استفاده از فرصت ايجاد شده بر اثر فروپاشي بلوك شرق، همچنين رشد فراينده اقتصادي خود، رهبري در زمينه دانش و تكنولوژي، بهرهمندي از نيروي نظامي، توانايي تشكيل اتحادها، برخورداري از فرهنگ جهانشمول و داشتن روشهاي بينالمللي ليبرال به ابر قدرت قرن بيشتم تبديل شود؛ تا جائي كه ناظران بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه قرن بيستم قرن آمريكايي بوده و آمريكا توانسته در زمينه فن آوري، اقتصادي، نظامي، فرهنگي و ديپلماتيك جايگاه اول را كسب كند.
با اين حال، اگر چه ايالات متحده پس از فروپاشي نظام دو قطبي به عنوان تنها ابر قدرت به جاي مانده كوشيده تا از طريق حفظ برتري در زمينههاي ياد شده و همچنين سلطه بر نهادهاي مهم بينالمللي مانند سازمان ملل، گروه 8، صندوق بينالملل پول، بانك جهاني و ناتو به اين برتري ادامه دهد، اما تحولات دهه 90 شرايط كاملاً مطلوب را در جهت هژموني مطلق آمريكا فراهم نياورد و مسائل داخلي و بينالمللي آمريكا، را مجبور به تعديل خواستههاي خود و نقش متصور اين كشور در سيستم بينالمللي نمود (العزي، 2000: 335-330).
نظام بينالملل پس از جنگ سرد
بطور كلي ميتوان ديدگاههاي پيرامون نظام بينالمللي پس از جنگ سرد تا بيش از جنگ آمريكا عليه عراق را در سه دسته قرار داد:
1- نظام بينالمللي در حال گذار: مدعيان در حال گذار بودن نظام بين المللي، از آشفتگي نظام سرمايهداري، چرخش قدرت از غرب به شرق و تحولات اساسي در ماهيت روابط بينالملل سخن ميگويند.
2- نظام بينالمللي چند قطبي: از نگاه طرفداران چند قطبي بودن نظام بين الملل، سلاحهاي هستهاي به لحاظ نظامي، وضعيتي ايجاد كردهاند كه در عمل امكان جنگ و غلبه ميان قدرتهاي بزرگ جهان منتفي شده است و در نتيجه، موضوعات اساسي جهان بيشتر در چهارچوب نهادهاي بينالمللي و در عرصه سياسي و اقتصادي ميان چند قدرت بزرگ حل و فصل ميشود. مدعيان ديدگاه چند قطبي بودن نظام بين الملل، بر محدوديتهاي قدرت آمريكا تأكيد كرده و معتقدند يك ابر قدرت به تنهايي و به صورت تك قطبي نميتواند نظم آينده جهان را تعيين كند، بلكه شماري قدرتهاي بزرگ پديد خواهد آمد، شماري از قدرتهاي پيشرو وجود داشتهاند (مانند چين، هند و ژاپن) و شماري نيز در جوامع اقتصادي موجود نظير اروپا و جنوب آسيا مراحل رشد و ترقي را ميپيمايند، كه نقش تعيينكنندهاي در ترسيم نظم بينالمللي آينده خواهند داشت (افتخاري، 1382، 11).
3- نظام بينالمللي تك قطبي (هژموني): مدعيان اين وضعيت، به قدرت نظاميگسترده آمريكا، برتري آن در عرصه اقتصاد بين المللي، نقش ويژه آن در نهادهاي بين المللي، وضعيت پيروزي اين كشور در جنگ سرد، رهبري نظام ليبراسم و به طور كلي، فاصله قدرت آن با ساير قدرتها اشاره ميكنند. از اين نگاه، اين برتري به آمريكا اين توان را ميدهد كه در كانون منظومه سياست جهاني قرار گرفته و از طريق ايجاد هژموني واحد، به ايده ام القراي جهان ليبرال- دموكراسي تحقق بخشد (افتخاري،11،1382).
به رغم ديدگاههاي متفاوت، واقعيتهاي يك دهه و نيم گذشته نشان ميدهد كه در مجموع نظام بينالملل پس از جنگ سرد ميان نظام چند قطبي و هژموني آمريكا در نوسان بوده است.
هژموني آمريكا قرن بيست و يكم
يكي از پيامدها روي كارآمدن جمهوري خواهان در آمريكا در هشت سال اول قرن بيست و يكم، غلبه تفكرات يكجانبه گرا به جاي چند جانبه گرا در سياست خارجي آمريكا بوده است. يكجانبه گرايان كه به مليگرايان تهاجميمعروف هستند، معتقدند كه آمريكا از قدرت كافي براي اعمال نفوذ و كسب منافع و شكلدهي به سيستم بينالملل برخوردار است و لذا واشنگتن بايد قدرت خود را نه تنها براي كسب رهبري جهان بلكه تسلط بر آن به كار گيرد. به عبارت ديگر، آنان معتقد به مداخله همه جانبه آمريكا براي استقرار نظميمبتني بر هژمون ميباشند كه به بهترين وجه منافع آمريكا را تأمين كند (امينيان، 849:1381)
ويژگيهاي قدرت هژمون
هژموني در سيستم بينالملل به معناي آن است كه يك قدرت ابتكار شيوهي مديريت را در دست داشته (Calleo, 1987:14) برتري بدون منازعهاي داشته، چنان در ابعاد نظامي، اقتصادي، ايدئولوژيك و سياسي برتري داشته باشد كه هيچ كشور يا گروهي از كشورها نتوانند بر آن غالب شوند. جوزف ناي ميزان قدرت كشور براي اعمال هژموني را حكومت بر روابط بين كشورها ميداند و والرشتاين آن را سيستميمعرفي ميكند كه در آن رقابت بين قدرتهاي بزرگ آن قدر نا متوازن است كه يك قدرت بتواند قوانين و خواستهايش را در عرصههاي اقتصادي، سياسي، نظامي، ديپلماتيك و حتي فرهنگي اعمال كند (Beilmayer, 1994: 14).
نظام هژموتيك داراي شاخصهاي ويژهاي است و قدرت برتر براي استقرار اين نظام بايد داراي چند ويژگي باشد. اين ويژگيها عبارتند از:
1- برتري نسبي: يك بعد اساسي قدرت هژمون برتري نسبي آن در برابر ساير بازيگران بينالمللي است. اين برتري بايد در عرصههاي اقتصادي، نظامي، فرهنگي، ايدئولوژيك، اجتماعي و سياسي ملموس و مشخص باشد. تواناييهاي نسبي كشور در شاخصهاي پيش گفته قابل ارزيابي و اندازهگيري است.
2- قدرت داخلي پشتيبان اعمال قدرت خارجي: قدرت هژمون براي ايجاد نظام جهاني، معماري سيستم، حفظ و توسعه امپراطوري خود به منافع خارجي و تواناييهاي قابل اعتماد و نمايش در عرصه بينالمللي نياز دارد. ولي اين بخش از قدرت تا توسط قدرت داخلي پشتيباني نشود كشور را قادر به استقرار نظام مطلوب نخواهد كرد. قدرت هژمون بايد منابع انساني و اقتصادي لازم را از محيط داخلي به صحنه بينالمللي منتقل نمايد و اين مسأله نياز به توجه افكار عموميو محافل تأثير گذار و وجود توان مازاد قابل انتقال دارد. معمولاً اين توجيه تحت عنوان يک مفهوم مشروع از جمله مقابله با يک تهديد بزرگ، خطرناک و حتميصورت ميگيرد (امينيان، 848:1381).
3- قدرت ساختاري و نهادينه شده: قدرت هژمون علاوه بر برتري نسبي به توانايي و اراده ايجاد قوانين، هنجارها و روشهاي عملياتي در ابعاد مختلف سيستم بينالملل نيز نياز دارد و ديگران نيز بايد اين برتري را به رسميت بشناسند و اين برتري بايد در چارچوب نهادها و ساختارها با هنجارها و قوانين مصوب منعكس گردد. اين قدرت ساختاري توان تعيين شرايطي براي هژمون را فراهم ميسازد كه بر آن اساس، نيازهاي خود را برآورده ميكند و منافع خود را پي ميگيرد. توان ايجاد و حفظ رژيمهاي همکاري و کنترل بيثباتي جزو لاينفک قدرت هژموني است (همان، 849)
بنابراين، اگر چه ايالات متحده به دليل برتري در زمينههاي ياد شده و همچنين رهبري تكنولوژيك، نيروي فزاينده نظاميو اقتصادي، قدرت ملايم و ايفاي نقش بعنوان مركز ثقل ارتباطات بينالمللي ابر قدرت قرن بيست و يكم بشمار ميرود و براي ارائه اين برتري و هژموني تلاش ميكند، اما بدليل موانع و مشكلات، (خصوصاًپس از جنگ بر عليه تروريسم در افغانستان و عراق) اين برتري دائمينخواهد بود و آمريكا با چالشهايي در آينده از سوي قدرتهاي منطقهاي يا در قالب يك ائتلاف ضد آمريكائي، روبرو خواهد بود. (ناي،11:1382).
از اين نگاه، ايالات متحده در جهت غلبه بر اين چالشها، بطور يكجانبه گرايانه توانايي لازم را ندارد و قادر به ايجاد هژموني مطلق خود در نظام بينالملل آينده نخواهد بود. اين واقعيت، منعكس كننده محدوديت قدرت هژموني آمريكا در نظام بينالملل آتي خواهد بود تا جائي كه برخي ناظران معتقدند قرن بيست و يكم، قرن آمريكائي نخواهد بود. (العزي، 327:2000).
محدوديتهاي هژموني آمريكا
آمريكا عليرغم ماهيت دموكراتيك بودنش، برخلاف ديگر هژمونهاي بينالمللي در بكارگيري قدرت خود، حتي قدرت نظاميتحت فشار ديگر بازيگران بينالمللي قرار نگرفته، بدين جهت كه فرايندهاي تصميم گيري و اجرايي تحت تأثير افكار عمومي(چه در داخل و چه در خارج) و اقدامات قانوني است كه يكي از مؤلفههاي مشروعيت بخش تصميم گيري در سياست خارجي بشمار ميرود. بخشي از اين مشروعيت ناشي از حمايت و يا تأييد ضمني ديگر بازيگران بينالمللي است. تمايل ديگر بازيگران بينالمللي به حمايت يا مخالفت با اقدامات آمريكا نه فقط به وسيله منافع شان، بلكه در يك سطح كلي به ميزان رضايتمندي يا نارضايتي شان از تفوق آمريكا در امور جهاني ناشي ميشود. پيدايش چنين قدرت هژموني ديگر بازيگران را در جهت موازنه يا تقابل با چنين قدرت هژموني بسيج ميكند. اين اقدام به تنهايي توسط يك بازيگر يا به وسيله ائتلافهاي مخالف صورت ميگيرد بنابراين مخالفها و نگراني ساير قدرتهاي بزرگ يكي از دلايل محدود شدن قدرت هژمون به شمار ميرود. (Heller, 2005: 4) در سطحي ديگر، پس از جنگ سرد تهديدات امنيتي و جديدي به وجود آمده است كه به كارگيري صرف نيروي نظاميجهت پاسخ به آنها مشكل زاست. به عبارت روشن تر، تنوع تهديدات و بازيگران موثر در عرصه تهديد زايي، ضرورت همكاري ساير دولتها و بازيگران بينالمللي (مانند سازمان ملل، اتحاديه اروپا) كه حاكي از تكثرگرايي در نظام بينالملل ميباشد را در جهت مقابله با آن نمايان ميسازد. (Ibid)
نويسندگان ليبرال كه بر جنبههاي نرم قدرت تأكيد دارند، معتقدند كه حتي جهان تك قطبي بعد از جنگ سرد كه آمريكا با قدرت خود، نظام بينالملل را به طور يكجانبه گرايانه شكل داده، بوسيله نيروهاي جهاني شدن و وابستگي متقابل محدود شده است و به رغم برتري در زمينههاي اقتصادي، نظاميو تكنولوژيكي بدون همكاري با قدرتهاي عمده نميتوانند مسائل امنيتي جهان را حل كند. آنها معتقدند كه اقدامات يكجانبه گرايانه نظاميآمريكا به تضعيف جنبههاي نرم قدرت كه شامل جاذبه فرهنگ و ارزشهايي آمريكايي، خوش خيم بودن هژموني آمريكا و مشروعيت بخشي اقدامات آمريكا ميباشد، كمك ميكند (Guh, 2005: 4-5).
وقتي جامعه و فرهنگ هژمون جذاب باشد، احساس تهديد و لزوم برابري كردن با آن كاهش مييابد و آن را به يك هژمون دموكراتيك تبديل ميكند كه از يك طرف به قدرت معنوي آمريكا كمك ميكند و از طرف ديگر محدوديتهايي را بر قدرت هژمون تحميل مينمايد (ناي،38:1382).
اگر اقدامات يكجانبه گرايانه آمريكا تداوم يابد، محدوديتهايي را بر كارآيي و انتخاب سياست خارجي آمريكا اعمال خواهد كرد. در سطح بين المللي، ايالات متحده افزايش اختلافات و هزينهها را در مواجهه با متحدين و دولتهاي دوست تجربه خواهد كرد. اين اقدام هژمونيك واحد جهاني را در مقابل هژمونيك مركب جهاني قرار خواهد داد. در سطح داخلي نيز افزايش نارضايتي عموميبه بهاي پرداختن هزينههاي بيشتر در مداخلات بيروني را به دنبال دارد (Guh, 2005:18).
هلر معتقد است كه نظام بينالملل آينده به دلايل زير همچنان در برخي ابعاد مهم ناچاراً چندقطبي خواهد بود و در واقع به شكل هژموني محدود يا يك هژمون با محدوديتهاي خاص خود عمل خواهد كرد:
1- محدوديت ناشي از افكار عموميداخلي و افكار عموميو بازيگران خارجي
2- تكثر تهديدات و بازيگران مؤثر در عرصه تهديد زايي
3- ضرورت همكاري ساير دولتها براي مقابله با تهديدات جديد
4- ناتواني نظاميآمريكا در برخورد ريشهاي با تهديدات (Heller, 2005: 5-12).
از اين رو براي آمريكا مشكل است كه به هر شيوه اي كه ميخواهد به طور موثري با مسايل مورد نظر خود برخورد كند. ضرورت همكاري ساير دولتها، بويژه دولتهاي قدرتمند، براي برخورد با آن تهديدات نشان ميدهد كه نظام بينالملل در برخي ابعاد مهم چند قطبي خواهد ماند. (Feldem,2003,6-9).
مصباحي براي نظام بينالمللي جديد، هشت ويژگي را برميشمارد كه عبارتند از:
1- وجود دو ساختار مرتبط اما جدا از هم شامل ساختار مادي تقسيم قدرت و ساختار نرمافزاري كه محتواي اجتماعي نظام را شكل ميدهد.
2- عدم تطابق دو ساختار مذكور
3- درگيري نرمافزاري ميان بازيگران براي شكل دادن به نظام بينالملل آينده
4- تأثير بيسابقهي بازيگران غيردولتي
5- درهم ريختگي و امتزاج فضاي داخلي و خارجي
6- آسيبپذيري مركز نظام از سوي بازيگران غيردولتي
7- آسيبديدگي نظام امنيتي بينالمللي كنوني
8- وابستگي كشورها به امنيت خوداتكا
از نظر مصباحي اگرچه ساختار مادي تكقطبي است، اما ساختار اجتماعي گاهي تكقطبي و گاهي هم دو يا چندقطبي است. او هژموني آمريكا را پس از بحران عراق يك هژموني شكسته و مشكلساز ميداند و معتقد است كه ميان دولتهاي آمريكا، اروپا، روسيه، چين، ايران، كشورهاي مسلمان و بازيگران غيردولتي، بر سر شكل دادن به نظام بينالمللي آينده يك درگيري نرمافزاري وجود دارد و به ويژه پس از 11 سپتامبر 2001، بهشت كانتي اروپا در مقابل پارادايم هابزي آمريكا قرار گرفته است و از اين رو، نظام بينالملل سيال و در حال شكلگيري است (مصباحي، 5:1383).
بسياري از تحليلگران معتقدند كه نظام بينالملل در وضعيت پس از جنگ عراق دچار تغييراتي شده و به دلايلي چون فاصلهي قدرت آمريكا با ساير قدرتها، منطق سلاحهاي هستهاي، منطق گسترشطلبي آمريكا، ويژگيهاي ليبراليسم مورد نظر آمريكا و نيز همگني ايدئولوژيك ميان قدرتهاي اصلي نظام جهاني، غلبهي اختلاف و تعارض ميان ساير بازيگران بر اختلافات ميان آنها با آمريكا و امكان تعديل رفتارهاي آمريكا به خاطر تحول در سياست داخلي آن، فعلاً امكان ايجاد موازنه در قدرت آمريكا وجود ندارد. اما در عين حال اين هژموني محدود خواهد بود و مهمترين دلايل محدود شدن هژموني آمريكا عبارتند از:
1- مسائل و رقابتهاي داخلي آمريكا و تقويت موقعيت نوليبرالها در مقابل نومحافظهكاران
2- مخالفتها و نگرانيهاي سايهي قدرتهاي بزرگ
3- مشكلات آمريكا در عراق
4- افكار عموميجهان
5- نقش حقوق و سازمانهاي بينالمللي
6- روند جهاني شدن
در واقع جهان امروز، جهاني جديد است كه در آن جوامع، فرهنگها، حكومتها و اقتصادها به يكديگر نزديكتر، مناسبات اجتماعي تشديد و بازيگران غيردولتي چون سازمانهاي بينالمللي و منطقهاي و شبكههاي فراحكومتي اهميت خاص يافتهاند. اين موضوع همچنانكه به قدرت هژمون امكانات خاصي براي اعمال قدرت ميبخشد، براي آن محدوديتهاي خاصي نيز ايجاد ميكند (كرمي، 107:1383-106).
از سوي ديگر گفته ميشود كه در جهان امروز همچنانكه ديكتاتوري در داخل كشورها بسيار پرهزينه و خطرناك شده و كمتر انسان عاقل و جامعه فرهيختهاي است كه آن را توصيه كند، در جامعهي بينالمللي نيز تحولاتي رخ نموده كه امكان هژموني گسترده را محدود ميسازد. مهمترين اين تحولات عبارتند از:
1- پيچيدگيهاي خاص جهان جديد و ظهور موازنههاي به نسبت مجزا
2- تكامل بشر و جوامع بشري (جامعهي مدني جهاني، افكار عمومي)
3- تناقض دموكراسي و هژموني (نميتوان در داخل و براي جوامع ديگر دموكراسي را تجويز و توصيه نمود، اما در سطح نظام بينالمللي ديكتاتورمآبانه عمل كرد) (كرمي، 107:1383).
ايالات متحده بيشك بازيگر برتر در بسياري از زمينه ها، بويژه در عرصه قدرت نظامياست. در نتيجه، هر گاه احساس كند كه منافع حياتي اش به خطر افتاده، به تنهايي توان اقدام را دارد. در عين حال، قدرت آمريكا به تنهايي براي تعقيب اهداف بلند پروازانه حل اختلافات ميان دولتها و مسايل سياسي و اجتماعي داخلي دولتها كه منبع اصلي تهديدات سياسي- امنيتي هستند، ناكافي است. براي حل اين مسايل، آمريكا نيازمند متقاعد ساختن ديگران نسبت به اين تهديدات و مشروعيت اقدامات براي برخورد با آنهاست. از اين رو، تلاش براي حل مشكلات جامعه بينالمللي مستلزم عناصري از چند جانبه گرايي اساسي است. در واقع توزيع قدرت، خود يك نظام بينالمللي را تحميل خواهد كرد كه نه كاملاً تك قطبي است و نه چند قطبي و ميتوان آن را نظامي(تك- چندقطبي) دانست (كرمي، 103، 1383).
نظام بينالمللي آينده: تك- چند قطبي
از سال 1991 به بعد نظام بينالمللي به يك وضعيت در حال گذار تغيير يافت. با اين حال، برخي آن را نظام تكقطبي و برخي نيز قدرت را در سطوح اقتصادي، سياسي و فرهنگي چندگانه دانسته و تنها در بعد نظاميآن را تكقطبي ميدانستند. بحران عراق و پيش از آن بحران كويت، كوزوو و افغانستان نيز تا حدودي نشان داد كه نظام بينالملل حداقل در سطح سياست، نظاميتكقطبي است و فاصلهي قدرت ساير دولتهاي نيز به گونهاي است كه امكان ايجاد موازنه در برابر نظام تكقطبي به سادگي امكانپذير نيست
(Buzang & little, 2000: 386-387).
نتيجهي تمامي بحرانهاي مذكور نشان داد كه آمريكا از نظر نظاميميتواند ضربات سنگيني را به كشورهاي ضعيف و حتي برخي قدرتهاي منطقهاي وارد آورد، ضمن آنكه بايد يادآور شد كه به تنهايي نميتواند چالشها و تهديدهاي روياروي خود را حل كند و در اين راه به همكاري تعدادي از قدرتهاي ديگر نياز دارد.
مجموعهي اين روندها به شكلگيري ساختار پيچيدهاي از نظام بينالملل منجر شده است كه با نظامهاي پيشين متفاوت است. به گونهاي كه نميتوان نظام بينالمللي جديد را در قالبهاي يك قطبي، دوقطبي و يا چندقطبي با اشكال مختلف آن ساده كرد. به دليل نبود دشمن مشخص همچون دوران جنگ سرد، مرزبندي مشخصي نيز در عرصهي بينالمللي وجود ندارد. در دنياي جديد نميتوان به وجود قطبهاي مشخص و تمايز قدرت قائل بود و با مرزبندي، آنها را از يكديگر متمايز كرد. به عبارت دقيقتر، قطبي بودن از صحنهي بينالمللي برداشته شده است (سنبلي، 19:1382-17).
براين اساس ساختار جديد نظام بينالملل جديد موضوعي و منعطف است، نه كشوري و غير منعطف. بدين معني كه از نظر نظامي، نظام جديد تك قطبي است و تنها آمريكا توانايي مداخله در سرزمينهاي دور دست را دارد. اما از نظر اقتصادي و سياسي نظام بينالملل چند قطبي است. نظم جديد، نظميسياسي است كه ساختار منعطفي دارد و متناسب با موضوعات، اتحادها و ائتلافهايي كه شكل ميگيرد، متفاوت است. كشورهاي مختلف به اينكه همانند دوران جنگ سرد خود را در قالب يك بلوك تعريف كنند، با توجه به اينكه منافع آنها در گرو اتخاذ چه موضعي است، تصميمگيري ميكنند؛ بنابراين بر اساس اين ديدگاه، نظم جديد نظميغير ساختاري است و آنچه تعيين كننده رفتار كشورهاست، منافع ملي آنها ميباشد كه تابعي از شرايط زمان و مكان است. از نظر نظامي، تنها يك كشور توانايي ايجاد اتحاد و ائتلاف نظاميعليه كشورهاي كوچك و قدرتهاي منطقهاي را دارد و اين قدرت جهاني در بحرانهاي منطقهاي باهمكاري ديگر قدرتهاي جهاني و منطقهاي وارد عمل ميشود و ائتلافهاي گزينشي را شكل ميدهد؛ موردي كه نشان دهنده منعطف و موردي بودن قطبهاست (سنبلي، 19:1382).
از آنجا كه هر بحراني به طور طبيعي، در يك منطقه جغرافيايي رخ ميدهد، در بحرانهاي منطقهاي قدرتهاي منطقهاي از جايگاه مهميبرخوردارند، بطوري كه قدرت جهاني نيز بدون آنها توانايي اقدام را ندارد. بر خلاف نظامهاي پيشين كه اعضاي آن بيشتر قدرتهاي اروپايي و آمريكا بودند، در نظام جديد بين المللي، به دليل افزايش تعداد كشورهاي پيشرفته و گسترش فناوري نظاميدر جهان، تعداد اعضاي تأثير گذار نظام بينالملل افزايش يافته است؛ بنابراين تكثر قدرت بيش از آن است كه بتوان آن را تك قطبي ناميد. هر چند يك قدرت جهاني وجود دارد. اما نظام بينالملل تك قطبي نيست. بنابراين، در نظام بينالمللي اي كه اعضاي ثابت و محدودي داشته باشد، قطب واحد وجود ندارد و پديد نخواهد آمد. علت آن نيز اين است كه در قرن نوزدهم، نظام بينالمللي بر جهان حاكم بود كه اعضاي آن را بيشتر كشورهاي اروپايي تشكيل ميدادند. در قرن بيستم، يك فضاي دوقطبي ميان آمريكا و شوروي برقرار بود. با فروپاشي شوروي و رشد برخي از قدرتهاي منطقهاي طي دهههاي گذشته، مركزيت توسعه از انحصار اروپا در آمد و به همين علت، تمركز قدرت نيز از اروپا خارج شد و در مناطق مختلف جهان، به ويژه آسيا پراكنده شده است؛ بنابراين روند نظام بينالملل به سمت چند قطبي شدن و افزايش اهميت قدرتهاي منطقهاي است. به تعبير ديگر، شايد بتوان نظام بينالملل را به جاي قطبي، چند منطقهاي دانست كه ايالات متحده بدون ترديد تنها کشوري است که در همه ابعاد قدرت اقتصادي، نظامي، ديپلماتيک، ايدئولوژيک، تکنولوژيک و فرهنگي دست بالا را دارد؛ و از توانايي وامکانات لازم براي پاسداري از منافع خود تقريباً در سراسر جهان برخوردار است. در سطح دوم نظام معاصر، قدرتهاي عمده منطقهاي هر يك از آنها، نقش برخي از كشورها، از ديگران برجسته تر است. اما در نهايت روند تحولات در نتيجه اتحادها و ائتلافهاي موقتي كه ميان بازيگران منطقهاي و جهاني ايجاد ميشود شكل ميگيرد(سنبلي، 21:1382).
در مجموع، نظام كنوني نظام پيچيدهاي است: نظامياست تك- چند قطبي كه در آن يك ابر قدرت و چند قدرت عمده وجود دارد. در چنين نظاميبراي حل و فصل مسايل كليدي بينالمللي نه فقط اقدام تنها ابر قدرت، كه نوعي ائتلاف ساير قدرتهاي عمده كه در سطح دوم نظام معاصر قرار دارند نيز همواره مورد نياز است. ايالات متحده بدون ترديد تنها كشوري است كه در همهي ابعاد قدرت اقتصادي، نظامي، ديپلماتيك، ايدئولوژيك، تكنولوژيك و فرهنگي دست بالا را دارد و از توانايي و امكانات لازم براي پاسداري از منافع خود تقريباً در سراسر جهان برخوردار است. در سطح دوم نظام معاصر، قدرتهاي عمدهي منطقهاي قرار دارند. اين قدرتها بر مناطقي از جهان مسلطاند بدون آن كه همچون آمريكا بتوانند منافع و قابليتهاي خود را در سطح جهان گسترش دهند (هانتينگتون،83:1378).
در چنين نظامي، آمريكا آشكارا نظاميرا ترجيح ميدهد كه خود در آن قدرت هژمون باشد. از سوي ديگر قدرتهاي عمده نيز طالب نظاميچندقطبي هستند كه درآن بتوانند منافع خود را به طور يكجانبه يا دسته جمعي فارغ از محدوديتها، اجبار و فشارهاي ابرقدرت تعقيب كنند. كوششهاي ابرقدرت براي ايجاد نظام تكقطبي ديگر قدرتها را تحريك ميكند كه در جهت برقرار ساختن نظام چندقطبي بر تلاش خود بيفزايند. تقريباً همهي قدرتهاي عمدهي منطقهاي هر روز بيشتر دفاع از مناطق متمايزشان را كه اغلب بيشتر با منافع آمريكا در تعارض است، خود به دست ميگيرند. بنابراين سياستهاي جهاني از نظام دو قطبي دوران جنگ سرد و عبور كرده و اكنون نيز قبل از آن كه به واقع وارد دوران چندقطبي قرن بيست و يك شود، در حال گذار از دوران تكقطبي- چندقطبي است (هانتينگتون،84:1378).