مرورى بر افكار آلسدير مكنتاير Sir Meredith Alister McIntyre
مرورى بر افكار آلسدير مكنتاير
مبانى فلسفى ليبراليسم و زمينههاى پيدايش آن در غرب، چنانكه بايد در كشور ما، شناخته شده نيست. روشنفكران و فرهنگيان اين مرز و بوم به فراخور تاثرات خويش از مكاتب و شخصيتهاى فكرى غرب، بدون توجه به بافت فرهنگى جامعه ما و بدون نقد و بررسى جدى آنها هر كدام يكسويه به ترويج مكتبى يا انديشمندى اقدام كردهاند. روزگارى، سارتر بازار انديشه را گرم مىكرد و زمانى هم بيكن و امروز پوزيتويسم و پوپر و هايدگر و شايد فردا هم نوبت كركگور و ديگرانى باشد. نقد و بررسى همه جانبه اين انديشمندان و اين باور كه ما به چه ميزانى مىتوانيم از انديشههاى آنها استفاده كنيم، از اهميت والايى برخوردار است. يكى از ناقدان ليبراليسم در زمينههاى فلسفى،اخلاق، مديريتو فلسفهسياسى آقاى آلسديرمكنتاير فيلسوف اخلاق انگليسى معاصر است.
مقاله حاضر، گزارشى تحليلى از نظام فكرى او در باب نقد مدرنيته و تفكر اخلاقى غرب است. شناخت و اطلاع از مخالفان و ناقدان ليبراليسم در غرب، براى ارزيابى و تعيين خط مشى علمى فرهنگى در جامعه ما و داورى صحيح در باب طرفين منازعه، انتشار اين مقاله را براى فصلنامه حوزه و دانشگاه ضرورى مىنمود.
اين نوشتار (1) در واقع گزارشى تحليلى و تطبيقى از نظام فكرى آقاى آلسدير مكنتاير و به طور خاص، طرح ايشان در باب نقد مدرنيته و به طور اخص، نقد تفكر اخلاقى غرب مىباشد. در اين مجال، برآنيم تا با استمداد از كتابهاى پايان فضيلت كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ و سه تقرير رقيب درباره تحقيق اخلاقى نوشته ايشان، وبرخى كتابهاو مقالات نگارش يافته درباره وى (2) ، به يك جمع بندى نايل شويم.
آقاى السدير مكنتاير از فيلسوفان اخلاق معاصر و معروف انگلستان و امريكاست. وى علاوه بر تدريس در مراكز علمى و دانشگاههاى اين دو كشور، داراى تاليفات متعددى نيز مىباشد و در مجموع حدود ده كتاب را تاليف و پنج كتاب را ويراستارى كرده است. از جمله تاليفات ايشان عبارتند از: هربرت ماركوز، تاريخچه فلسفه اخلاق، دنياگرايى و دگرگونى اخلاق، رويارويى با خودانگارىهاى عصر حاضر، ماركسيسم و مسيحيت، كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ و سه تقرير رقيب در مورد تحقيق اخلاق. وى همچنين عضو هيئت تحريريه چند مجله از جمله مجله ايمان و فلسفه وابسته به انجمن فيلسوفان مسيحى در آمريكا مىباشد. با انتشار كتاب پايان فضيلت و ادامه بحثهاى اين كتاب در نوشتههاى بعدى، آقاى مكنتاير بسيار مورد توجه قرار گرفت. اين امر تا آن حد جدى است كه در زمان حيات او، يعنى در سال 1994 ميلادى كتابى بنام آلسدير مكنتاير، نقاد مدرنيته توسط آقاى پيتر مك ميلر در 224 صفحه منتشر شد. در همان سال (1994) كتاب ديگرى به نام پس از مكنتاير ويراسته جان هورتن و سوزان مندس در 322 صفحه منتشر شد. اين كتاب مجموعهاى از مقالات نقادانه درباره طرح آقاى مكنتاير مىباشد. در اينجا نظر خوانندگان محترم را به معرفى اين كتاب كه در مجله فلسفه اخلاق از انتشارات دانشگاه شيكاگو، مجلد 106، شماره دوم، ژانويه 1996 (دى ماه 1374) منتشر شده است، جلب مىنمايم:
«نقد آلسدير مكنتاير از مدرنيته تاثير مهيبى بر فلسفه اخلاق و سياست معاصر داشته استحتى كسانى كه دعاوى او را رد مىكنند، مجبورند با نقدهاى او از طرح عصر روشنگرى دست و پنجه نرم كنند. در كتاب پس از مكنتاير، هورتن و مندس مجموعهاى از نوشتههاى نقادانه در توضيح جنبههاى مختلف طرح مكنتاير را فراهم آوردهاند. برخى از اين بحثها عبارتند از: دقت دعاوى تاريخى او، قوت نقد او از مدرنيته و سازگارى مفاهيم اصلى نظام او. يكى از اين مقالههاى بسيار جالب، مقاله نخست نوشته هورتن و مندس مىباشد. آنها به اختصار طرح مكنتاير را از كتاب پايان فضيلت تا كتاب سه تقرير رقيب در مورد تحقيق اخلاقى باز كرده و مفاهيم اصلى سنت، عمل و خود داستانى را توضيح مىدهند.»
كتاب پايان فضيلت از انتشارات دانشگاه نتردام مىباشد. چاپ اول كتاب در سال 1981 و چاپ دوم كتاب در سال 1984 انجام شده است. اين كتاب، در واقع، بخشى از يك زنجيره متصل و هدفمند در باب فلسفه اخلاق بوده و تكميل كننده سه تاليف نخست نويسنده در نقد تفكر اخلاقى حاكم در غرب و به طور مشخص جوامع پس از عصر معروف به «روشنگرى» مىباشد. علاوه بر اين، كتاب حاضر زمينهساز كتاب كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ است، زيرا مولف پس از نقد فرهنگ اخلاقى موجود، در كتاب اخير به تبيين آراى خويش در فلسفه اخلاق مىپردازد و در واقع، اين جنبه ايجابى و اثباتى كار او است كه مسبوق به آن جنبه سلبى و نقادانه شده است. نقد وى از تفكر اخلاقى موجود داراى دو بعد متمايز مىباشد: بعد نخست جنبه روش شناختى دارد، يعنى اين كه روش رايج در بررسى مفاهيم و انديشههاى اخلاقى از ديدگاه مؤلف بسيار انتزاعى، يكسو نگرانه و به طور كلى ناقص مىباشد. همانگونه كه در مقدمه كتاب پايان فضيلت آمده است، آقاى مكنتاير از مستقل و منعزل دانستن فلسفه اخلاق بسيار ناخرسند بوده و نسبتبه ضرورت توجه به تاريخ و مردمشناسى براى دريافت صحيح از اخلاق و تنوع موجود در انديشهها، باورها و كردارهاى اخلاقى، اعتقاد راسخ دارد. اين پندار كه فيلسوف اخلاق تنها با تامل در گفتهها و اعمال خود و اطرافيانش بدون در نظر گرفتن واقعيات تاريخى مىتواند به بررسى مفاهيم اخلاقى بپردازد، از نظر او بيهوده و بىثمر است. روش متداول در آكسفورد دچار اين عيب است و مؤلف با مهاجرت به آمريكا دريافته است كه در آنجا نيز وضع بهتر از اين نيست.
نتيجه اين مبناى روش شناختى و به طور كلى اين نوع نگرش به مسائل اخلاق آن است كه كتاب حاضر، علاوه بر جنبههاى فلسفى، از جهتبيان و تحليل مسائل تاريخى نيز اهميت دارد. ذكر اين نكته نيز لازم است كه مخاطبان اصلى اين كتاب اساتيد و دانشجويان فلسفه اخلاقاند و كتاب در بسترى آشنا و مانوس با فلسفه اخلاق تكون يافته است. از اينرو، كسانى كه داراى آشنايى اجمالى با فلسفه اخلاق باشند، امكان بهرهمندى از تحليلهاى فلسفى و تاريخى اين كتاب را خواهند داشت. علاوه بر آنكه تا حد زيادى مىتوانند از آراى جديد نيز اطلاع يافته و اطلاعات خود را به روز كنند. بعد دوم جنبه محتوايى دارد، يعنى اين كه به دنبال به كارگيرى روش صحيح در مطالعات و بررسيهاى اخلاقى، مىتوان و بايد به نتايج متفاوت با نتايج ديگر فيلسوفان اخلاق عصر جديد دستيافت. در ادامه به جنبه محتوايى كتاب پايان ضيلتخواهيم پرداخت.
كتاب پايان فضيلتبه گفته آقاى رابرت بلاه، از مهمترين كتابهاى اين دهه و به گفته برخى ديگر مهمترين اثر فلسفى در زمينه اخلاق در سه ربع قرن گذشته مىباشد. هنگامى كه اين كتاب براى نخستين بار در سال 1981 ميلادى منتشر گرديد، بلافاصله به عنوان مهمترين و بحثانگيزترين نقد فلسفه اخلاق معاصر بعد از چندين سال فترت تلقى شد. دامنه تاثير اين كتاب به فلسفه سياست و علوم اجتماعى نيز كشيده شده است.
بينشهاى قوى مطرح شده در اين كتاب راجع به تاريخ اخلاق و بحرانهاى اخلاقى معاصر غرب، تاثير عظيمى در پيدايش مهمترين حركت عقلانى جديد در فلسفه اخلاق، يعنى «اخلاق مبتنى بر فضيلت» (Virtue ethics) داشته است. اخلاق مبتنى بر فضيلت، در واقع، چيز جديدى نيستبلكه بازگشتى استبه ديدگاه فلسفى ارسطويى درباره اخلاق، با هماهنگى بيشترى كه نسبتبه تاريخ اخلاق فلسفى مقدم بر دوره جديد در آن هست. در حالى كه فيلسوفان اخلاق جديد بر اين مساله تاكيد مىورزند كه چه بايد كرد؟
تفكر سنتى بر اين مطلب تاكيد مىكند كه چگونه بايد بود؟ بطور مثال، مكتب اخلاقى كانتى به مفهوم وظيفه عنايت دارد، در حالىكه، ارسطو گرايان فضيلت را موضوع اصلى اخلاق مىدانند. فيلسوفان جديد سعى كردهاند تا با تحليل افعال، معين كنند كداميك از آنها الزامىاند. ولى ارسطوگرايان مىكوشند تا با درك ماهيت انسان، معين كنند كدام صفتبايد براى تحقق امور بالقوه در انسان، پرورش يابد. تاثير كار آقاى مكنتاير را مىتوان در افزايش چشمگير كتابها و مقالاتى كه بعد از انتشار كتاب پايان فضيلت، در اين باره نوشته شده است، مشاهده كرد. همچنين سمينارها و كنفرانسهاى متعددى كه درباره «اخلاق مبتنى بر فضيلت» به طور عام يا كتابهاى مكنتاير، به طور خاص، برگزار شدهاند، حاكى از تاثير اين كتاب است. امروزه، «اخلاق مبتنى بر فضيلت» رقيب جدى سودانگارى و اخلاق كانتى (وظيفهگرايى) است كه بيش از يك قرن بر فلسفه اخلاق حاكم بودهاند.
در فلسفه سياسى غرب، از مدتها پيش ديدگاه حاكم، ديدگاه ليبراليسم بوده است. فيلسوفان اروپايى و آمريكايى از آن دفاع مىكنند و نظريههاى متنوعى درباره حكومت ارائه مىدهند، اما اخيرا مخالفتهاى روزافزونى با آن صورت مىگيرد و دليل آن عمدتا اين است كه ليبراليسم به جاى آنكه موجب رشد مستقل جوامع گوناگون شود، مانع رشد هر نوع جامعهاى مىباشد. اين انتقاد به «ملاحظه جمعگرايانه ليبراليسم» معروف شده است و همچون «اخلاق مبتنى بر فضيلت» كتابها، مقالات و سمينارهاى فراوانى درباره آن پديد آمده است و بسيارى از آنها تحت تاثير مستقيم كتاب پايان فضيلت مىباشد.
در زمينه علوم اجتماعى نيز آراى آقاى مكنتاير مورد توجه قرار گرفته است. آقاى پيتر مك ميلر نگارنده كتاب آلسدير مكنتاير، نقاد مدرنيته رساله دكتراى خود را در اين زمينه نوشته است. ايشان در صفحه 147 كتاب مذكور چنين بيان مىدارد:
«من سعى مىكنم تا برخى از توانايىهاى موجود در نوآوريهاى مفهومى اخير آقاى مكنتاير راجع به موضوعاتى همچون سنت، عمل اجتماعى و انديشه شيوه داستانى (narrative) براى دانشمندان علوم اجتماعى را روشن سازم و همچنين سعى خواهم كرد تا دريابم كه نظريه او چه روشنگرى مىتواند درباره بعضى نزاعهاى اجتماعى و سياسى نسبتا جديد داشته باشد.»
جالب توجه است كه مك ميلر تاكيد مىكند كه مطالب مكنتاير را به دليل غنا و پيچيدگى آن نمىتوان خلاصه كرد و اصولا جزئيات آن نيز نقش اساسى و جوهرى دارد.
در اينجا مناسب استبحثخود را با بيان بخشى از محتواى كتاب پايان فضيلت ادامه دهيم. نويسنده، احتجاج خود را با ترسيم فرضى نگران كننده درباره علوم طبيعى آغاز مىكند. اگر فرض كنيم كه علوم طبيعى در اثر فاجعهاى از ميان برود و دانشمندان به دار آويخته و كتابها سوزانده و آزمايشگاهها تخريب شوند و سپس عدهاى درصدد احياى علوم طبيعى برآيند، در اين صورت تمامى آنچه در اختيار خواهد بود، اجزايى است پراكنده و گسسته; اجزايى از نظريههاى گسسته از ساير اجزاء، ابزارهايى كه نحوه كاربردشان فراموش شده است، اطلاعاتى در مورد آزمايشهاى علمى بدون زمينههاى نظرى كه به آنها معنا مىبخشد و نيم فصلهايى از كتب و صفحاتى از مقالات كه به دليل پارگى يا سوختگى قابل خواندن نيست.
درك اين تصوير خيالى بسيار حائز اهميت است، زيرا او معتقد است در جهان واقعى ما (جوامع جديد) زبان اخلاق درستبه همان حد دچار نابسامانى است كه زبان علوم طبيعى در آن جهان خيالى. آنچه ما در اختيار داريم، قسمتهاى پراكندهاى است از يك شاكله (ساختار) مفهومى بدون قراين و زمينههاى لازم براى دريافت معانى. در واقع، ما داراى اشباحى از اخلاق هستيم و اصطلاحات اخلاقى را به كار مىگيريم ولكن اگر نگوييم كاملا، لااقل تا حد زيادى درك نظرى و عملى خود را در اخلاق از دست دادهايم.
متاسفانه تاريخ از آن نوع كه در ميان ما متداول است، نمىتواند نفيا و اثباتا در مورد اين تحول و فاجعه به قضاوت بنشيند. البته اگر تاريخى نقادانه همراه با معيارهايى براى ارزيابى فراز و فرود و ظهور و افول حوادث در اختيار مىداشتيم، مىتوانستبسيار رهگشا باشد.
به نظر مىرسد، موضوع معرفت از دست رفته در نظريه آقاى مكنتاير با نظريه يادآورى افلاطونى قابل مقايسه است. همچنين اين موضوع با نظريه دانشمندان اسلامى در باب معرفت وجدانى و يا فطرى درباره ارزشهاى اخلاقى و امكان ضعيف يا غير قابل فعال شدن آن توسط اميال و غرايز مادى و يا به تعبيرى فرو رفتن (خوض) در زندگى مادى، مشابه است. از سوى ديگر، مىتوان اين نظريه را با نظريه و يا به تعبير بهتر، با شكايت اگزيستانسياليستها از بىمعنايى زندگى جديد، مقايسه كرد، زيرا به نظر نويسنده غفلت از غرض اجتماعى و تاريخى انسان باعثبىمعنايى زبان و يا به تعبيرى زندگى اخلاقى شده است.
سپس مكنتاير به نزاعهاى اخلاقى معاصر مىپردازد. وى معتقد استبرجستهترين ويژگى مباحث اخلاقى دوران معاصر اين است كه قسمت زيادى از آنها به بيان اختلافنظرها و نزاعها اختصاص يافته است و قابل توجهترين جنبه اين اختلافات، پايان ناپذير بودن آنها است، چنانكه گويى اصلا امكان پايان يافتن آنها وجود ندارد و فرهنگ معاصر ما فاقد هرگونه راه عقلانى براى رسيدن به توافق نظر در باب اين مسائل است. ايشان در اين قسمت ويژگيهاى سهگانه بحثهاى اخلاقى معاصر را مطرح مىكند و معتقد است گفتارهاى اخلاقى در جوامع جديد به طرق متضادى به كار مىرود. از يك سو، اخلاقيات را شخصى و ذهنى مىدانند و از سوى ديگر، دعاوى اخلاقى به گونهاى اظهار مىشود كه گويى مبتنى بر معيارهاى عينى است. عنصر ذهنى در كاربرد زبان اخلاقى، موجب پيدايش مذهب اصالت احساس يا عاطفهگرايى مىشود. مطابق اين مذهب، ادعاهاى اخلاقى بيش از اظهار احساسات و عواطف نيستند; احكام اخلاقى از آنجا كه بيانگر تمايلات شخصى يا احساسات هستند، نه صادقند و نه كاذب. نويسنده پس از معرفى مذهب عاطفهگرايى، آن را در بوته نقد قرار داده و سه اشكال عمده براى آن ذكر مىكند. وى همچنين با بررسى خاستگاه تاريخى اين مذهب، ارتباط آن را با مذهب شهودگرايى جى. اى. مور نشان مىدهد. عاطفهگرايى در واقع تعميم زبان اخلاقى شهودگرايان به خصوص در انگلستان از 1903 تا 1939 ميلادى به همه زمانها و مكانها است. مور وپيروانش، معتقد بودند حقيقت را كشف كردهاند ولكن بجاى استدلال، تنها به اظهارنظرهاى صريح وقاطع مىپرداختند و عملا پيروزى نيز با كسانى بودكه سخنان خود را با قاطعيت و تاكيد بيشترى بيانمىكردند. عاطفهگرايان با مشاهده اين شيوه حاكم، چنين برداشت كردند كه هر نظام اخلاقى اينگونه است.
قدم بعدى در سير احتجاج مكنتاير، بيان محتواى اجتماعى مكتب عاطفهگرايى و نشان دادن پيامدهاى اجتماعى سوء تحقق اين مكتب در صحنه اجتماع مىباشد. به نظر مؤلف، هر مكتبى در فلسفه اخلاق، مستلزم نوعى جامعهشناسى است، زيرا هر فلسفه اخلاقى به تحليل مفهومى رابطه ميان فاعل از يك سو، و افعال، انگيزهها و دلايل از سوى ديگر، مىپردازد و آن را ناظر به آنچه در جامعه بالفعل يا بالقوه موجود است، مىداند. لذا براى درك كامل ادعاهاى هر مكتب اخلاقى بايد فهميد كه تجسم اجتماعى آن چگونه خواهد بود و هرگاه معلوم شود كه يك مكتب اخلاقى در ارزيابىها و تحليلهايش از واقعيت، عاجز از محقق ساختن قوه اخلاقى است، نبايد در بطلان آن ترديد كرد.
تسلط نويسنده بر علوم اجتماعى و فلسفه آنها و نيز قدرت او بر تحليل تاريخى مسائل اجتماعى كه در جاى جاى كتاب پايان فضيلت و به ويژه در اين قسمت و برخى قسمتهاى آينده، ظاهر شده است همانگونه كه قبلا اشاره كرديم، موجب شده است دامنه تاثير اين كتاب از حوزه اخلاق فراتر رفته و به علوم اجتماعى و سياست نيز كشيده شود. تسلط او بر ادبيات و آثار متفكران و رماننويسان غربى كه در اين بخش به خوبى نمايان است، ايشان را در تحليل فرهنگ عصر روشنگرى و فرهنگ معاصر و تقويت ديدگاههاى خويش بسيار كمك مىدهد. اصولا براى درك فرهنگ هر عصر و روح زمانه نمىتوان به كتابهاى علمى و فلسفى اكتفا كرد. اگر نگوييم بيشتر، لااقل بايد بگوييم كه به اندازه كتابهاى علمى و فلسفى، رمانها و داستانها در اين زمينه رهگشا هستند، زيرا ارتباط مستقيمترى با توده مردم دارند. داستانها نهتنها تاثير بيشترى بر مردم دارند، بلكه تاثر بيشترى نيز از روحيات، خواستها و سلايق مردم زمان خويش دارند. نكته ديگر اينكه، اصولا برخى فيلسوفان و بهطور مشخص اگزيستانسياليستها معتقدند كه بحثهاى برهانى يا اقناعى براى همراى ساختن مخاطبان چندان مؤثر نيست و اصولا با احترام به آزادى افراد، بايد حداكثر، تلاش نمود تا آنها خود، از درون به نتيجه برسند. از اين رو، بسيارى از فيلسوفان اگزيستانسياليست همچون سارتر به داستاننويسى روى آوردند و آراى ايشان را از اين راه مىتوان بدست آورد.
مكنتاير در اين بخش به بيان سه چهره شاخص فرهنگ جديد مىپردازد. اين چهرهها اخلاقيات هر فرهنگ را تعريف مىكنند و لذا با شناخت آنها مىتوان ويژگيهاى هر فرهنگى را درك نمود. اين سه چهره عبارتند از: فرد لذتطلب، مدير ادارى و روان درمانگر. البته باورهاى اخلاقى كه در چهرههاى يك فرهنگ تجسم مىيابد، لازم نيست از يك تاييد كلى و فراگير در درون آن فرهنگ برخوردار باشد، بلكه گاهى چون چهرهها محط اختلافنظر در جامعه هستند، نقش تعيينكننده خود را انجام مىدهند. به طور مثال، تعيينكنندگى اخلاقى نقش مديريت در فرهنگ غرب، تقريبا به همان اندازه كه با پذيرفتن نظريهها و اعمال مديريتى مشهود است، با حملات مختلف بر آنها نيز معلوم مىشود. كسانى كه دائما به نظام ادارى حمله مىكنند، در واقع اين انديشه را تقويت مىكنند كه فرد تنها برحسب ارتباط با نظام ادارى مىتواند خود را تعريف كند.
در اين جا مكنتاير به بيان ديدگاههاى سنتى و جديد درباره «خود» مىپردازد. «خود» در عصر جديد كه مىتوان آن را «خود عاطفهگرا» ناميد، در قضاوتها هيچ محدوديتى فرا روى خويش نمىبيند، زيرا هرگونه محدوديتى تنها مىتواند برگرفته از معيارهاى عقلانى براى ارزيابى باشد و حال آنكه «خود عاطفهگرا» فاقد چنين معيارهايى است. هر چيزى مىتواند مطابق با هر ديدگاهى كه «خود» پذيرفته است، نقد شود و اين شامل خود آن ديدگاه نيز مىشود. سارتر، مدعى است «خود» فاقد ذات است و آزادانه هر نقشى را ايفا مىكند (ديدگاه اگزيستانسياليستى). در حوزه جامعهشناسى نيز عقيده مشابهى توسط اروينگ گافمن مطرح شده است كه براساس آن «خود» فاقد صفات ذاتى است و صرفا فشارهاى اجتماعى نقشهاى مختلف را بر آن تحميل مىكند. هر دو ديدگاه «خود» را امرى انتزاعى مىدانند. نويسنده، اين ديدگاه را با ديدگاه جوامع سنتى مقايسه مىكند و مىگويد در بسيارى از جوامع سنتى، «خود» از خلال عضويت در گروههاى مختلف اجتماعى تعريف مىشود. به طور مثال، برادر، پسر عمو يا نوه بودن، عضو اين خانواده، اين روستا و اين قبيله بودن ويژگىهاى تعيين كنندهاى هستند كه براى درك «خود» واقعى، اهميت دارد. تكاليف و وظايف هر شخصى از موقعيتهاى فرد در جامعه ناشى مىشود و اين موقعيتها مستلزم غاياتى است كه فرد براى رسيدن به آن تلاش مىكند. فرد را بايد در نقطه خاصى از يك سير هدفمند درنظر گرفت. مرگ نقطهاى است كه در آن مىتوان راجع به سعادت و شقاوت هركس قضاوت كرد.
قدم بعدى، بررسى فرهنگ عصر «روشنگرى» و تهيه توجيهى عقلانى براى اخلاق مىباشد. مكنتاير معتقد است مقاطعى از تاريخ اجتماعى كه اخلاق را تغيير داده و بلكه تا حد زيادى كنار گذاشته و زمينه را براى «خود عاطفهگرا» فراهم ساخت، بخشى از تاريخ فلسفه است و تنها در پرتو فهم آن تاريخ، مىتوان ويژگيهاى زبان اخلاقى معاصر را فهميد. ريشههاى برخى مسائل فلسفى كه امروزه توجه متخصصان فلسفه را به خود مشغول ساخته، با ريشههاى برخى مشكلات اساسى زندگى اجتماعى و عملى روزمره ما يكى هستند و بدون فهم يكى نمىتوان به فهم ديگرى نايل شد. به عبارت روشنتر، شكست فرهنگ «روشنگرى» در حل مشكلات علمى و فلسفى خود، نقش تعيينكنندهاى در مشكلات فلسفى دانشگاهى (آكادميك) و مشكلات عملى اجتماعى كه امروزه غرب را به ستوه درآورده است، دارد. در فرهنگ «روشنگرى» سؤالات اساسى راجع به توجيه باورها و بيش از همه باورهاى اخلاقى مطرح مىشود، زيرا در اين فرهنگ باورها و معتقدات حتى براى متدينان نيز تغيير مىكند و دنيوى (سكولار) شدن مذهب پروتستان جلوهاى از آن است. اين ديدگاه جديد كه بحثها و نزاعهاى اخلاقى را صرفا به عنوان تقابل ميان مقدمات اخلاقى ناسازگار تلقى كند و اخلاق را مبتنى بر گزينشى بىمعيار مىداند، يعنى گزينشى كه براى آن توجيهى عقلانى نمىتوان ارايه كرد، نخستين بار توسط كركگور در سال 1843 بيان گرديد.
موضع اخلاقى كركگور دچار ناسازگارى درونى عميق است. او از يك سو معتقد است اصول اخلاقى، مستقل از موضعگيريها، ترجيحات و احساسات براشخاص حاكميت دارد و از سوى ديگر معتقد است اصول اخلاقى بايد بدون دليل و تنها بر اساس انتخاب و گزينش پذيرفته شوند. چگونه آنچه پذيرفته و برگزيده ماست، مىتواند بر ما حاكميت داشته باشد. نكته ديگر اين است كه كركگور در باب محتواى اخلاق داراى نظريات محافظهكارانه و سنتى است. او در واقع، در مقام فراهم آوردن اساسى عملى و فلسفى جديدى براى همان نحوه زندگى قديمى و سنتى است. شايد همين آميختگى تجدد و سنت است كه موجب آن سازگارى درونى عميق مىگردد.
آقاى مكنتاير معتقد استبراى درك زمينه تاريخى افكار كركگور بايد به آراى كانت و هيوم توجه كنيم. كركگور در تلاش كانت و (هگل) براى بنا نهادن نظامهاى عقلانى براى اخلاق، ناكفايتىهايى را مشاهده مىكرد. كانت نتوانستبا استمداد از تعميمپذيرى، مبنايى عقلانى براى اخلاق فراهم آورد. هيوم نيز با اذعان به اين مطلب سعى كرد تا با استفاده از عواطف و انفعالات، مبنايى غير عقلانى براى اخلاق فراهم آورد. راه حل هيوم نيز ناكام بود ولذا كركگور به اين نتيجه رسيد كه اخلاق را بايد فاقد مبنا دانست; اخلاق صرفا مبتنى بر گزينشى بنيادين و بىمعيار است.
بدينسان طرح فراهم آوردن توجيهى عقلانى براى اخلاق به نحو قاطعى شكستخورد و از اين پس بود كه اخلاق در فرهنگ دوره قبل از ما و به دنبال آن در فرهنگ خود ما فاقد هرگونه توجيه يا مبانى مشترك مورد قبول عموم گرديد. در جهانى كه عقلانيت، دنيوى (سكولار) شده است، ديگر دين نيز نمىتواند چنين اساسى و پشتوانهاى را براى اخلاق فراهم سازد. فلسفه نيز نتوانست اين كار را انجام دهد و اين عامل مهمى براى كاهش اهميت فلسفه گرديد. فلسفه نقش محورى خود را در فرهنگ از دست داد و تبديل به موضوعى جنبى و صرفا دانشگاهى (آكادميك) گشت.
به عقيده نويسنده، شكست طرح كانت، هيوم و كركگور از باب تصادف و يا ناكفايتى قوت و توان ذهنى صاحبان آنها نبود، بلكه اصولا چنان كارى ناشدنى بود. ميان برداشتهاى ايشان از اخلاقيات و برداشتهاى مشترك ايشان از توجيه عقلانى اخلاق براساس ماهيت انسان، ناسازگارى غيرقابل حلى وجود دارد كه هر طرحى از اين نوع را محكوم به شكست مىگرداند. براى روشن شدن اين مطلب بايد ديدگاه آنها راجع به قواعد اخلاقى و ماهيت انسان را با ديدگاه ارسطويى حاكم بر قرون وسطى مقايسه كرد. در قرون وسطى، گفتن اينكه فرد بايد چه كارى را انجام دهد، به منزله گفتن اين بود كه چه عملى منجر به غايتحقيقى او مىشود. اين چيزى است كه قوانين الهى توصيه مىكند و عقل نيز درك مىكند. عقل و وحى در داورى راجع به اخلاق هماهنگ هستند. اما بعد از حركت اصلاحى لوتر، عقل عاجز از درك غايتحقيقى انسان تلقى شد، زيرا قدرت عقل با هبوط آدم نابود شد. در نتيجه حمله پروتستانى بر فلسفه مدرسى ارسطويى، قدرت عقل براى درك ذوات يا انتقال از قوه به فعل مورد انكار قرار گرفت. در پرتو علم ضد ارسطويى، قواى عقل در معرض محدوديتهاى جدى قرار مىگيرد. عقل محاسبهگر است; عقل تنها همراه با تجربه مىتواند حقايق و نسب رياضى را ارزيابى كند و نه بيشتر. لذا فيلسوفان جديد، ديدگاهى محاسبه گرايانه راجع به عقل و ديدگاهى راجع به انسان آنگونه كههست، بدون تصورى از ذات يا غايت انسان، دارند. اما اخلاقى كه آنها درصدد دفاع و توجيهش بودند، در اصل براى اين بود كه انسان را براى گذار از حالت فعلىبه غايتخويش قادر سازد. كانت در جايى مىپذيرد كه بدون چارچوب ايتشناختى، كل طرح اخلاق غيرمعقول مىنمايد.
يكى از مهمترين نتايج اين ديد ضعيف شده راجع به عقل و طرد غايتشناسى، اين انديشه است كه «بايد» از «هست» نمىتواند اخذ شود (به اصطلاح مغالطه طبيعتگرايانه). طرح «مغالطه طبيعت گرايانه» توسط جى. اى. مور در سال 1903 ميلادى هم به جدايى كامل از سنت ارسطويى اشاره مىكند و هم دليل بر سقوط قطعى طرح قرن هجدهم براى توجيه عقلانى اخلاق در زمينهاى شكل گرفته از اجزاى ناسازگار باقىمانده از سنت مىباشد. در حالى كه برخى از نويسندگان غربى، تفكر و فرهنگ اسلامى را به عنوان تفكر و فرهنگ «ماقبل روشنگرى» يا «سنتى» مورد انتقاد قرار مىدهند و برخى روشنفكران مسلمان نيز زمانى را انتظار مىكشند كه نوعى حركت اصلاحى همچون پروتستانتيزم، عالم اسلامى را فرا گيرد، مكنتاير به ما هشدار مىدهد كه «روشنگرى» يك شكستبود.
نويسنده سپس به بررسى برخى پيامدهاى شكست طرح عصر «روشنگرى» مىپردازد. يكى از مشكلات، فقدان هر گونه پشتوانهاى براى احكام اخلاقى است. از يك سو، فاعل اخلاقى خود را مستقل مىبيند و از سوى ديگر، قواعد اخلاقى بجاى مانده از گذشته ابقاء شدهاند و بر زبانها جارى مىشوند. سودانگاران و وظيفهگرايان (پيروان كانت) هر كدام به نوعى سعى مىكنند تا جايگاه جديدى براى قواعد اخلاقى بيابند، ولى اين دو تلاش ناموفق بوده است. نويسنده، ضمن بيان ويژگيهاى هر يك از اين دو تلاش و معايب آن، به بررسى سه مفهوم اساسى در تفكر اخلاقى جديد، يعنى مفهوم حقوق، مفهوم اعتراض و مفهوم افشاگرى مىپردازد.
در شرايطى كه امروزه حاميان حقوق بشر، نظامهاى حقوقى مبتنى بر دين را محكوم مىكنند يا ضعيف مىپندارند. مكنتاير معتقد است مفهوم حقوق در فرهنگ جديد از موهومات اخلاقى است. حقوق طبيعى كه امروزه حقوق بشر ناميده مىشود، يعنى حقوقى كه ادعا مىشود به طور مساوى به تمام انسانها بدون توجه به جنس، نژاد، دين، مواهب و استعدادهايشان تعلق دارد، اما اعتقاد به حقوق طبيعى اين موهوم است، زيرا فيلسوفان اخلاق جديد نتوانستهاند تاييدى نظرى براى آن فراهم كنند.
در قرن هجدهم ادعا مىشود كه اين حقوق بديهىاند، ولى ادعاى بداهت ديگر مقبول نيست. برخى در قرن بيستم به «شهود» متوسل شدهاند. در اعلاميه حقوق بشر سازمان ملل متحد (1949) شيوهاى بكار گرفته شد كه از آن پس شيوه متعارف سازمان ملل گرديد و آن اين است كه براى هيچ نظرى دليل معتبر ارائه نشود. آخرين مدافع اين حقوق، رونالد دوركين در كتاب بررسى جدى حقوق (1976) مىپذيرد كه وجود اين حقوق را نمىتوان مبرهن ساخت.
از جمله مباحث جالب كتاب پايان فضيلت، بحث راجع به كارايى مديران ادارى و به طور كلى علوم مديريتى مىباشد. اين بحثبويژه براى جامعه ما از دو جهتحائز اهميت است. اولا جامعه انقلابى جوان ما درصدد پىريزى سازمان ادارى متناسب با ارزشهاى خودى و در عين حال كارآمد مىباشد و ثانيا بحث مديريت توسعه و انتخاب الگويى براى آن، در شرايطى كه برنامههاى زيربنايى توسعه اقتصادى، فرهنگى، سياسى و اجتماعى تنظيم و اجرا مىشود، بسيار جدى و ضرورى است. هرچند نمىتوان منكر ضرورت توسعه به نحو فىالجمله شد، لكن هرگونه خودباختگى و بىپروايى در مقابل الگوهاى توسعه غربى بسيار مهلك خواهد بود. سخن آقاى مكنتاير در اين بخش، متفكران و برنامهريزان را به تاملى جدى پيرامون كارايى و علمى بودن نظريههاى مديريتى و شيوههاى توسعه فرا مىخواند. البته به سختى مىتوان با وى كاملا موافقت كرد و نظامهاى ادارى (بوروكراتيك) را مطلقا دستخالى دانست. اما به هر حال نقد مكنتاير جدى است و حداقل موجب اعتدال و پختگى انتخاب ما خواهد بود.
به نظر مكنتاير در ميان موهومات اخلاقى اين عصر، علاوه بر حقوق، بايد توهم ديگرى را نيز، كه شايد به لحاظ فرهنگى قدرتمندترين ايشان باشد، قرار دهيم و آن كارايى ادعاى مديران در تدبير (كنترل) جنبههايى از واقعيت اجتماعى است. اين امر ممكن است در ابتدا عجيب به نظر آيد; زيرا، اولا، ما عادت نكردهايم تا در كارايى مديران، در وصول به اهدافشان شك كنيم. ثانيا، ما عادت نكردهايم تا كارايى را يك مفهوم اخلاقى بدانيم. مديران و نيز بسيارى از نويسندگان در زمينه مديريت، خود را چهرههايى مىدانند كه به لحاظ اخلاقى خنثى و بىطرفاند و صرفا داراى مهارتهايى هستند كه آنها را قادر مىسازد تا مؤثرترين وسايل را براى نيل به هر هدف پيشنهادى طراحى و تدبير كنند. مطابق ديدگاه رايج، كارا يا غير كارا بودن يك مدير، ارتباطى به اخلاقى بودن اهداف موردنظر او ندارد. نقد آقاى مكنتاير در اين باب دو بعد دارد: اولا ايشان كارايى را يك ارزش اخلاقا خنثى نمىداند و ثانيا كارايى مديران را ادعايى بيش نمىداند. اصولا تخصص مديريتى، نيازمند دانشهايى است كه در اختيار نمىباشند. مدير بايد دانشى داشته باشد كه شامل مجموعهاى از تعميمهاى قانونوار باشد تا او را قادر سازد در صورت وقوع يك حادثه يا كار، نتيجه آن را پيشبينى كند. برخلاف علوم طبيعى، علوم اجتماعى نظام تعميمهاى قانونوار را بسط ندادهاند. با اين وجود اين دانشمندان علوم اجتماعى باز هم به فلسفهاى از علم معتقدند كه هدف اين علوم را كشف قوانين پيشبينى گر مىداند. مكنتاير معتقد است دليل كافى براى انتظار داشتن تعميمهاى پيشبينى گر موفق از علوم اجتماعى، وجود ندارد.
موفقيتسازمان و پيشبينى ناپذيرى با يكديگر منافات دارند. گفته شده است موفقترين سازمان آن است كه در آن وظايف افراد مستمرا تغيير كند و تعريف مجدد شود، ارتباط از راه اطلاعات و توصيه باشد و نه از راه دستور و فرمان; و معرفتبتواند در هر جاى شبكه سازمانى قرار داده شود. اين ويژگيها مانع از پيشبينىپذيرى مىشوند و لذا ادعاى تخصص دانشمندان مديريتبواسطه مهارت در دانشهايى كه قدرت پيشبينى در اختيار ايشان مىنهد و كنترل و قدرت آنها را توجيه مىكند، اشتباه است.
ايشان در اين بخش همچنين به بررسى مفهوم «تجربه» و تفاوت ميان دانشمندان علوم طبيعى و فيلسوفان تجربى مسلك و نقش ديدگاههاى نظرى در مقام مشاهده و تجربه مىپردازد. با بيان ديدگاه ارسطويى در بررسى افعال انسان، تفاوت آن با ديدگاه مكانيكى رايج در قرن هفدهم و هجدهم كه مبتنى بر تفكيك ارزشها از واقعيتها و ناديده گرفتن غايات است، نيز مورد بررسى قرار مىگيرد.
آقاى مكنتاير معتقد است زبان اخلاقى در فرهنگ جديد، پوششى استبراى اراده ذهنيت گرايانه (سوبژكتيو) و او نيچه را اولين كسى مىداند كه به اين مطلب پى برد. البته نيچه به اشتباه فكر مىكرد كه اين به دليل ماهيت گفتار اخلاقى است و حال آنكه اين مشكل ناشى از رد تفكر ارسطويى در عصر «روشنگرى» است. صحت نظريه نيچه منوط به اين بررسى است كه آيا طرد ارسطو در مرحله نخست صحيح بود يا خير؟ نويسنده معتقد است كه نظريه اخلاق ارسطويى خود را در فرهنگ يونانى، يهودى، مسيحى و اسلامى به تاييد رسانده است و به لحاظ فلسفى قويترين نظريه اخلاقى قبل از عصر جديد است ولذا اگر بناست نظريه نيچه رد شود، بايد از چيزى شبيه اخلاق ارسطويى استفاده كرد.
آقاى مكنتاير سپس به اين مساله مىپردازد كه چگونه بايد ميان نيچه يا ارسطو، يكى را برگزيد. اين تعيين بايد بر اين اساس انجام شود كه يك فرد چه شخصى مىخواهد بشود. (غايت چيست؟) متفكران عصر روشنگرى و جديد و متفكران بعد از ايشان با طرد غايتشناسى، تقدم را با قواعد دانستند. به طور مثال آقاى راولز فضيلت را چنين تعريف مىكند: «گرايش اجمالى براى عمل بر طبق قواعد صحيح» در مقابل، تفكر ارسطويى، فضايل را مقدم مىداند.
مهمترين وسيله تعليم و تربيت اخلاقى در فرهنگهاى سنتى، داستان و بويژه حماسههاى ملى و داستانهاى دينى است. درك فرهنگهاى سنتى براى ارزيابى جايگاه فضايل در اخلاق ارسطويى و نظامهاى اخلاقى مشابه كه در آن فضيلت و غايتشناسى مركزى و اساسى است، ضرورى مىباشد. در جوامع قهرمانى (هيروئيك) كه درباره آنها حماسههاى ملى نوشته مىشود، سرنوشت اخلاق هميشه تا حدى به امور اجتماعى جزئى و محلى گره خورده است. آرزوهاى اخلاقى عصر تجدد خواهى براى رسيدن به كليتى رها از هرگونه جزئيت، توهمى بيش نيست. همچنين راهى براى كسب فضايل جز به عنوان جزئى از سنتى كه در آن فضايل را به ارث مىبريم، وجود ندارد. بدينسان مىتوانيم به گونه جديدى، تقابل ميان آزادى در گزينش ارزشها -كه تجددخواهى به آن مىبالد- و فقدان چنين گزينشى در جوامع قهرمانى را درك كنيم. اين آزادى محصول تجزيه (اتميزاسيون) جامعه و متلاشى شدن قيود است و حال آنكه مطابق توصيف هومر، حماسهسراى يونان باستان فضيلتها در زمينه همين قيود اجتماعى بدست مىآيند.
مكنتاير معتقد است فيلسوفان و نمايشنامهنويسان يونانى در قرن پنجم پيش از ميلاد با نوعى بحران اخلاقى مبارزه مىكردند. سؤالات سقراط در مورد فضايل براى اين بود كه نشان دهد تلقى هومرى از فضايل، از دست رفته است. مورخان، فيلسوفان و شعراى متعددى سعى كردند تا ديدگاههاى كمابيش سازگارى از فضايل را مطرح كنند، ولى هيچ اتفاقنظرى حاصل نمىشد.
نويسنده ضمن مقايسه ديدگاههاى سوفيستها، افلاطون، سوفلكس و ارسطو، اذعان مىدارد كه ديدگاه ارسطو از همه مهمتر است. به نظر ايشان مهمترين نقص تبيين ارسطويى، عدم حساسيت لازم نسبتبه تاريخ است. اين نقص بايد توسط متفكران دينى كه در تاريخ دينى تربيت مىشوند، جبران گردد. نويسنده همچنين حمايت ارسطو از پادشاهى مقدونيه را ناشى از اين فقدان آگاهى تاريخى مىداند. دفاع ارسطو از بردهدارى نيز مورد نقد مشابهى قرار مىگيرد; اين انديشه كه بعضى از مردم بردگان طبيعى هستند، ناشى از ناآگاهى نسبتبه امكان رشد تاريخى افراد است. مكنتاير همچنين مىپذيرد كه براى زيستشناسى مابعدالطبيعى ارسطو كه براساس آن، غايت انسان تعريف مىشد، بايد جايگزينى يافتشود. همچنين نظريه سياسى ارسطو در مورد دولتشهر نمىتواند در مورد دولتهاى جهان جديد اعمال شود.
مفصلترين استخراجها و بازنگريها در مورد نظريه ارسطو، در جوامع قرون وسطايى انجام پذيرفت. او معتقد استبراى درك جايگاه نظرى و عملى فضايل در جوامع قرون وسطايى بايد مواضع درگير در فرهنگ قرون وسطايى را بازشناسى كرد. نظريه فضايل به طرق مختلف با مسائل سياسى ارتباط دارد. دليل نخست اين است كه در جوامع قرون وسطايى تفكيك ميان اخلاق و قانون كه در نظريههاى ليبرالى جديد يافت مىشود، وجود نداشت و در فرهنگ سنتى، قانون، داراى غايت اخلاقى تلقى مىشد. دليل دوم اين است كه مسايل سياسى و توسعه تشكيلاتى (نهادى) از ديدگاه متفكران قرون وسطى به تعليم و تربيت اخلاقى ارتباط پيدا مىكرد; چگونه بايد كسى را تربيت كرد كه بتواند مشكلات جامعه و حكومت را در زمينههاى فرهنگى متنوع كه در حال حاضر موجودند، حل كند. پيوند ديدگاه تاريخى دينى باءديدگاه ارسطويى در بررسى فضيلتها، دستاورد بىهمتاى قرون وسطى در تفكر يهودى، مسيحى و اسلامى است.
نظر مكنتاير اين است كه مفهوم فضيلت در سه مرحله بايد بسط داده شود: نخست در «عمل» (Practice) ، دوم در نظم روايى (narrative) يك زندگى شخصى واحد و سوم در سنت اخلاقى. منظور از «عمل»، هر شكل سازگار و پيچيده فعاليت مشاركتآميز در اجتماع است كه به واسطه آن خيرهاى درونى آن شكل از فعاليت، در فرايند تلاش براى تحصيل آن معيارهاى تعالى كه مناسب آن فعاليت و تا حدى تعيين كننده آن فعاليت هستند، تحقق مىيابند. هنر و علوم از نمونههاى اين نوع از «عمل» است. «عملها» داراى تاريخى هستند كه بر اساس آن تاريخ، بايد معيارشان درك گردد. خيرهاى درونى، خيرهايى هستند كه مىتوانند تنها از طريق آن «عمل» يا چيزى مشابه آن به تحقق برسند و تنها با تجربه شركت در «عمل» مورد نظر، قابل معرفى و تشخيص هستند. خيرهاى بيرونى امورى شبيه شهرت، پول و قدرت هستند كه بواسطه هر وسيلهاى قابل تحصيلاند. به نظر آقاى مكنتاير، صداقت (راستگويى) و عدالت فضيلتهايى هستند كه بدون آنها نمىتوان «عمل» را حفظ نمود. به علاوه براى حفظ «عمل» به مدت زمان طولانى، نهادهايى لازم است: «... نهادها و «عمل»هاى يك نظم، علت واحدى را تشكيل مىدهند كه در آن، آرمانها و ابتكارى بودن «عمل» هميشه در معرض آسيب ديدگى از اكتسابى بودن نهادها مىباشند و توجه مشاركتآميز نسبتبه خيرهاى مشترك «عملها» هميشه از رقابت آميز بودن نهاد آسيبپذير است. در اين زمينه عملكرد ذاتى فضيلتها آشكار است. بدون آنها، بدون عدالت، دليرى و صداقت، «عملها» نمىتوانند در مقابل قدرت مخرب نهادها مقاومت كنند.» نويسنده به قدرى درباره گرايشهاى مخرب نهادهاى جديد حساس است كه آنها را براى مربيان اخلاق از هر گروهى كه باشند، نامناسب مىداند.
زندگى خوب براى انسان، زندگى اين است كه در راه رسيدن به زندگى خوب براى انسان مصرف شود و فضيلتهاى ضرورى براى اين تلاش، فضيلتهايى هستند كه ما را هرچه بيشتر بر شناخت زندگى خوب قادر سازند. البته اين تبيين نهايى وى از فضيلت نيست، زيرا ايشان مىخواهد اين مفهوم را با مفهوم سنت پيوند زند. البته دفاع از سنت ربطى به ميهن دوستى ندارد، بلكه مراد قرار دادن شخص در زمينه يك روايت تاريخى است. لذا او تعريف خود از فضيلت را چنين تكميل مىكند: «فضيلتها نكته و غرض خود را نه صرفا در حفظ روابطى كه براى تحصيل خيرهاى درونى «عمل» ضروريند و نه صرفا در حفظ صورت يك زندگى فردى كه در آن، فرد ممكن است در كل زندگى خود دنبال يك خير باشد، بلكه همچنين در حفظ آن سنتهايى كه هم «عملها» و هم زندگى فردى را با زمينه تاريخى ضروريشان حفظ مىكنند، مىيابند.» نويسنده با نقد نظريه اخلاقى معاصر و حالت اخلاقى فرهنگ غربى معاصر براساس تبيين خود از فضيلت، بحث را به پايان مىرساند.
آقاى مكنتاير پيشبينى مىكند كه از سه ناحيه با ديدگاههايش مخالفتشود; مدافعان ليبراليسم، مخالفان تفسير او از سنت ارسطويى و ماركسيستها.
اينك پس از بررسى تحليلى و تطبيقى محتواى كتاب پايان فضيلت، لازم استبراى آشنايى با نظريه اخلاقى آقاى مكنتاير تا حدى با دو كتاب بعدى ايشان آشنا شويم. در واقع، كتاب پايان فضيلت و دو كتاب آتى يك سهگانه نگارى ( trilogy) را تشكيل مىدهند.
كتاب كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ (1988) حلقه ميانى اين مجموعه مىباشد. اين كتاب، در واقع، تالى تلو كتاب پايان فضيلت است. آقاى مكنتاير در اين كتاب سير احتجاج خود را به مفهوم عدالت و عقلانيتبسط مىدهد. او معتقد است نزاعهاى بنيادى حل نشده در مورد مقتضيات عدالت در فرهنگ ما باقى مىماند. كسانى كه دنبال پاسخهاى عملى به اين مساله هستند، با اختلافنظرهاى اساسى در مورد چگونگى عقلانيتيك شيوه در ميان شيوههاى مختلف، روبرو هستند. اين كتاب نمايانگر آن است كه عقلانيتى جدا از عقلانيتيك سنت وجود ندارد. نويسنده، مشكلات ناشى از وجود سنتهاى رقيب تحقيق چهار فيلسوف عمده; ارسطو، آگوستين، آكويناس و هيوم را بررسى مىكند و در هر مورد، زمينه تاريخى بسط آن سنت و نزاعهايى را كه آن سنت درصدد حل آن است، نقل مىكند. التزام و پايبندى به يك سنت موجب تماس معنادار با ديگر سنتها شده و مىتواند منجر به درك، تصديق يا تجديدنظر آن سنتبه گونهاى مستمر گردد. بدينسان تنها براساس تاريخ سنتخود و سنتهاى مقابل خواهيم توانست عقلانيت و معقوليت مواضع اخلاقى كنونى خود را احيا كنيم. خوب است در اينجا به سخنان آقاى مكنتاير در مقدمه اين كتاب توجه كنيم:
«در سال 1981 چاپ اول كتاب پايان فضيلت را منتشر كردم. در آن كتاب چنين نتيجه گرفتم كه ما علىرغم تلاشهاى سه قرن فلسفه اخلاق و يك قرن جامعهشناسى، فاقد بيانى از ديدگاه فردگرايانه ليبرالى كه سازگار و عقلا قابل دفاع باشد، هستيم و سنت ارسطويى مىتواند به گونهاى بازگويى شود كه عقلانيت و معقوليت را به التزامات و مواضع اخلاقى ما بازگرداند.
همچنين پذيرفتم كه اين نتيجهگيرىها بايد مبتنى بر تبيينى از عقلانيتباشد كه در پرتو آن ارزيابىهاى رقيب و ناسازگار از برهانهاى مطرح شده در كتاب پايان فضيلت، در حد كفايت تبيين شود. لذا قول دادم كتابى بنويسم كه در آن سعى كنم تا معيار عقلانيت فعل و عقلانيت دفاع از برداشت راجع به عقلانيت عملى را بيان كنم و آن كتاب اين است.»
ذكر اين نكته نيز بجا است كه ديدگاههاى اصلى آقاى مكنتاير در كتاب پايان فضيلت در كتابهاى بعدى نيز حفظ مىشود. البته با گذشتزمان، گرايش و اطمينان ايشان به ديدگاه سنتى توميستى بيشتر مىشود. ايشان از باب نمونه، در مقدمه كتاب كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ چنين مىگويد:
«خوانندگان كتاب حاضر كه قبلا كتاب پايان فضيلت را خوانده باشند، متوجه خواهند شد كه من چند خطا در كتاب پايان فضيلت را پذيرفتهام، البته نه در ادعاهاى اصلى آن; بهطور مثال، من الان معتقدم كه انتقاد قبلى من از نظريه آكويناس درباره وحدت فضايل اشتباه محض بود و بخشى از آن ناشى از اين بود كه من مطالب آكويناس را خوب درك نكرده بودم.»
آقاى پيتر مك ميلر كه از شارحان افكار آقاى مكنتاير مىباشد، در توضيح اينكه چرا در بررسى نظريات ايشان درباره علوم اجتماعى و نقد مدرنيته بيشتر بر كتاب پايان فضيلت تكيه مىورزد، نكاتى را ذكر مىكند كه براى ما حائز اهميت است.
«من عموما بر كتاب پايان فضيلت تكيه مىكنم. دلايل اين امر عمدتا، عملى است و نشانگر جو فكرى علوم اجتماعى مىباشد.
نخست آنكه كتاب پايان فضيلت در عين پرداختن به برخى موضوعات فلسفى كه مبناى بحثهاى مربوط به روششناسى علوم اجتماعى هستند، حداقل تا حدى براى مخاطبان علوم اجتماعى نوشته شده است، لذا بعضى مفهوم پردازىهاى آن براى كسانى كه قائل به اصالت عمل (كنش گرا) هستند، آسانتر مىباشد تا موضوعات تاريخىتر و فلسفىتر كتاب كدامين عدالت؟ كدامين عقلانيت؟ و كتاب سه تقريب رقيب تحقيق اخلاقى.
دوم آنكه بدون شك با توجه به پيشداورى قوى متاثر از «روشنگرى» بيشتر دانشمندان علوم اجتماعى غربى، محتواى فكرى كتاب پايان فضيلت، قابل قبولتر است تا براهين كتابهاى بعدى كه صريحا و با قوت، فلسفه توميستى را تصديق مىكند.»
كتاب سه تقرير رقيب درباره تحقيق اخلاقى،(1990) حلقه آخر اين مجموعه مىباشد. آقاى مكنتاير در اين كتاب به بررسى سه الگوى تحقيق اخلاقى در دوره تجدد مىپردازد. الگوى نخست، مربوط به عقلگرايى ويكتوريايى آدام گيفرد است. اوج اين الگو در طرح فوقالعاده مبهم ويراسته نهم دايره المعارف بريتانيكا (1873) نمايانگر است. هدف از اين طرح فراهم نمودن توضيح كاملا سازگار از معارف بشرى در چارچوب يك عقلگرايى كاملا علمى و عملى مىباشد. الگوى دوم مربوط به نقد تبار شناختى نيچه از اين نوع عقلگرايى است كه در پايان قرن نوزدهم ظاهر مىشود و چنين القا مىكند كه نهتنها عقلگرايى فراگير رو به تكامل وجود ندارد،بلكه ادعاى چنين چيزى در واقع نقابى است كه يك «خواست قدرت» جزيى به چهره گرفته است.
الگوى سوم همان نظرى است كه آقاى مكنتاير مىپسندد و از آن به موضع توميستى سنتى تعبير مىكند. از نظر ايشان تركيب موفق و باز آكويناس از آراى ارسطو و اگوستين، ريشه در يك قانون طبيعى الهى دارد و الگويى را فراهم مىكند كه قادر بر جذب بهترين پاسخهاى ارايه شده درباره طبيعت و غرض زندگى انسان تاكنون مىباشد. به تعبير آقاى پيترمكميلر، موازنه ميان عقل ارسطويى و وحى، گرچه ممكن استبراى بسيارى از دانشمندان علوم اجتماعى جديد گران باشد، ولى ناديده گرفتن توان بالقوه مفاهيم گرفته شده از تفكر ارسطويى نيز نابخردى است.
پىنوشتها
1- خوانندگان محترم مىتوانند براى آگاهى بيشتر از محتواى كتاب «پايان فضيلت» به مجله معرفتشمارههاى 10، 11، 12، 14، 15، 16، 17 مراجعه نمايند. ضمنا اميدوارم بتوانم به يارى خداوند ترجمه كامل كتاب را به زودى در اختيار ارباب معرفت قرار دهم.
2- علاوه بر كتابهاى ياد شده در متن، از مقالات آقاى محمد لگنهاوزن در روزنامه تهران تايمز نيز استفاده شده است.