دکتر محمود سريع القلم استاد روابط بین الملل دانشگاه شهيد بهشتي در اين گفت وگو نيز سياست هاي راهبردي اوباما و نحوه چينش کابينه او را تشريح کرده است.

-انتخاب اوباما به عنوان چهل و چهارمين رئيس جمهور امريکا، براي جامعه امريکا جالب توجه بود به طوري که کروگمن که برنده جايزه نوبل اقتصادي سال 2008 است، در يادداشتي نوشت اگر جامعه امريکا از انتخاب اوباما هيجان زده نباشد، نمي گويم از شدت هيجان گريه نکرده باشد، ولي اگر حداقل هيجان زده نباشد، بايد به عقل آن فرد شک کرد. جامعه امريکا تا پنج دهه پيش يک جامعه با گرايش نژادپرستانه بود و نخبگان جامعه در مقابل اين وضع موضعي نداشتند، اما بعد از پنج دهه مشاهده مي کنيم يک سياهپوست رئيس جمهوري امريکا مي شود و کروگمن اين مطلب را هم بيان مي کند. در نحوه انتخاب اوباما، طي پنج دهه در جامعه امريکا چه سير و تحولي رخ داد که يک سياهپوست با آراي نسبتاً بالايي که در بين روساي جمهور اين کشور کم سابقه است، انتخاب مي شود و قصد دارد امريکا و عملاً دنيا را هدايت کند؟

من فکر مي کنم انتخاب اوباما را بايد در سه دايره مطالعه کرد؛ دايره اول سياست در امريکا است، دايره دوم شرايط سياسي دوره رياست جمهوري بوش است و دايره سوم استراتژي خود اوباما براي مبارزات انتخاباتي است. در مورد هر کدام از اين موارد نکاتي را عرض مي کنم. در رابطه با سياست در امريکا به نظر من در اين کشور سياست هم مانند اقتصاد است يعني براي کار و توليد، رقابت بازاري وجود دارد و کساني که کالاهاي بهتر و باکيفيت تري ارائه مي دهند قدرت جذب سهم بالايي را در بازارهاي اقتصادي دارند. سياست در امريکا هم به همين صورت است، يعني به دليل فرهنگ عميق رقابتي که در امريکا هست و از سال 1946 تاکنون امريکا هميشه اولين کشور دنيا در ظرفيت هاي رقابتي بوده است، چه در صحنه هاي اقتصادي و چه در صحنه هاي سياسي، بنابراين اين فرصت براي همه وجود دارد که به اين بازار وارد شوند و اگر شرايط براي آنها فراهم باشد و نسبت به آن شرايط راهبردهاي دقيقي را اتخاذ کنند، بتوانند آرا را جذب کنند. بنابراين به نظر من در اين سيستم براي هر کسي اين فرصت وجود دارد تا بتواند رئيس جمهور شود. اما در رابطه با دايره دوم يعني شرايطي که در هشت سال گذشته به وجود آمد، بايد اضافه کرد که عامه مردم امريکا در موضوع جنگ با عراق و همين طور بحران هاي فزاينده اقتصادي در اين کشور احساس مي کردند دولت بوش مسوول اين نارسايي ها در کشور است. به دنبال يک آلترناتيو و بديل مي گشتند تا اين شرايط را اصلاح کنند. من فکر مي کنم در امريکا هنوز موضوع نژاد وجود دارد و با آمار و ارقامي که در انتخابات وجود داشت، مي توانيم اين مساله را نشان دهيم. در اين انتخابات باراک اوباما 53درصد آرا را کسب کرد که معادل 69 ميليون و 400 هزار نفر از راي دهنده ها مي شود. مک کين 46درصد آرا را کسب کرد که برابر با 60 ميليون نفر از کساني است که در انتخابات شرکت کردند. اگر به ايالت ها در امريکا بنگريد، تمام 22 ايالتي که در مرکز، جنوب و جنوب شرقي امريکا قرار دارند، به مک کين راي دادند يعني ريشه هاي نژادپرستي هم در همين منطقه وجود دارد. تمام ايالت هايي که اصطلاحاً در امريکا آنها را ليبرال قلمداد مي کنند مانند نيويورک، فلوريدا، کاليفرنيا، ايلينويز، پنسيلوانيا و اهايو به اوباما راي دادند که به طور سنتي اين ايالت ها هميشه به دموکرات ها راي مي دهند. اگر براساس الکترال کالج هم بررسي کنيم، اوباما 365 و مک کين 173 امتياز آوردند. تمام ايالت هايي که الکترال کالج آنها بالا است، فرض کنيد کاليفرنيا 55 الکترال کالج دارد، اهايو 20، پنسيلوانيا 21، ايلينويز 21، فلوريدا 27 و نيويورک 31 که جمع اين شش ايالت 175 الکترال کالج مي شود، در تمام اينها اوباما اکثريت را آورد. در واقع تمام ايالت هاي شمال شرق امريکا که منطقه ليبرال و فرهنگي است، کاليفرنيا، آريزونا و همين طور فلوريدا آراي خود را به نام اوباما به صندوق ريختند. به نظر من اين رفتار راي دهندگان به اين معنا است که اکثريت مردم امريکا علاقه مند بودند در سيستم و سياست ها تغييري به وجود آيد و در گرايش هاي کلان داخلي و خارجي امريکا تغيير ايجاد شود. البته نکته يي که عرض خواهم کرد، به لحاظ علمي قابل اثبات نيست، اما حدس قوي بنده اين است که اگر رقابت بين مک کين و خانم کلينتون بود، حداقل نيمي از آراي مک کين به خانم کلينتون اضافه مي شد.

-يعني خانم کلينتون با فاصله بيشتري پيروز مي شد؟

بسيار بالاتر يعني بخش اعظم منطقه جنوب، مرکز و شمال امريکا که به مک کين راي دادند، به خانم هيلاري کلينتون راي مي دادند يعني در واقع با يک الکترال کالج بسيار بالا خانم هيلاري کلينتون راي مي آورد، يعني عده زيادي که به مک کين راي دادند به اين دليل بود که نمي خواستند اوباما رئيس جمهور شود. به نظر من به اين معنا است که موضوع نژادپرستي در جامعه امريکا به شدت رو به افول گذاشته اما هنوز در بخش هايي از اين کشور اين گرايش وجود دارد. بخش ديگري که اوباما توانست آنها را به شدت فعال کند جوانان بودند. نزديک به 10 ميليون نفر دانشجويان و جوانان در امريکا براي اولين بار جهت راي دادن ثبت نام کردند؛ همان کاري که جرج بوش توانست در دور دوم انتخابات خود انجام دهد و آن هم بسيج نزديک به 5/4 ميليون راي اقشار مذهبي در لايه هاي مياني امريکا و جغرافياي وسط امريکا بود که اصطلاحاً به آنجا «ميد وست» گفته مي شود، يعني بوش اقشاري که به آنها مذهبي يا بعضاً بنيادگرا گفته مي شود را بسيج کرد و در انتخابات دور دوم راي دادند و همين برتري سبب شد جان کري ببازد و جرج بوش مجدداً انتخاب شود، يعني با برتري که در امريکا به وجود آمد در واقع نسل جوان در امريکا فعال شد. اين به اين معنا است که در امريکا بالاخره عده يي آراي ثابت دارند. کانديدايي که بتواند شرايط را به خوبي مطالعه و مشاهده کند کدام بخش از جامعه نسبت به سياست هاي موجود بيشتر ناراحت هستند، مي تواند برتري داشته باشد. بنابراين من فکر مي کنم شرايط به گونه يي بود که وضع بين المللي امريکا، وضع جنگ و مشکلاتي که در رابطه با شاخص هاي اقتصادي در امريکا وجود داشت، نسل جوان را براي مشارکت سياسي علاقه مند کرد و اين همان قسمتي بود که اوباما تشخيص داد و آن را فعال کرد.

-چقدر تعيين کننده بود؟

هنوز مطالعات دقيق انجام نشده است، اما آنچه در رسانه ها صحبت مي شود، نزديک به شش ميليون جوان به اوباما راي دادند يعني از 10 ميليوني که فعال شدند شش ميليون نفر به اوباما راي دادند و فکر کردند او مي تواند اين تغييرات را به وجود آورد. در رابطه با دايره سوم که دايره استراتژي و راهبرد اوباما براي پيروزي در انتخابات رياست جمهوري است، مي توان به راحتي گفت امريکا وارد يک مرحله دموکراسي ديجيتال شده است. اوباما رئيس شرکت گوگل، آقاي اريک اشميت را مشاور ارشد اينترنتي و رسانه يي خود کرد. نزديک به 15 ميليون نفر در امريکا به سايت اينترنتي اوباما دسترسي داشتند و اخبار انتخابات به اي ميل و تلفن همراه اين افراد ارسال مي شد. از جوانان و افرادي که احساس مي کردند در جامعه به لحاظ مسائل اقتصادي آسيب پذير هستند و همين طور از اقشار تحصيلکرده جامعه خواستند در سايت اوباما ثبت نام کنند و از اين طريق به آنها اطلاعات ارسال مي کردند و آنها را در جريان قرار مي دادند و اين سبب شد اوباما بتواند طرفداران فعال و وفادار را براي خود در دو سال دوره انتخابات مقدماتي فراهم کند. مثلاً فرض کنيد اوباما به جوانان امريکا گفت شما فقط سه دلار به من کمک کنيد تا جامعه شما عوض شود و با رقم هاي بسيار پايين کار کرد؛ همان استراتژي که ژاپني ها در فروش کالا دارند که سود بسيار کم اما توليد انبوه. اوباما نزديک به 750 ميليون دلار پول براي انتخابات جمع کرد که بالاترين رقمي است که در تاريخ رياست جمهوري امريکا کانديدايي توانسته جمع آوري کند البته اين انتخابات پرهزينه ترين انتخابات در تاريخ امريکا بوده است. نزديک به چهار ميليارد دلار تمام کانديداهاي جمهوريخواه و دموکرات پول خرج کردند. بنابراين استراتژي اوباما اين نبود که مردم تگزاس را بسيج کند زيرا مي دانست کار سختي است يا فرض کنيد مي دانست در کاليفرنيا بخش مهمي به او راي خواهند داد. در واقع او به جاي ايالت ها، بخش هايي از مردم امريکا را انتخاب کرد، که هميشه در امريکا سنت اين بود که در ايالت ها فعاليت کنند؛ ايالت هايي که الکترال کالج آنها بالا است. اما اوباما به جاي ايالتي کار کردن، براساس اقشار اجتماعي کار کرد.زنان، جوانان، افراد حرفه يي، تحصيلکرده و طبقه متوسط را بسيج کرد.



-روزي که اوباما پيروز شد، بي بي سي تحليلي انجام داد و گفت اوباما حتي ايالت هاي جمهوريخواه را به ايالت هاي طرفدار دموکرات تبديل کرد يعني عملاً نگرش مردم را تغيير داد. مانند ايالت فلوريدا که يک ايالت جمهوريخواه است. اما مي بينيم در اين انتخابات فلوريدا به دموکرات ها راي داد.

تا آنجا که من دنبال کردم، بعد از اينکه اوباما به عنوان کانديداي حزب دموکرات براي رياست جمهوري انتخاب شد، خانم کلينتون و بيل کلينتون وقت قابل توجهي را در فلوريدا صرف کردند که بتوانند به نفع حزب دموکرات و اوباما راي مردم را عوض کنند يعني اتفاقي که در فلوريدا افتاد، يک اتفاق حزبي بود. فاصله بين خانم کلينتون و اوباما در انتخابات مقدماتي نهايتاً 100 امتياز بيشتر نبود، يعني حدود 2100 امتياز اوباما آورد و خانم کلينتون حدود 1990 امتياز کسب کرد و بسيار نزديک به هم بودند. به همين دليل بسياري از ريشه هاي انتخاب ها و عملکردهاي اوباما همچنان که در دو سه ماه گذشته خود را نشان داده است و نشان خواهد داد، حزبي است زيرا اگر فرض کنيد خانم کلينتون 1500 امتياز مي آورد و اوباما سريع همه امتيازهاي ديگر را مي آورد، نه به خانم کلينتون بدهکار بود و نه به حزب. اما چون با فاصله بسيار کمي اوباما توانست کانديداي حزب دموکرات شود، از اين حيث سعي کرده است که به آقاي کلينتون و خانم کلينتون کمک کند که در حزب فعال شوند و باهم کار کنند. گفته شما در رابطه با ايالت فلوريدا به طور عمده درست است، فقط حزب تلاش بسياري کرد که راي مردم را به طرف دموکرات ها ببرد.

-همان طور که همه مشاهده کردند، رقابت خانم کلينتون و آقاي اوباما بسيار نزديک بود. برعکس حزب جمهوريخواه که نامزد نهايي شان يعني آقاي مک کين سريع مشخص شد. دموکرات ها تا اين اواخر رقابت شديد و نفسگيري داشتند و خيلي ها پيش بيني مي کردند رقابت کلينتون و اوباما ممکن است به شکاف در حزب دموکرات منجر شود ولي ديديم که حزب دموکرات توانست خود را به سرعت بازسازي کند و حتي در ايالت فلوريدا توانستند راي حزبي را از جمهوريخواه به دموکرات برگردانند. اين قضيه چگونه و طي چه فرآيندي اتفاق افتاد؟

من فکر مي کنم بخش اعظم اين حادثه به شخصيت خود اوباما برمي گردد.

-يعني کاريزماي اوباما؟

خير، استراتژي سياسي او، يعني او مي داند که اتفاق بسيار مهمي افتاده است که به عنوان يک سياهپوست رئيس جمهور شده است. بنابراين، بايد از اين فرصت استفاده کند و ميراث مثبتي را به جا بگذارد. نکته دوم دوره اول رياست جمهوري اوباما است. او بايد به فکر هشت سال باشد. اگر مي خواهد به فکر هشت سال باشد بايد حزب را با خود همراه داشته باشد.

-صرف نظر از اين بحث ها، سوال من معطوف به پيش از انتخابات است. اينکه حزب توانست به خوبي پشت سر آقاي اوباما قرار بگيرد و شکافي که برخي پيش بيني مي کردند بر اثر رقابت خانم کلينتون و آقاي اوباما به وجود آمده بود، موثر باشد ولي نه تنها اثر نگذاشت بلکه حزب دموکرات بسيار منسجم تر از حزب جمهوريخواه عمل کرد، کمااينکه در حزب جمهوريخواه، آقاي پاول به عنوان يک جمهوريخواه از اوباما حمايت مي کند ولي در حزب دموکرات چنين اتفاقي نمي افتد.

بله، حمايت پاول دلايل مختلفي دارد. يکي از آنها هم اين است که خود او يک سياهپوست است و اين امر در امريکا اتفاق مي افتد يعني حمايت از کانديداي حزب مقابل در فرهنگ سياسي امريکا گاه اتفاق مي افتد و يک امر طبيعي است. فرمايش شما درست است و حزب سريعاً پشت سر اوباما ايستاد و همه را اقناع کرد که ما به يک پيروزي رسيده ايم و بايد از اين پس کار جمعي انجام دهيم. در واقع خود اوباما اين مساله را متوجه شد که اکنون کل حزب از او حمايت مي کند. اگر به خاطر داشته باشيد اولين شايعه يي که پس از انتخاب اوباما به عنوان کانديدا اتفاق افتاد اين بود که اگر ايشان رئيس جمهور شود، خانم کلينتون وزير خارجه او خواهد شد، يعني مي خواستند بخشي از حزب را که طرفدار خانم کلينتون بودند جمع کنند تا اجماعي را به وجود آورند. دليل بعدي اين بود که به هر حال براي حزب دموکرات شکست بسيار بزرگي بود اگر يک دور ديگر جمهوريخواهان انتخاب مي شدند، به رغم تمام مشکلاتي که در دوره رياست جمهوري بوش وجود داشت زيرا سيستم غربي و سيستم حزبي در غرب حول و حوش فرد نيست بلکه حول و حوش منافع حزب و موضوعات مهم است، به همين دليل اين کار را بسيار راحت تر انجام مي دهند. در زيمبابوه وقتي مخالفان موگابه به قدرت رسيدند وي گفت شما مخالف من هستيد، باشيد اما من هم بايد باشم و يک سهم مي خواهم و پس از 30 سال ديکتاتوري گفت من هم بايد در اينجا حضور داشته باشم. اما در فرهنگ سياسي غرب افراد بسيار راحت به نفع منافع حزب و کشور کنار مي روند. در واقع اين فرهنگ عمومي آنهاست. از بحث اول جمع بندي انجام مي دهم و آن اين است که به هر حال شرايط بين المللي، شرايط داخلي امريکا و بحران اقتصادي که تقريباً از ژانويه 2008 آغاز شد و رو به وخامت گذاشت، فضايي را فراهم کرد که دموکرات ها در امريکا پيروز شوند. رقابت تنگاتنگ بين خانم کلينتون و اوباما نشانگر تمايل بخش قابل توجهي از جامعه امريکا به دموکرات ها بود و اين شعاري که اوباما اتخاذ کرد تحت عنوان «تغييري که ما مي توانيم به آن باور داشته باشيم»، همين يک عبارت توانست در بخشي از جامعه امريکا تحرک و انسجام به وجود آورد. البته تيم انتخاباتي اوباما هم بسيار اهميت دارد. مهم ترين فرد در تيم اوباما شخصي به نام «ديويد الکس راد» است. اين همان فردي است که استراتژي وي سبب شد اوباما به عنوان سناتور انتخاب شود. نقش اصلي وي اين بود که الفاظ، عبارات، مفاهيم و سخنراني هايي را طراحي کند که بتواند بخش خاموش جامعه امريکا را که علاقه مند به مشارکت و در ضمن به دنبال تغيير بود، فعال کند. در واقع استراتژي هم بسيار مهم بود يعني جذابيت سخنراني هاي اوباما و صداي رسايي که دارد و اعتمادي که مردم در صورت اوباما ديدند، احساس کردند او در يکسري تغييرات جدي است، فکر مي کنم اين بخش کاريزماي او بود. من شخصاً براي نقش کاريزماي او در انتخاب شدن بيش از 20 درصد سهم قائل نيستم و فکر مي کنم اهميت دلايل ديگر به مراتب بيشتر است. اين مجموعه شرايط کمک کرد اوباما به اين سمت برسد اما ما بايد در نظر داشته باشيم که موضوع نژادپرستي بيشتر در اقشار مسن تر امريکا وجود دارد. جوان ها در جامعه، در دانشگاه ها و در محيط کار با سياه ها بيشتر زندگي و کار کرده اند و با آنها نوعي همزيستي مسالمت آميز دارند و البته موضوع سياهپوست ها در داخل حزب دموکرات حل شده است. در هر صورت من فکر مي کنم شرايط بسيار تعيين کننده بود. اگر دولت بوش، يک دولت موفق بود (در حوزه هاي اقتصادي و بين المللي) امکان اينکه مجدداً يک جمهوريخواه انتخاب شود، وجود داشت زيرا دليلي نداشت که مردم به سراغ شعارها و افراد ديگري بروند اما به طور طبيعي انتخاب اوباما يک حادثه بزرگ نه تنها در امريکا بلکه در روابط بين الملل است.

-چرا در روابط بين الملل؟

امريکايي ها از ظهور يک شخص سياهپوست در حوزه رياست جمهوري حتماً بهره برداري هاي وسيع سياسي نرم به نفع امريکا خواهند کرد و حتماً چهره جديدي از امريکا در دنيا شکل خواهد گرفت و چهره نظامي که در دوره بوش شکل گرفت، به يک چهره نرم ديپلماتيک مبتني بر حقوق بشر و همکاري و چندجانبه گرايي در امريکا منتقل خواهد شد.

-حزب جمهوريخواه همچنان به عنوان يک جريان تاثيرگذار در امريکا حضور خواهد داشت و مي توانيم پديده يي به نام خانم سارا پيلن را هم بررسي کنيم. بعد از اينکه آقاي مک کين خانم پيلن را به عنوان معاون اول خود معرفي کرد، در فضاي انتخاباتي تغيير به وجود آمد. اين تغيير فضا ناشي از چه بود؟

من فکر مي کنم مي توانيم اين نکته را در سياست امروز جهان به طور کلي مطرح کنيم زيرا امروز در دنيا، سياست رسانه يي شده است، يعني مهم تر از آنچه افراد در حوزه سياست مي گويند، اينکه رسانه ها چگونه چهره سازي مي کنند هم بسيار مهم است و اين در غرب هم هست. به هر حال بخشي از موضوع انتخابات در غرب معطوف به چهره سازي و استراتژي هاي نرم انتخاباتي است. حضور زنان در انتخابات در امريکا برخلاف اروپا حضور جديدي است. اکنون در فرانسه، آلمان، انگلستان و کشورهاي اسکانديناوي زنان به صورت گسترده يي در حوزه سياست نقش دارند، مثلاً در سوئد بالاي 50 درصد اعضاي پارلمان اين کشور زن هستند. در آلمان، هلند و فرانسه نيز درصد حضور زنان بالاست. در امريکا حضور زنان پديده جديد و نويني است و معمولاً هم حزب دموکرات طي يک يا دو دهه اخير به دنبال کانديداهاي زن بوده است و جمهوريخوا هان چنين نبوده اند. اين اتفاق بزرگي بود يعني بار اول بود که جمهوريخواهان معاون رياست جمهوري زن را مطرح مي کنند.

دموکرات ها با خانم کلينتون حتي رئيس جمهور زن را هم مطرح کردند، ولي اين اولين بار براي جمهوريخواهان بود. دليل آن تحرک و هياهويي که در جامعه امريکا اتفاق افتاد اين بود که به هر حال زنان احساس کردند، حضور يک معاون رئيس جمهور زن مي تواند منافع آنها را حداقل در دايره هاي حکومتي امريکا بهتر مطرح کند. هرچند زنان در کنگره امريکا حضور قابل توجهي دارند، اما زماني که معاون رياست جمهوري زن باشد به اين معناست که وي مي تواند به طور بالقوه رئيس جمهور شود و مديريت کشور را به دست گيرد زيرا تعداد زنان متخصص در امريکا بسيار قابل توجه است. تقريباً از حدود 105 ميليون نفر نيروي کار در امريکا حدود 40 درصد زنان هستند و از اين 40 درصد، 70 درصد کار حرفه يي انجام مي دهند. فکر مي کنم اين به معناي آن است که در جامعه امريکا هم مانند جوامع ديگر ابعاد مدني در حال گسترش است که جلوه جديدي از مشارکت است. هر چه به عقب برگرديم ملاحظه مي کنيم اقشار خاصي به انتخابات علاقه مند هستند و احساس مي کنند بايد مشارکت کنند. اين مساله در کل دنيا رو به افزايش است يعني اقشار بيشتري از مردم احساس مي کنند که بايد مشارکت و ايفاي نقش کنند، زيرا از طريق سياستگذاري هاي صحيح سرنوشت آنها نيز رقم مي خورد. از 1980 به بعد که اقتصاد امريکا به مراتب تخصصي تر شده است و وارد دوره هاي جديدي از تکنولوژي بالا شده، زنان نقش پررنگ تري را داشته اند و اين نشان دهنده شوقي است که در جامعه زنان به خصوص زنان متخصص در امريکا به وجود آمده است.

-آقاي اوباما حتي وزير دفاع دولت بوش را نگه داشته. مردم ضدجنگ با عراق هستند و به خاطر بحث عراق عملاً از جمهوريخواهان فاصله گرفتند اما وزير دفاع بوش در کابينه اوباما باقي مي ماند يا حتي به هيلاري کلينتون که به عنوان رقيب او در انتخابات مطرح بود، پست ارشد مي دهد.

يک وجه بسيار تقديرآميزي که سياستمداران در غرب نسبت به سياستمداران در کشورهاي جهان سوم دارند، اين است که سياستمدار غربي خود را مدير مي داند در حالي که سياستمدار کشور جهان سوم خود را متفکر و بالاتر از همه مي داند. به همين دليل در کشورهاي جهان سوم به ندرت سياستمداري يافت مي شود که اطرافيان او ظرفيت هاي بالاي فکري و مديريتي داشته باشند. در غرب درست برخلاف اين است. اوباما هم جزيي از دستگاه هيات حاکمه امريکاست. برخلاف توهمات و تصورات اشتباهي که در جامعه ما در سه ماه اخير شکل گرفت، اوباما کسي است که در بهترين دانشگاه هاي امريکا درس خوانده و براي پنج سال سردبير مهم ترين فصلنامه حقوقي جهان در دانشگاه هاروارد بوده است و در دانشگاه هاي شيکاگو و هاروارد درس خوانده که جزء پنج دانشگاه اول دنيا هستند. حدود هشت سال در پارلمان ايالتي ايلينويز نماينده بوده است. البته در مورد اوباما گفته مي شود اين فرد هميشه در حال حرکت و پرش بوده است و هيچ جا نتوانسته بايستد اما با سمت فعلي که دارد حداقل براي چهار سال در اينجا خواهد ايستاد. از اين جنبه اوباما مدير بسيار خوبي است. حتي زماني هم که سناتور بود در عرض يک سال و نيم فضايي در سناي امريکا ايجاد کرد که سناتورهايي که 30 سال در امريکا سناتور بودند، نتوانسته بودند براي خود اين جذابيت را ايجاد کنند. يک فصلنامه علمي در مطالعات خود به اين نتيجه رسيده بود که اوباما در آن دو سالي که سناتور بود، ليبرال ترين سناتور سناي امريکا بود. به نظر من اوباما مانند هر سياستمدار ديگري در کشورهاي صنعتي و غربي به دنبال اين بود که در اطراف خود يک تيم فوق العاده قوي جمع کند و کانديداهاي کابينه وي معرف اين واقعيت است. در دوره يي که ايشان کانديدا بود يکسري اولويت ها را مطرح کرد مثلاً به دنبال اين است که بتواند در دوره رياست جمهوري خود پنج درصد از مصرف سوخت فسيلي را در امريکا کم کند، بر همين اساس شخصي به نام «استيو چو» که يک چيني الاصل متولد امريکا، برنده جايزه نوبل و محقق برجسته بين المللي در سوخت بيولوژيک است و رئيس يک موسسه مطالعات سوخت بيولوژيک در دانشگاه برکلي است را براي وزارت انرژي انتخاب کرده که اين مساله تحسين جهانيان را برانگيخته است. براي وزارت کشاورزي شخصي به نام تام ويل ساک که نزديک به 20 سال فعاليت اجتماعي و سياسي در رابطه با سوخت بيولوژيک داشته است و شخصي را براي وزارت کشور يا داخلي امريکا به نام کن سالازار انتخاب کرده است که او هم در رابطه با تحقيق و اجراي سوخت بيولوژيک سابقه طولاني داشته است. انتخاب اين تيم نشان مي دهد اوباما علاقه مند است بتواند قول هاي انتخاباتي خود را حداقل در بخش انرژي عمل کند. انتخاب خانم کلينتون براي وزارت خارجه به نظر من هم دلايل حزبي داشت يعني يک انتخاب حزبي است. همان طور که قبلاً عرض کردم به دليل نزديک بودن آراي خانم کلينتون به اوباما در انتخابات مقدماتي ايشان بايد به خانم کلينتون يک امتياز اساسي مي داد تا بتواند وحدت حزبي را حفظ کند وگرنه حمايت بخشي از حزب را از دست مي داد. اين را هم در نظر بگيريد که اکنون اکثريت کنگره امريکا با دموکرات هاست، بنابراين به لحاظ سياسي اوباما در بهترين شرايط است يعني هم اکثريت کنگره و هم اکثريت حزب دموکرات را دارد يعني براي هر آنچه بخواهد مي تواند به لحاظ حقوقي و حزبي موفق باشد. حال آنکه بتواند برنامه هاي خود را به خوبي طراحي و پياده کند، بحث ديگري است. ولي به لحاظ ساختار و چارچوب هاي سياسي شايد اوباما در بهترين شرايطي باشد که قابل مقايسه با روزولت باشد يعني از نظر تاريخي وضعيت سياسي داخلي اوباما قابل مقايسه و ارجاع به دوره روزولت است.

-يعني شبيه سازي تاريخي مي کنند؟

بله مساله ديگر تيم اقتصادي اوباماست. در راس اين تيم شخصي به نام لري سامرز است. او يک اقتصاددان بسيار برجسته امريکايي است و کيسينجر در مورد او گفته است سامرز اقتصادداني است که هر رئيس جمهوري در امريکا بايد در کاخ سفيد به او يک اتاق بدهد و او بايد هميشه در کنار همه روساي جمهور امريکا باشد و او در دوره کلينتون که نسبتاً دوره شکوفايي اقتصادي در امريکا بود، نقش تعيين کننده يي در سياستگذاري هاي کلينتون در هشت سال رياست جمهوري او داشت. اکنون قرار است سامرز رئيس شوراي ملي اقتصاد امريکا شود که مهم ترين نهاد سياستگذاري در حوزه اقتصادي است که در نهاد رياست جمهوري قرار دارد. اين شخص به شدت مورد احترام جامعه علمي و جامعه تجاري، بانکي و سرمايه گذاري در امريکا است. شخص ديگري هم که بسيار برجسته است، پال ولکر است که سال ها قبل از گرينسپن رئيس بانک مرکزي امريکا بوده و البته او 81 سال دارد و رئيس مشاوران بازسازي اقتصاد امريکا شده است. از اين جنبه بسيار جالب است که حضرتعالي هم اشاره کرديد فردي با اين سن و سال کار فکري و سياستگذاري مي کند. چطور آن سيستم از افراد فکري و برجسته خود تا لحظه آخر استفاده مي کند. حتي اوباما چندين جلسه نه تنها با تيم مشاوران سياست خارجي و امنيت ملي خود داشته است بلکه با افرادي مانند کيسينجر که از حزب جمهوريخواه است و افکار متفاوتي هم دارد، در تماس بوده و مشورت آنها را خواسته است. شخص سومي که در تيم اقتصادي اوباما بسيار مهم است، تيم گيثنر است که قبلاً رئيس بانک مرکزي ايالتي نيويورک بود و اکنون وزير خزانه داري شده است. در حوزه کار اجرايي شخص بسيار موفقي بوده و به نظر مي رسد از نظر فکري با سامرز هماهنگ است. شخص آخري که در حوزه هاي اقتصادي اهميت زيادي دارد، خانم کريستينا رومر است که استاد اقتصاد دانشگاه برکلي است و حدود شش ماه پيش کتاب مهم «هميشه بايد به فکر کاهش ماليات بود» را نوشت، زيرا تخفيف مالياتي هر چه بيشتر باشد، تحرک اقتصادي ايجاد مي کند. همه مشاوران اقتصادي اوباما داراي دکترين نسبتاً مشترکي هستند. همه به دنبال اين هستند که رابطه بين آزادي و قانونگذاري را تنظيم کنند. دولت بوش از جناحي از حزب جمهوريخواه بود که معتقد بود نبايد قانونگذاري شود و براي تنظيم روابط اقتصادي مقررات فراواني وجود داشته باشد و پاولسون که وزير خزانه داري دولت بوش بود، تا لحظه آخر قبول نمي کرد که دولت بايد دخالت کند تا در بازارها فضاي معقولي ايجاد کند. اما تيم اقتصادي اوباما بسيار مشابه با تيم اقتصادي بيل کلينتون است و معتقد است بايد محرکه اقتصادي 775 ميليارد دلاري را به کنگره داده و دولت بايد بر نحوه هزينه کردن آن نظارت کند و از طريق مشارکت در بانک ها آنها را از ورشکستگي نجات دهد و به اين ترتيب بر گروه اقتصادي اوباما فلسفه مشترکي حاکم است. اما نکته يي که به نظر من اهميت زيادي دارد و بايد در اينجا به آن اشاره کنيم، اين است که شبح فکري و سياسي و سازماندهي بيل کلينتون بر دولت اوباما سايه خواهد افکند و در واقع حتي مي توان گفت افکار، تيم ها و مشاوران برجسته عموماً متعلق به دوره کلينتون هستند. در حوزه سياست خارجي که خانم کلينتون وزير خواهد بود، ايشان که به 85 کشور دنيا سفر کرده و تمام رهبران دنيا را مي شناسند حتماً تحت تاثير بيل کلينتون خواهد بود. همان طور که مي دانيد بيل کلينتون به شدت به چندجانبه گرايي در سياست خارجي معتقد بود و اين مساله در دوره اوباما نه تنها به دلايل سياسي بلکه به دلايل همکاري هاي اقتصادي ادامه پيدا خواهد کرد. در هفته اول آوريل 20 کشور مهم اقتصادي دنيا در لندن جلسه خواهند داشت و خانم کلينتون اعلام کرده است سنت وزارت خارجه امريکا را که فقط در حوزه ديپلماسي بود، خواهد شکست و در وزارت خارجه امريکا ديپلماسي اقتصادي را وارد خواهد کرد. يعني از مجموع شرايط مي توانيم اين تلقي را استخراج کنيم که اولويت اول دولت اوباما بازسازي اقتصاد امريکا خواهد بود. شايد لازم باشد چند جمله در مورد تيم امنيت ملي اوباما عرض کنم. اوباما يک فرد نظامي را مشاور امنيت ملي خود در کاخ سفيد کرده است که ژنرال جونز نام دارد، به اين دليل که او مي داند مساله اصلي امريکا به لحاظ امنيت ملي در چهار سال آينده مساله عراق است. برخلاف آنچه خيلي ها تصور مي کردند اگر دموکرات ها به قدرت برسند امريکا به سرعت از عراق بيرون خواهد آمد. به نظر من کاري که اوباما خواهد کرد، اين است که به تدريج در چند سال آينده ممکن است حضور نظامي امريکا را در عراق تقليل دهد، اما حضور استراتژيک امريکا در عراق براي دهه ها ادامه پيدا خواهد کرد و به همين دليل گيتس وزير دفاع امريکا باقي مي ماند زيرا او طي چند سالي که وزير دفاع بوده با جزئيات مسائل آشنا و به شدت مورد احترام دموکرات ها و جمهوريخواهان در کنگره امريکا است. بدنه تخصصي و حرفه يي وزارت دفاع امريکا از گيتس به شدت حمايت مي کنند، بنابراين نحوه تصميم گيري اوباما براي انتخاب گروه هاي امنيت ملي، سياست خارجي، انرژي و اقتصادي تيم هايي بوده که بتوانند در محافل تخصصي و سياسي امريکا اجماع سازي کنند.

-آيا در حوزه امنيت ملي هم همين طور است؟

بله، همين طور است. يعني گفته مي شود گيتس محترم ترين وزير دفاعي است که تاريخ امريکا به خود ديده است و کسي است که در کنگره امريکا مورد احترام دموکرات و جمهوريخواه است و حتي زماني که اوباما سناتور بود با گيتس روابط بسيار نزديکي داشت و سعي مي کرد از او بياموزد و روي او اثر بگذارد و بين آنها اين رابطه کاري بود. البته باز به يک معنا اين مساله اهميت دارد که چطور به رغم اينکه دولت بوش در امريکا دولت محبوبي نيست اما دولت جديد وزير دفاع او را به دليل مصالح کشور و تعريفي که از منافع ملي دارند، نگه مي دارد؛ اينکه تيم حرفه يي و تخصصي است، همه اعضاي کابينه در حوزه هاي اقتصادي، امنيت ملي، سوخت، انرژي و آموزشي سطح تخصصي شان از اوباما بالاتر است. در واقع اوباما با يک تيمي روبه رو است که به لحاظ تخصصي جزء بهترين هاي امريکا هستند و حتي کيسينجر سه هفته پيش در مقاله يي در واشنگتن پست نوشته بود؛ «من رئيس جمهوري را در امريکا سراغ ندارم که اينقدر بهتر از خودش را انتخاب کند و اميدوار هستم بتواند اين افراد نخبه را مديريت کند.» زيرا زماني که افراد فوق العاده قوي هستند، در ميان آنها نزاع هاي فکري در سياستگذاري صورت مي گيرد و کيسينجر گفته بود ضمن اينکه اين انتصاب ها و انتخاب ها را تقدير مي کنم ولي اميدوار هستم در اجماع سازي و سياستگذاري کارآمد باشند.