تاریخچه مکتب فرانکفورت

http://www.aftab.ir/articles/religion/philosophy/images/0de9b0f12c24d9a1980373003c0ba691.jpg


محمد جواد فرمانی

در سال 1923 موسسه ای با نام موسسة پژوهش های اجتماعی به وجود آمد که این موسسه را می توان ادامه یا دنبالة موسسه ای که وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود دانست. کار این موسسه پژوهش در اندیشه های مارکسیستی بود و به دنبال جواب در مورد این سوال که چرا جنبش های کارگری که بعد از جنگ جهانی اول ایجاد شده بودند دچار ضعف وافول شدند. این پژوهش ها کم کم به نقد فرهنگ بورژوایی و عقلانیتی که درجامعه آن زمان مطرح بود روی آوردند و همین شیوه نقد باعث شد تا از پارادایم تحلیلی مارکس فاصله بگیرند و غلبه ای جدید را در اندیشه های مارکسیستی به وجود آورند. که بعدها با نام مکتب فرانکفورت و مارکسیسم انتقادی شناخته شد. تا زمان پیروزی و به قدرت هیتلر در سال 1933 پژوهش های این موسسه زیاد رنگ و بوی مارکیستی نداشت. اما آنچه که گفته شده است این است که ، پیروزی فاشیسم به عنوان مظهری از سرمایه داری متأخر بنا به نظر اصحاب این موسسه ( مکتب فرانفکورت) خود انگیزه ای شد تا تحلیل هایی جدید به روش خاص این موسسه ارائه شود.[1]

در شکل گیری مکتب فرانکفورت ، فلیکس وایل که فرزند یک بازرگان آلمانی تبار آرژانتینی بود نقش مهمی داشت او از طرف پدر برای تحصیل به آلمان فرستاده شد و در شهرهای توبینگن و فرانکفورت تحصیل کرد و در همین شهرها نیز درگیر اندیشه های چپ شد و رساله دکترای او هم در مورد سوسیالیسم بود. او در ابتدا در تابستان سال 1922 اولین جلسه را برای رفع اختلاف میان جریانهای مارکسیستی برقرار کرد و همین امر جای خود را به ایده تشکیل یک موسسه داد که در قالب این موسسه پژوهش های مارکیستسی صورت پذیرد.

اولین رئیس موسسه گرونبرگ بود که از نظر او می بایست پژوهش ها در چهارچوب مارکسیسم باشد. و بعد از گرونبرگ هورکهایمر رئیس موسسه شد که در دوران او بیشتر فعالیت های موسسه با نام او همراه است. نکته ای که برخی صاحب نظران مطرح کرده اند این است اعضای اولیه موسسه عموماً از خانواده های یهودی متوسط یا بالاتر بودند. موسسه پژوهش های اجتماعی به دلیل نقش و جایگاه دانشگاه فرانکفورت به مکتب فرانکفورت و به خاطر نوع نگاه ( نگرش) حاکم بر این مکتب به مکتب انتقادی و چالشی نیز معروف شد.[2]

شرایط تاسیس مکتب فرانکفورت را می توان چنین ارزیابی کرد.

اول : پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه که خود به خود زمینه ای برای نیاز به روشنفکرانی که بتوانند مارکیسم را براساس شرایط آن زمان مورد ارزیابی قرار دهند به بیان دیگر رابطه عمل و نظریه را روشن سازد.

دوم : شکست حرکت ها و جنبش هایی که در اروپا صورت گرفته بود به ویژه آلمان که عامل دوم نقش بیشتری را در ایجاد مکتب و ایفا کرده بود. اما کارنامه عملی این مکتب را که بررسی کنیم آنچه را که مشاهده می کنیم بیشتر جنبه اقتصادی و نقادی این مکتب به چشم می خورد تا اینکه راه و روش خاص را برای درمان در آنچه که جامعه بوژوایی به موضوع به این معنی نیست که در زمینه های دیگر توضیح و تعیین اتفاقات هیچ کاری صورت نگرفته باشد بلکه به بیشتر موید این است که مطلب است که قسمت اعظم کار انجام شده توسط این مکتب نقدی است در مورد جامعه آن روز و ارزش های آن روز بوده است.« تام با تامور» یکی از پژوهشگران این مکتب دوره حیات این مکتب را به چهار دوره تقسیم بندی کرده است.

مرحله اول: سالهای 1933-1923 ( شروع فعالیت تا روی کارآمدن نازی ها )

مرحله دوم: سالهای 1950-1933 ( مهاجرت از آلمان به آمریکا)

مرحله سوم: پس از جنگ جهانی دوم از سال 1950 تا دهه هفتاد میلادی

مرحله چهارم: سالهایی که از دهه 70 به بعد است تاکنون از دیگر کارنامه های این مکتب را نیز می توان تاثیر گذاری چهره های سرشناس این مکتب بر ظهور حکومت حرکت های چپ نو و همچنین نفود آنها بر حوادث و حرکت های دانشجویی در فرانسه (1968) که مارکوزه برآن تاثیر گذاشت و حتی حضور هابرماس در جنبش دانشجویی آلمان و ایراد سخنرانی در آن (1967). هر کدام از دوره های حیات این مکتب دارای فراز و نشیب های مخصوص به خود بوده است که مرحله اول تنوع در اندیشه های مطرح شده که بوده است و اینکه برداشتی سطحی یا جزمی که از اندیشه های مارکسیستی صورت می گرفت. مرحله دوم با روی کار آمدن هیلتر اعضاء مجبور شدند آلمان را ترک کنند و به آمریکا بروند و با وجود بودن در آمریکا آثارشان را به زبان آلمانی منتشر می کردند و با سقوط فرانسه در 1940 آثار خود را به انگلیسی منتشر کردند. مرحله سوم که بعد از جنگ جهانی دوم است و دورانی که دوباره اعضا به اروپا باز می گردند و چهره شاخص این مرحله مارکوزه است . مرحله چهارم نیز که شامل دهه های 70 میلادی به بعد است به خاطر مرگ آدورند و هورکهایمر تا اندازه ای از نفوذ مکتب فرانکفورت کم می شود و در این مرحله هابرماس به عنوان چهره شاخص مکتب شناخته می شود.

مکتب فرانکفورت در کنار اندیشه های مارکسیستی از اندیشه های ماکس وبر و نظریات فروید نیز استفاده کرد. که در طول دوران حوضور در آمریکا نظریات آنها به نوعی برپایه تحلیل های فرویدی بوده است . و از افکار مارکس و برهم در جهت نقد جامعه مدرن و عقلانیت ابزار استفاده کردند.

مارکس هورکهایمر

هورکهایمر بعد از مرگ گرونبرگ در سال 1931 ریاست موسسه را عهده دار شد و بر نقد بر پوزیتیویسم افزود.

هورکهایمر نظریه خود را نظریه ای انتقادی نامید در ابتدا بیشتر تفاسیر او بر مبنای اصول مارکیستی قرار داشت اما بعد از این حد نیز فراتر رفت و چیز دیگری نیز که در نظریات او دیده می شود این بود که او سعی کرد که خود را وابسته حزب کمونیسم و طبقه پرولتاریا نکند این امر باعث شد تا تفسیرهایی را انجام دهد که بعضی از آنها به نقد سیاسی و حتی برخی از اصل های مارکیسم منجر می شد.

این طور به نظر می رسد که او به دنبال بررسی بحران در علم بوزیتویستی یا علم بورژوایی باشد و به این خاطر این بررسی را از دیدگاهی مارکیستی انجام می داد.

علم اثباتی که صرفاً به گردآوری داده ها می پرداخت و به تلحیل آنها به صورت تجربی می پرداخت و از نیازهای واقعی انسان بی خبر بود.

به همین خاطر بود که هورکهایمر اولین آثار خود به نقد مکتب وین پرداخت ( در خصوص یگانگی معلم و وحدت روش های علوم طبیعی).[3]

بورژایی روشن کند. او معتقد بود که پوزیتویسم انسان را در ردیف وقایع و اشیاء طبیعی قرار می دهد و باعث می شود که تمایز میان پدیده های انسانی و طبیعی از بین برود. از نظراو نگرش سنتی همان نگرش پوزیتویستی است که رواج یافته است و در مقابل آن باید از نگرش نقادانه که اساساً نگرش هلگی است استفاده کرد چون در نگرش سنتی پدیدها را به شکل ایستا تفسیر می کند وحال آنکه  نگرش نقادانه با استفاده از روش دیالکتیک نوعی فرآیند تحول وپویا را تفسیر می کند.

از نظر او علم بوژروایی زمان دارای خصلتی مترقی بوده است ولی به خاطر نفع بورژوایی این نقش طی دوران بعد متحول شد و توجه علم بورژوایی به داده های تجربی معطوف شد. آنچه که از علم بوژوایی امروز در می یابیم این است که علم بوژوایی صرفاً به « بودن» نظر دارد و نه به « شدن» و به این خاطر واقعیت اجتماع بر امور پایدار وثابت متصور است. پس چنین علمی نمی تواند تعارضات وبحران های موجود در اجتماع را بازکند. و این علم از پیش بینی تحولات نیز عاجز است و این همان چیزی است که هورکهایمر برآن تاکید دارد که علم اجتماعی باید توانایی پیش بینی داشته باشد. او چنین نتیجه می گیرد که ، تاریخ و اجتماع حاصل وبازتاب کاراجتماعی انسان است و بخش مهمی از تاریخ حاصل عمل آگاهانه ما، است ، بنابراین امکان پیش بینی در علوم اجتماعی وجود دارد.[4]

و اینکه آزادی کامل انسان با تسلط کاملی که انسان بر طبیعت درونی و بیرونی خود از طریق تصمیم گیری عقلانی انجام می دهد بدست می آورد.

به نظر هورک هایمر در شرایط انقلابی ظهور بورژوازی بررسی اثباتی تحولات و تجربی آنها برای بیان واقعیت کفایت می کرد ، ولی با تداوم یافتن و استقرار نظام بورژوایی و به وجود آمدن شرایط ثبات و رکود اجتماعی – سیاسی و با تسلط بورژوازی در نظام سرمایه داری دیگر نقطه اثباتی کفایت نمی کند بلکه باید دیدگاه یا نظریه کلیت دیالکتیک باز گردیم.

در پرتو این نظر است که جامعه بورژوایی همواره متضمن عنصر عقلانی محدودی است و مجموعه نیازهای آدمی را بر آورده نمی سازد ، اما وظیفه انتقادی این است که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی رانشان دهد و بجای نهادهای نامعقول ، نهادهای عقلانی بگذارد. به نظر او اهمیت تنها اندکی عقلانی است و این در حالی است که باید یکسره عقلانی شود. و از دیدگاه آنها دیالکتیک کلیت اولین اقدام در تغییر واقعیت و دگرگون کردن نحوه نگرش به آن است . نکته دیگر مفهوم اولویت زیر بنا و روبنا است که با مفاهیم مارکسیسم ارتدوکس فاصله دارد. او انسان را مولد کل اشکال حیات اجتماعی می داند و اولویت اقتصاد خصلتی اومانیستی دارد. کار انسان تعیین کننده است ، نه ساخت تولیدی یا کالا یا تکنولوژی یا نیروهای تولید چون همگی این ها حامل کار انسان است. در مارکیسم ارتدوکس قضیه تا حدودی برعکس این نظر می شود که نیروهای تولید و تکنولوژی با این که محصول کار انسان است اما خود آنها به عنوان تعیین کننده روابط به شمار می روند.

به هر حال فرآیند تاریخی بازتولید اجتماعی متضمن عنصری از عقلانیت است که کاملاً تحقق پیدا نکرده است ونظریه انتقادی
وظیفه ای ذاتی دارد تا واقعیت را کمال دهد و آن را به طور کامل عقلانی کند.

هورکهایمر در کتاب دولت اقتدار طلب چنین می گوید که همه پیش بینی های مارکس واقعیت یافته است ، دولت به سرمایه دار کل تبدیل یافته ، بوژوازی دچارتفرقه شده است. و ریشه های دولت رفاهی اقتدارطلب معاصر را باید در دموکراسی ژاکوبنی جستجو کرد در عصر دولت های اقتدار طلب هر گونه امید به انقلاب از بین رفته است. جنبش های انقلابی بوزوکراتیزه شده اند و تابع عقلانیت سرمایه دارانه شده اند و به جای انقلاب به دنبال امتیازات سیاسی می روند و به این خاطر جو محافظه کارانه ای بر کل زندگی سیاسی چیده شده است و شرایط اجتماعی موجود در جهان ضامن هیچگونه خوش بینی نیست ، دموکراسی یا لیبرالیسم نسبت به فاشیسم هیچگونه برتری ماهوی ندارند.[5]

بر طبق تحلیل هورکسهایر ، نیازی که به رهبری ، حزب وایدئولوژی وجود دارد بازتاب نیاز به امنیت است و نیاز به امنیت موجب پیدایش سلطه می شود. همین سلطه گری و سلطه جویی در لنینیسم واستالنیسم هم غالب بوده است تحول واقعی به معنای توسعه نیست بلکه به معنای خیزشی ، گسست ، وگذار ناگهانی است . و نظام سلطه مانع گسترش عقلانیت است.

به نظر او وظیفه اصلی نظریه انتقادی نقد جامعه موجود است نه ترسیم جامعه جانشین و بهتر.

و نظام سلطه در جامعه معاصر حتی امیدر به یوتوپیارا نیز کشته است. و تا زمانی که تاریخ جهان به شیوه عقلانی و منطقی خود تداوم می یابد نمی تواند سرشت راستین بشر را متحول کند و محقق سازد. و در جهانی که تنها سلطه ابزاری حاکم است تنها نظریه انتقادی می تواند رهایی بخش باشد.

هورکهایر در سالهای آخر عمر به محافظه کاری و بدبینی دچار شده بود که ناشی که این گرایش او به اندیشه های شو پهناور است و خود هورکهامیر این گرایش را ناشی از عدم ترکیب نظریه و عمل در جهان می دانست. در حقیقت او بدبینی اجتماعی را تنها عامل حفظ آگاهی انتقادی در مقابل سلطه فراگیر عقل سرمایه داری می دانست. و این بدبینی خود نوعی امیدواری را به همراه دارد چون خود بدبینی به عنوان یک نقد مستمر ادامه می یابد. نظریه اقتصادی نسبت به آنچه نیست و ممکن است باشد علاقه مند است نه به آنچه که هست.

اندیشه هورکهایر در مقابل هرگونه نظریه پردازی درباره جامعه به ویژه نوپوزیتویستی قرار می گیرد که از دیدگاه وی جوهر جامعه را در نمی یابد و به صورت ابزاری در دست نظام تولیدی قرار می گیرد هورکهایر مبنای این نگرش را در درون تاریخ فلسفه در پیدایش نوع خاصی از عقل جستجو می کرد که خود را صرفاً به عنوان عقل آلی در می یابد ، این عقلانتیت به ویژه در وجه تولید سرمایه و ارائه رشد همه جانبه ای پیدا کرده است و عقلانیت عصر روشنگری که بوژوایی را به قدرت رساند اکنون موجب ایستایی و انجماد تاریخی گشته است.

تئودور آدورنو

آدورنو همکار و همفکر هوکهایمر بود که با او آثاری همچون دیاکلتیک روشنگری 1944 و کتاب شخصیت اقتدار طلب 1950 را منتشر کردند در بحث قبلی گفته شد که در کتاب شخصیت اقتدار طلب هورکهایمر فرق ماهوی میان لبیراسیم و ناشیسم نمی بیند و نکته دیگر اینکه قائل به این موضوع هستند که در آمریکا به نوعی شخصیت ها از استعدادهای فاشیستی برخوردار هستند.

آدور نو نظریه انتقادی را بیشتر در حوزه جامعه شناسی ، فلسفه و نقد فرهنگی و هنری بسط داد. به نظر او هر نظریه ای که گرایش اثباتی داشته باشد ویژگی اصلی جامعه بورژوایی را مبتنی براصل و رابطه مبادله باز تولید می کند. نقد فرهنگی سهم مهم آدورند نو در مکتب فرانکفورت و در سالیان همکاری نزدیک با هورک هایمر است.[6] منظور از مبادله تحلیل مارکس در مورد جامعه سرمایه دارای بود و نظریه ارزش را مورد تاکید خود قرار می داد: قانونی که به موجب آن سرشت بشر رقم می خورد قانون مبادله است. ارزش مبادله ای در مقایسه باارزش استفاده ای پدیده ای مصنوعی است که بر حیطه خواست های بشری حکومت می کند.

تئودور آدورنو نگرش فلسفی اولیه خود را که به معنی نقد همه دیدگاه های فلسفی و نظریات اجتماعی بود دیالکتیک منفی می خواند و امکان اتخاد و هرگونه نقطه عزیمت مطلق و مبنا و اساس نمایی برای تفکر آدمی را انکار می کرد.[7]

آدورنووهورکهایر در دیالکتیک روشنگری با برداشتی دیالکتیکی فاشیسم را که زمینه پرداز افسانه گرایی و اندیشه ضد عقلانی است دقیقاً نتیجه همان فرآیند عقلانیت ابزاری در عصر سرمایه داری می دانند. به عقیده آنها پیدایش جامعه سرکوبگر و ویرانگر که امکان آزادی انسان را به حداقل کاهش می دهد محصول همان نیروهایی است که در عصر روشنگری به وجود آمدند یا عصر روشنگری را به وجود آوردند ، فاشیسم ضد مدرنیسم نیست بلکه به نوعی ادامه آن به حساب می آید. نیروهای عصر روشنگری که با گسترش سلطه عقل بر طبیعت انجام می پذیرد و در این فرآیند به عنوان نگرشی عقلانی نسبت به جهان ذهن آدمی خود را از طبیعت تمیز می دهد و بر طبیعت سلطه می یابد ، اما این رابطه زیر بنایی ذهن با طبیعت ، در سطح روبنای فرهنگی ضایعاتی را به همراه می آورد. و مقولات انتزاعی جانشین جهان بی واسطه پراکسیس می شوند ارزش مبادله ای جای ارزش استفاده را می گیرد و جهان اجتماعی یکسره دستخوش قوانین معنی و ثابت می شود به شیوه دیالکتیک هگلی سلطه بر طبیعت بیرونی به قیمت انکار طبیعت درونی انسان تمام می شود و عقلانیت ابزاری سلطه بر طبیعت مانع شکوفایی ذهنیت به عنوان کارگزار اصلی پراکسیس تاریخی می شود.

آدورنو هوکهایر معتقد هستند که صنعت فرهنگ یکی از مهم ترین ویژگی های عصر سلطه عقلانیت ابزاری به شمار می آید. چون در عصر سرمایه داری متاخر ، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی ، فرهنگ توده ای منحصری را به وجود آورده است و این مصرف کنندگان فرهنگی در حقیقت چاره ای ندارند چون در ورای افق محسوس چیزی نمی بینند.

و کار کرد این فرهنگ از بین بردن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه مستقر و حاکم است و جامعه ای که فرهنگ مسلط آن همان صنعت فرهنگی باشد نیروهای رهایی بخش خود را از دست می دهد و محکوم به گرفتاری است. جامعه ای که مورد نظر آدورنو است جامعه ای است که به نقد می پردازد و وعده آزادی فرد را در مقابل سلطه سیاسی را با خود به همراه دارد و این در حالی است که جامعه ایی که در جامعه شناسی معاصر از آن یاد می شود نوعی جامعه مکانیکی است و ثابت است و از گرایش ها و یا سیر تاریخی و از ارزش های انسانه خالی است و این جامعه معاصر به امیدها و وعده های مفهوم جامعه وفادار نبوده است. و نمی توان با یکسان انگاشتن جامعه با جامعه ای که موجود است محتوای تاریخی و سیر حرکتی آن را از جامعه حذف کرد. و علم اجتماعی باید چنین مفاهیم جهت دار و معنا داری را موضوع مطالعه خود قرار دهد و در این صورت است که هم واقعیت ها شناخته می شود و هم افق های بهبود و دگرگونی پدیدار می شود.

پس جامعه همراه با بار تاریخی است و واقعیتی معنی دار است و در عین حال نیز از یکی شدن با آن می گریزد.

یکی دیگر از مفاهیم مورد اشاره آدورنو مفهوم شیئی شدگی است که این امر نهایتاً منجر به این می شود که در مقابل هرگونه نیروی رهایی بخش و جنبش ایستادگی کند و اوج شیئی گونگی را می توان در فاشیسم یافت ا ما بعد از فاشیسم نیز همچنان عقلانیت ابزاری به قوت خود به پیش می رود که در این شرایط است که هرگونه عمل سیاسی از طرف نیروهایی که در ساخت تولید مستقر هستند منتفی می شود. فلسفه نقادانه با توجه به فرآیند شیئی گونگی در جامعه مدرن ، تنها می تواند به زیبا شناسی و هنر به عنوان دریچه ای به سوی رهایی امید داشته باشد و از این جهت است که در مقابل علم اثباتی قرار می گیرد چون شکل برتری از شناخت نسبت به غایات پراکسیس تاریخی است و ذاتاً به سمت جستجوی حقیقت وتحقق خواست های راستین جهت داده شده است.

در حال حاضر نگرش زیبایی شناختی در سطح فردی می تواند به پیدایش عقلانیتی معارض با وضعیت شیئی گونگی بینجامد. هنر به صورت وحدت معین و ذهن در خارج از حوزه ضرورت قرار دارد و از سلطه عقلانیت ابزاری می گریزد. و به نظر آدرور نو حفظ ارزش ها و آزادی های انسانی در جهان شیئی گشتة کالایی ، از طریق احیای آرزوهای مذهبی ممکن است.[8]

آگاهی مذهبی این پیام را می دهد که جهان واقع نمودی خارجی است و مظهر حقیقت نهایی نیست. و این برداشت یکی از مفاهیم و اصول اساسی نظریه اقتصادی  است . به نظر او مذهب انسان این آگاهی را می دهد که می تواند با استفاده از این آگاهی از مرزهای محدودیت و سلطه بگذرد و بر طبیعت واقعی و حقیقی برای دست یابی به آزادی و رهایی راستین تلاش کند.

البته الهیات آدورنو درباره وجود خدا و علم به او نیست بلکه تنها نکته مهم واصلی آن این است که جهان علائق تشکیل دهنده آن چیزی جز نمودهای سرگرم کننده و فریبنده نیستند.

همگی بر آن بود که دو نمایه های اصلی الهیات مسیحی مثل تثلیث ، رستگاری بازگشت حضرت مسیح و غیر را که در حال زوال و اضملحال هستند باید از طریق تفسیر مجرد از شکل مرموز شان خارج کرد و معنایی دیالکتیکی به آنها بخشید.

به طور کلی آگاهی مذهبی مورد نظر آدورنو از گونه دیگری و به خاطر سرخوردگی از مدرنیسم و جهان نوکوششی غیر عقلانی نیز به شمار می آید. به نظر او تعالی جویی مذهبی و غیر عقلانی در سرمایه داری متأخر به عنوان مسکنی برای دردمندی های جامعه بورژوایی است. و از دید آدورنو مذهب دریچه ای روبه یوتوپیا است.

هربرت مارکوزه

او به عنوان فردی با نفوذ در شاخه چپ مکتب شهر بسیاری یافت ، او در برلین و در یک خانواده یهودی به دنیا آمد و تحصیلاتش را در همین شهر و فرایبورگ به پایان برد . مدتی نیز شاگرد هایدگربود و با روی کارآمدن نازی ها به سویس و سپس به آمریکا مهاجرت کرد و به دعوت هورکهایمر در سال 1933 عضو موسسه پژوهش های اجتماعی شد. او برای یونانیان و ارسطو احترام قائل بود دکارت را که منادی دهنده چیدگی بر طبیعت بود نقد می کرد و کانت و هگل را در یک سیر تاریخی و سپس توجه را متوجه مارکس ، هوسرل و هایدگر نمود. ومانند دیگر اعضاء این مکتب به پوزیتویسم و حلقه وین انتقاد می کرد. و از نظریات روانشنانی فروید نیز برای تفسیرهای خود سود می برد و کتاب های همچون «خرد و انقلاب 1941» کتاب خرد و انقلاب حاوی تفاسیر مارکوزه از هگل و هگلیان است.[9]

« انسان تک ساختی 1964» از مشهورترین آثار او هستند و « کتاب نفی ها 1930» مجموعه ای از نخستین نوشته های او به شمار می آید. و گفتاری درباره رهایی 1969) از دیگر آثار او می باشد. مارکوزه پس از پیروزی نازیها در آلمان اعلام کرد که جنبش طبقه کارگر به عنوان کارگزار انتقال به جهان ذاتی ، توانایی های خود را از دست داده اند و شکست خورده اند. به نظر او کارگران قرار بود نماینده جهان علایق راستین باشند دیگر نمی توانستند میان علائق راستین و کاذب دارای بینش باشند. طبقه کارگر و جامعه در لذتهای کاذب و روزمره نظام سرمایه داری غرق می شوند و تصور می کنند که رهایی یافته و آزاد هستند در صورتی که واقعاً چنین اتفاقی رخ نداده است.

به نظر مارکوزه خواست های راستین خارج از فرآیند تاریخ نخواهند ماند و سرانجام میان ذهن و عین وحدت مطلوب برقرار خواهد شد که در آن جهان روشن خواست ها و سرشت راستین آدمی تحقق یابد و این تحول نیز از راه انقلاب صورت خواهد گرفت.

او از سطح تحلیل طبقاتی فراتر می رود و طبقه پرولتار یاد در اندیشه او به عنوان نفس انسان و مظهر عقل ظاهر می گردد. در اندیشه مارکوزه به تدریج جنبش کارگری در جنبش ایدآلیستی و او مانیستی حل می شود.[10]

به نظر مارکوزه ، علم و فلسفه بورژوایی توانایی عقلانی نقد را که زمینه رهایی از جامعه موجود را به وجود می آورد از میان می برد. از دیدگاه او فلسفه قدیم دست کم حوزه حقیقت را در ورای حوزه واقعیت می دانست و هر چند که آن را دور از دست می دانست. علم و فلسفه بوژوایی مدرن ، برعکس  ، تنها یک لایه از واقعیت را می بیند و به کمک منطق صورتی منطق ثبات و نظم و سلطه و شیئی گونگی است. منطق صوری را نمی توان برای بازشناسی درست پدیده های اجتماعی که زمانمند و متغیر هستند به کار گرفت زیرا چنین مقولات و مفاهیم ایستا  را بر تاریخ و واقعیت پویا تحمیل می کند. در مقابل منطق دیالکتیک از آنجا که موضوعات مورد بحث خود را در قالب مقولات و مفاهیم منهم منعکس نمی کند بهتر می تواند آنها را باز نماید ، منطق صوری نمی تواند کاملاً نسبت به موضوع یا محتوا بی طرف باشد و یا صرفاً به عنوان قواعد اندیشدن درباره امور تلقی شود زیرا چهارچوب ها ی فکری منطق صوری پیشاپیش زاویه نگرش ما را تعیین می کند و تنها موضوعاتی فهم می شود که قابل گنجاندن در مقولات و چهارچوب های صوری باشد ، پس در نتیجه فرآیند تاریخ و کار یا پراکسیس کلاً از دیدگاه عقل دور می ماند. و اثبات گرایی موجود در علم بورژوایی مبتنی بر چنین منطقی است. در حقیقت علم و شناخت اثباتی یکی از ابزارهای تداوم چنین سلطه ای به شمار می آید. و به این صورت مارکوزه بر پوزیتویست ها و مکتب وین انتقاد می کرد.

یکی دیگر از ویژگی های مارکوزه همانطور که گفته شده بهره گیری از روانکاوی های فروید برای تکمیل و رفع نارسیایی های مارکسیسم بود. به نظر او شکل آگاهی کارگران لزوماً با تغییرات مادی تغییر نخواهد کرد ، مثلاً در شرایط بحران بزرگ 32-1929 در غرب همه شرایط عینی لازم برای گذار از سرمایه داری بر سوسیالیسم پیدا شده بود ولی طبقه کارگر آمادگی ذهنی لازم را برای این تحول نداشت.

به نظر مارکوزه سرکوب بشریت در تاریخ ، در تمام دقایق خود در مقیاس فردی آشکار می شود تاریخ کودکی در فرد همانند وقایع ماقبل تاریخ تمدن است که در آن با سرکوب اصل لذت ، تمدن با محرومیت ها صورت می گیرد.و این لذت جویی در خیر انسان باقی می ماند و در باطن او زنده باقی می ماند و در رویاه ها و آثار هنری ظاهر می شود.

جامعه مصرفی رفاهی معاصر ، از طریق برآوردن نیازها وخواست های کاذب و تحمیل شده بر افراد مانع نقد و انتقاد می گردد و محیطی کوتالیتر از لحاظ فکری و ارزشی ایجاد می کند. و افکار عمومی و رسانه های گروهی ابزارهایی هستند که چنین محیطی را تولید می کنند ، سعادت رفاه و شادی موجود به هر حال کاذب است و آزادی واقعی را به همراه نیاورده است و تنها به عنوان زائده اقتصاد و دولت سرمایه داری تحقق یافته است. در چنین جامعه ای شیوه آزادانه ارضاء میل جنسی بیشترین فاصله را با برآوردن نیازهای زیبایی شناختی پیدا کرده است زیرا این شیوه هم تنها ابزاری برای تداوم سلطه و حکومت خواست های کاذب است.

به نظر مارکوزه تنها گروه ها و روشنفکرانی که در متن جامعه و علایق آن حل نشده باشند می تواند علایق راستین را دریابند و کوشش کنند تا جنبشی به سوی تحقق آن به راه اندازند و این روشنفکران باید از گروه هایی مانند خود برای رسیدن به اهداف کمک گیرند و بهترین این گروه ها دانشجویان هستند. از نظر مارکوزه جنبش های دانشجویی نمونه اعلاء گست کامل از سیاست و اقتصاد هستند.

استفاده مارکوزه از روانکاوی فرویدی در بین جنبش های جوانان توهماتی درباره حمایت او از بی پروایی در زندگی جنسی ایجاد کرد. جهان خواست های راستین انسان شباهت زیادی به مثل افلاطونی دارد . مارکوزه در مورد تحمل و تسامع رایج آن را فریبکارانه و سرکوبگرانه توصیف کرد انسانها در دوموکراسی ها مواجه با راه ها واختیارات واقعاً متفاوتی نیستند و در واقع نقد اساسی جامعه مجالی پیدا نمی کند. و آزادی بیان تنها موجب ادامه سلطه می شود زیرا به رواج عقایدی می انجامد که بر جامعه مسلط است . نقد مارکوزه تنها به بورژوایی ختم نمی شود بلکه نقدی هم از سوسیالیسم شوروی انجام می دهد و این نظر را مطرح می کند که در اتحاد شوروی واقعیات اجتماعی با مارکسیسم نظری انطباق وارده نشده بلکه بر عکس این مارکسیسم بوده که با واقعیت شوروی منطبق شده است . ومارکسیسم در روسیه از آتین انقلابی به ملکی محافظه کارانه تغییر شکل داده است .بوروکراسی دولتی در شوروی به عنوان نماینده منافع اقتصادی گروه های خاصی بود.

به نظر مارکوزه مارکسیسم نمی تواند مسولیت همه تحولانی را که در اتحاد شوروی پیش آمده بود بپذیرد به عقیدة او بویژه در شرایط گذار و انتقال و انقلاب ، از اهمیت عوامل زیر بنایی و روبنایی و اقتصادی و ساختاری در تعیین مسیر تحولات کاسته می شود و بر عکس بروزن و اهمیمت عوامل روبنایی ذهنی و ارادی فزونی می گیرد ، و در  چنین شرایطی سخن گفتن از زیر بنا و روبنا چندان معنا و فایده ای ندارد.

یورگن هابرماس

او در دوسلدروف آلمان در سال (19299 ) به دنیا آمد او در سالهای 1959-1956 دستیار آدورنو بود و اکنون هم استاد دانشگاه فرانکفورت است از آثار او می توان ( شناخت وعلایق انسانی 19689 ( سرمایه داری متاخر 1973) (ارتباط و تکامل جامعه 1979) و....

مارکسیسم هابرمالس نوعی مارکسیسم انسان گرا است و هابرمالس در بازسازی نظریه بیشتر به آزاد سازی نیروی عقل از چنگال اشکال باز تولید اجتماعی پرداخت . و او نیز همانند دیگر اعضای مکتب بجای نقد عقل ابزاری به فلسفه پوزیتویسم می پردازد و کار دیگری را نیز که انجام داد این بود که رگه های پوزیتویستی آثار متأخر مارکس را به نفع نوشته های اولیه او تفسیر کرد.

به عقیده هابرماس علم تجربی تنها یکی از سه وجه شناخت انسانی بود و وجه دوم معرفت ، تفهیم و رابطه میان انسانها است و وجه سوم علایق آزادی خواهی یا انتقادانه است. و به عقیده او علم معرفت خالی از ارزش داوری امکان پذیر نیست.

هابرماس اندیشه های خود را بیشتر در قالب و چهارچوب نظریه انتقادی هورکهایمر پیرامون باب ضرورت ایجاد پیوند میان علوم اجتماعی وآرمانهای رهایی انسان عرضه کرده است.

از نظر معرفت شناسی هابرماس در آثار اولیه خود آیین اثباتی را به طور کلی مورد انتقاد قرار داده و در برابر آن از نگرش دیالکتیکی شناخت دفاع کرده است. نگرش اثباتی با گذاشتن فلسفه علم به جای نظریه شناخت ، علم وشناخت را یکسره یکسان قلمداد کرده است. بدین سان عقل زندانی علم جدید به معنای اثباتی آن شده است ، آیین اثبات عقل را مثله و جهان اجتماعی را به خرده ریزه هایی پراکندة داده های تجربی تبدیل کرده است. در نگرش اثباتی به ویژه تاکید بر آن است که ذهن به عنوان شناسنده خلاق بایستی حتی الامکان از موضوع علم تجزیه گردد ولی از نظرها برماس شناخت هم به وسیله موضوعات تجربه و هم به وسیله مقولات و مفاهیم پیشینی که ذهن شناسنده وارد عمل کرده تعیین می گردد.

اما بر خلاف کانت هابر ماس استدلال می کند که ذهن شناسنده وواجد مقولات قبلی ، ذهنی اجتماعی است . شناخت و تفهیم بر حسب این مقولات به صورت اجتماعی تنظیم می گردد و در هر لحظه تحت تاثیر وتجربه تاریخی قرار دارد. و بنابراین شناخت کاملاً توسط تجربه اجتماعی حاصل می شود.

پس شناخت در این رابطه خلاق ذهنی اجتماعی با جهان ظهور پیدا می کند یعنی ما در عین حال در فکر و در عمل جهان را کشف و خلق می کنیم.

همان طور که گفته شد هابرماس بر این نظر است که ذهن انسان در سایه سه دسته از علایق شناخت پرداز شناخت حاصل می کند به این معنی سه نوع شناخت قابل تمیز است. نوع اول علائق تکنیکی یا علم تجربی نوع دوم علائق عملی انسان به درک تفاهم یا روابط انسانی است و نوع سوم علائق آزادی خواهانه است.

علائق تکنیکی مبنی بر نیروهای تولید یا کار و نیاز مادی انسان است و قلمرو شناخت و علم تجربی را پدید می آورد به بیان دیگر علاقه کلی ما به سلطه ابزاری بر طبیعت عامل شناخت پرواز علوم طبیعی و تجربی است. و با توجه به همین ارتباط است که هابرماس از نگرش اثباتی انتقاد می کند به این خاطر که مبنایی را برای شناختن جهانی کاملاً خارجی را که شناخت را به صورت عینی به وجود آورد نیست و بر این اساس است که این نظر را که می گوید حقیقت هر حکم را باید در تناظر آن با ما به ازایی در جهان خارج یافت رد می کند و این نظر را عامل اساسی تقویت نگرش پوزیتویستی می داند. و معتقد است که بر عکس هر چه را که ما می دانیم به وسیله نگرش ادارکی ما محدود می گردند. علائق نوع دوم علائق عملی انسان به درک روابط تفاهمی و ذهنی میان افراد و گروه های اجتماعی است که بر ویژگی زبان در نوع انسان تکیه دارد برای ادارک این علائق باید نگرش اثباتی را کنار گذاشت زیرا در این نگرش افراد در رده اشیاء طبیعی گذاشته شده و به وسیله ذهنی مستقل فهم می شوند.

هابرماس بر این عقیده است که جهان تجربی دقیقاً عینی است به این خاطر که در میان اذهان مختلف مشترک است. به این خاطر است که فهم ما در مطالعات اجتماعی مفروض بر وجود فهم پیشاپیش جهان ذهنیت است. علائق نوع سوم که آزادی خواهانه و رهایی بخش است و حوزه شناخت نقاد را ایجاد می کند. در تجربه روزمره همواره جزی از ذهن ما می کوشد میان قدرت و حقیقت تمیز دهد و به ورای افسانه ها و توهمات حافظ قدرت در جامعه نفوذ کند ، و علوم انتقادی به این معنی معطوف به رهایی انسان از نمادهای منجمد قدرت سازمان یافته است علائق رهایی بخش آدمی موجب ورود شناخت رهایی بخش در دو حوزه دیگر شناخت می شود و وظیفه تفکر نقاد این است که علم را دوباره در خدمت عقلانیت بشری قرار دهد و به این ترتیب در نظریه شناخت ها برماس سه شکل اصلی شناخت متناظر با سه ویژگی اصلی زندگی اجتماعی انسان یعنی کار ، ارتباط یا زبان و سلطه است و چنانکه آشکار است جدا کردن این سه نوع شناخت به منظور نفی ادعای انحصاری معلم تجربی واثباتی به اعتبار و درستی است.

به نظر او نیاز به مشروعیت و یا خلاء مشروعیت مهم ترین مسئله جامعه مدرن است او سرمایه داری متأخر را با افزایش نقش سازماندهی و دخالت دولت در کل حیات اجتماعی توصیف می کند ، تمرکز سرمایه ، فعالیت شرکت های چند ملیتی و گسترش کنترل بر بازار از زمینه های پیدایش سرمایه داری متأخر است .کاهش حوزه خصوصی زندگی و تقلیل نقش بازار به عنوان مکانیسم توزیع منابع اشکال تازه ای از رفتارهای جمعی به همراه می آورد. کاربرد فزاینده علم و تکنولوژی در فرآیند تولید دگرگونی هایی در روند کار به وجود می آورد و بر میزان سود دهی و سرمایه گذاری بنگاه های اقتصادی بزرگ و حکومت تاثیر می گذارد ومسائل اجتماعی نوینی ایجاد می کند که از طریق نظام دموکراسی سنتی قابل حل نیست. فرآیندهای جامعه پذیری و باز تولید فرهنگی تحت تاثیر گسترش وسایل ارتباط جمعی و وسایل آموزشی شتاب می گیرد. به منظور فهم نظری این تحولات در جامعه صنعتی نوین هابرماس براساس نظریه سیستم ها ، سه حوزه اصلی پیدایش بحران را مشخص می کند یکی حوزه اقتصادی دوم حوزه سیاسی و سوم حوزه اجتماعی و فرهنگی . بحرانها از درون هر یک از این حوزه ها و یا از درون روابط میان آنها پدید می آید. چهار بحران عمده قابل تشخیص است : بحران اقتصادی ، بحران عقلانیت در حوزه اداری – سیاسی ) بحران مشروعیت و بحران انگیزش.

براساس تحلیل هابرماس برحان اقتصادی و عقلانی عامل فروپاشی جامعه نیستند و این بحران مشروعیت و بحران انگیزش است که عامل اصلی فروپاشی نظم اجتماعی به شمار می رود. و او مطرح می کند که بحران اقتصادی برای حل خود مجبور است از طریق حوزه سیاسی – اداری متول شود و این کار نیز با ظهور دولت های رفاهی پدیدار شد.

هابرماس نگرش انتقادی خود را براساس ترمیم و بازسازی نظریات مارکس وبرلوکاچ و مکتب فرانکفورت کرده است. و مفهوم عقل و عقلانیت در اندیشة ها برماس به عنوان زمینه عمومی تاریخ تلقی می شود و بنابراین با مفهوم هلگی عقل که عبارت از توانایی خلاقیت روح یا ذهن تاریخ ساز است. تفاوت دارد.

یکی از اساسی ترین ویژگی های اندیشه های برماس بازسازی نظریه عقلانی شدن جهان در اندیشه وبر است.[11]

فرآیند عقلانیت با بازسازی نظریات مارکس و وبر و عرضه اندیشه عقلانیت و عمل تفاهمی اندیشه های مکتب فرانکفورت را نیز بازسازی کرد. در اندیشه متفکران مکتب فرانکفورت ، فرآیند تمدن چنان دچار شیئی شدگی می شود که نهایتاً هرگونه پیشرفتی در وراء وضعیت موجود چه در شکل آگاهی طبقاتی و چه در شکل پیدایش عوامل ساختاری مخل سرمایه داری ، مواجه با شکست روبرو می شود. به نظر آنها در کنار فرآیند ابزاری شدن فرآیند دیگری چون روشنگری فرهنگی یا عمل رهایی بخش پدید نمی آید. دیالکتیک منفی اعضای مکتب فرانکفورت از دید هابرماس به نفی و طرد ابعاد مثبت و موفقیت های نهادهای بورژوایی منجر می شود و نمی تواند ردپای عقل را در عصر عقلانیت ابزاری پیدا کند ووظیفه نگرش انتقادی آن است که دقیقاً جایگاهای شیئی گونگی و عقلانیت ابزاری و نیز فضاهایی را که دستخوش این فرآیند نگردیده اند پیدا می کند. و از این روست که هابرمالس در مقابل مفهوم عقلانیت ابزاری همه گیر اندیشه فرآیند مثبت و رهایی بخش « عقل ارتباطی و تفاهمی واپیش می کشد بدین شکل است که هابرماس دو نوع عمل تاریخی یعنی کار و عمل ارتباطی « زبان» را از هم جدا می کند.

سخن پایانی

مکتب فرانکفورت را می توان به جرأت مکتب نقد نامید نقدی که برخلاف دیگر اندیشه های مطرح در قرن بیستم سعی می کند هر آنچه را که هست وانسانها را احاطه کرده اند به نقد بکشد و این طور می گوید که همة آنچه را که می بیند  ونسبت با آن شناخت دارید در حقیقت آنچه که باید نیستند در این قسمت با این نظر در این مکتب شباهت هایی با مثل افلاطونی دارد که می گفت جهانی را که ما می بینیم و به آن شناخت داریم در واقع سایه ای از عالم مثل است .

مکتب انتقادی نسبت به دیگر نحله های اندیشه های مارکیستی دارای بار انتقادی بیشتری است و این بار انتقادی به همراه خود نوعی بدبینی را برای مردم یا مخاطبان به وجود می آورد این بدبینی ناشی از این امر است که در جهان واقع ارزش های حقیقی رنگ باخته اند و حقیقت ها در پشت پرده دروغ های حقیقت نما پنهان شدند و انسان هایی که در این ساختار زندگی می کنند قادر به دیدن پشت پرده و برهم زدن ارزشهای بورژوایی نیستند وعدة کمی هستند که می تواند حقیقت اصلی را دریابند و حرکت انقلابی را آغاز کنند و آنها روشنفکرانی هستند که هنوز بستر ارزشهای جامعه بورژوایی انسان عصر مدرن یا عصری که فرهنگ علم و نگاه بورژوایی بر آن حاکم شده است انسانی گیج و گم است انسانی که در سیل انبوه رسانه های گروهی و وسایل ارتباط جمعی خود را فراموش کرده و چون صنعت فرهنگی بورژوایی فرهنگ او را آنگونه که باید می سازد. و فقط به گذران امور فکر می کند و حتی سرگرمی هایی نیز ، که انسانها را سرگرم می کند بر آنها می افزاید. از منظر نگاه فرانکفورتی ها پوزیتویسم یا علم اثبات گرایی با ایجاد پارادایمی تک بعدی و ثابت نه تنها پویایی علمی و پویایی معلوم اجتماعی را از بین برده است بلکه وجود عوامل پویا را نیز به طور ضمنی منکر می شود و بدین خاطر است که نگاه اثبات گرایی اعتقادی به عوامل پویا ندارد. اگر منصفانه بنگریم فرانکفورتی ها تا حدودی درست می گویند چون تفسیری که پوزیتویستی ها از اجتماع به دست ما می دهد مانند یک عکس یا تابلوی نقاشی است هر چند زیبا باشد ولی مرده و ثابت است اما تصوری که یک چپ یا یک مارکسیسم به ما می دهد مانند یک قعطه فیلم است که در این فیلم نوعی پویایی وحرکت وجود دارد هر چند این فیلم کوتاه باشد.

همانطور که گفته شد مکتب فرانکفورت قائل به این نظر است که می بایست گذرد کرد تا حقیقت از پارادایم اثباتی رها شد از علم بورژوایی باید گذرد کرد تا حقیقت را دریافت کنیم. دیگر تاریخ مصرف علم اثباتی گذشته علم اثباتی در همان ابتدای وجود خوب بود و پویایی و تحرک در سطح جامعه ایجاد کرد اما امروزه این علم خودش باعث انجماد شده است. فرانکفورتی ها با نقد خود از جامعه سرمایه داری متأخر نوعی نگرش یا بار معنایی منفی را به مخاطب اندیشه های خود القاء می کنند اما این نگرش باعث یاس و نومیدی نمی شود بلکه نوعی آگاهی است که اگر به خوبی درک شود می تواند موجد تحولاتی انقلابی باشد همانگونه که بر جنبش های چپ نو و حرکت های دانشجویی تاثیر گزار بودند.

اختصار می توان گفت که بیشتر پیام مکتب فرانکفورت نقد است و این نقد اول بر علم پوزیتویسی یا پارادایم پوزیتویسی و نقد دوم بر جامعه بورژوایی و یا سرمایه دارای متأخر. مکتب فرانفکورت در کنار نقد خود روش یا اسلوب جدیدی به طور جدی و صریح بیان نمی کند وقائل به این امر است که در ابتدا باید نقد را انجام داد تا با این کار حرکت انقلابی شروع شود و سیر تکاملی عقلی و بشری به حرکت در آید و در طول حرکت بهترین شیوه و روش اتخاذ می شود.

هگل می گوید:

تاریخ بشر ، زنجیر رخدادهای اتفاقی و بی ارتباط در زمان ، یا شرح زندگی و کارهای شخصیت های بزرگ نیست ، بلکه روندی قانونمند است در حرکت جهان به سوی سرنوشت خود این سرنوشت را خدا از پیش تعیین کرده است بنا به خواست و ارادة خداوند جهان به سوی پایان کامل سرنوشت خود پیش می رود.[12]


 
--------------------------------------------------------------------------------
 
[1] - بشیریه حسین ، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم / تهران : نشرنی ، 76-1378 . ج 1ص 169

[2] - نام مکتب فرانفکورت بعد از این که اعضا در سال 1950 به آلمان بازگشتند مورد استفاده قرار گرفت

[3] -در حلقه ویون براساس اندیشه های ارنست ماخ استدلال می شد که کل امور جهان و وقایع مجموعه ای همبسته از حیات است و بنابراین میان محسوسات وروانشناسی تمایزی وجود ندارد و اعضاء مکتب وین می کوشیدند تا علم را از همه عناصر متافیزیکی تجزیه کنند.

[4] - بشیریه ، حسین ، همان ص 174

[5] - بشریه ، حسین ، همان ص 178

[6] - قادری ، حاتم : همان ص 112

[7] - بشیریه ، حسین ، عقل در سیاست ، سی و پنج گفتار در فلسفه جامعه شناسی و توسعه سیاسی ، تهران : نگاه معاصر 1382 ص 192

[8] -بشریه ، حسین ، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بستم ج 1 ، ص 186

[9] - قادری ، حاتم ، همان ص 114

[10] - بشریه ، حسین ، همان ص 197

[11] - بشیریه ، حسین ، همان ص 223

[12] - عالم ، عبدالرحمن ، 1329 ، تاریخ فلسفه سیاسی غرب ،عصر جدید و سده نوزدهم ، تهران : وزارت امور خارجه ، مرکز چاپ و انتشارات ، 1377 ص 472

 منبع : افكار نو به نقل از دنیای سیاست