مصاحبه با دختر چگوارا - آلیدا
مصاحبه با دختر چگوارا
آلیدا در آستانه 47سالگی است
اولين بار كي متوجه شديد فرزند چهگوارا هستيد؟
آليدا: ما در دامان زني رشد ميكرديم كه پدرم به او علاقه زيادي داشت. او به ما كمك كرد كه بفهميم پدرمان چه كسي بود. مثل بقيه بچههاي كوبايي آموزش ديديم و بچههاي كوبايي هم كه ميدانيد، اول از همه با «چه» آشنا ميشوند.
يعني آشناييتان با «چهگوارا» تفاوتي با ساير بچههاي كوبايي نداشت؟
آليدا: از يك جهت فرق ميكرد، قسمتي از اين آشنايي هم به رابطه با مادرمان بر ميگردد.
كاميلو: و همينطور به واسطه تعدادي از دوستان پدرم كه بعدها خاطراتشان را براي ما تعريف كردند.
خودتان چي؟ شخصا خاطره روشني از پدر داريد؟
كاميلو: نه.
آليدا: من دو تا دارم.
ميشود تعريف كنيد.
آليدا: يكيشان مربوط به زماني است كه 4 سال و نيم سال بيشتر نداشتم كه در اتاق پدر و مادرم بودم و پدرم لباس نظامي بر تن داشت. مادر، برادر كوچكم را بغل كرده بود. پدر سر نوزاد را آرام نوازش ميكرد و من از آن پايين به اين صحنه نگاه ميكردم. الان هم آن منظره را به وضوح به ياد ميآورم. او احساس خاصي نسبت به كودكان داشت.
خاطره دوم مربوط به زماني ميشود كه پدرم بعد از 8ماه، تازه از كنگو برگشته بود (چهگوارا در 1965 براي مبارزه از كوبا به كنگو رفت). او قبل از رفتن، رسما از ملت كوبا خداحافظي كرده بود و نميخواست دوباره به كوبا بيايد.
ولي كشورهاي آفريقايي و همينطور فيدل از او خواستند كه برگردد. به همين خاطر پدرم مخفيانه به كوبا برگشت؛ طوري كه غير از مادرم، فقط فيدل و چند نفري از رهبران انقلاب از آمدنش خبر داشتند.
من شبي را به ياد ميآورم كه او براي رفتن به بوليوي، تغيير قيافه داده بود و آمده بود كه با ما خداحافظي كند. اين در واقع آخرين ديدار ما بود.
آن شب بعد از شام، من زمين خوردم و سرم زخمي شد. به من گفته بودند كه اين مرد از دوستان پدرم است اما وقتي زمين خوردم، طوري مرا بغل كرد كه بعدا به مادرم گفتم فكر كنم اين مرد خيلي مرا دوست دارد.
نميدانستم پدرم است اما احساس كردم دوستم دارد. اين خاطره هميشه با من است چون به شكلي به من ميگويد كه پدرم مرا دوست داشت.
فرزند چهگوارا بودن چقدر برايتان سخت بوده است؟
كاميلو: ما يك زندگي عادي داشتيم. فقط وقتي بچه بوديم، كارهايي براي حفظ امنيت ما انجام ميشد.
آليدا: براي من، فرزند چه بودن هيچوقت سخت نبوده است. از كودكي مردم به من لطف داشتند و من هم نسبت به آنها احساس تعهد ميكردم. اين باعث ميشد سعي كنم بهتر و شايستهتر باشم.
مردم كوبا چيزي به ما ميدادند كه در مقابلش كاري نكرده بوديم و بنابراين فكر ميكردم بايد اينها را جبران كنم. كوباييها در برخورد با ما 2 دسته بودند؛ آنهايي كه ما را فرزندان «چه» ميدانستند و فكر ميكردند چون پدرمان زنده نيست، بايد خيلي مراقب و مواظب ما باشند و دسته دوم آنهايي كه ما را فرزندان كوبا ميدانستند و با ما مثل مردم عادي كوبا رفتار ميكردند.
وقتي كاميلو بچه بود، نسبت به من فشارهاي بيشتري را تحمل ميكرد. (ميخندد) چون به عنوان پسر «چه» بايد از شخصيتاش دفاع ميكرد.
درست است كه من هم فرزند «چه» هستم اما بيشتر «خودم» هستم. من بيشتر حرف ميزنم، راحتتر از خودم دفاع ميكنم و اينها همه براي «كاميلو» سختتر است. براي ما فرزند چه گوارا بودن مهم نيست؛ مهم اين است كه بتوانيم فرزند خوبي براي ملتي باشيم كه ما را پرورش داد.
منظور ما هم از دشواريهاي فرزند چه بودن همين است. هيچوقت احساس نكرديد جواب دادن به اين محبتها يا برآورده كردن اين انتظارات سخت است؟ يا احساس نكرديد چون فرزند چه گوارا هستيد، بايد طور خاصي رفتار كنيد كه شايسته نام پدرتان باشد؟
آليدا: براي من سخت نبوده چون ميخواستم خودم را به صورت شايستهاي به مردم معرفي كنم و توانستم.
كاميلو: من نميخواهم كپي كس ديگري باشم. خيلي از شخصيتهاي مهم هستند كه فرزندانشان هيچ شباهتي به خودشان نداشتند و راهشان را ادامه ندادند اما چه، جريان زندگي ما و خيلي از جوانان همنسل ما را مشخص كرد و براي من هم فرزند روحي و فكري «چه» بودن، مهمتر از فرزند طبيعي او بودن است.
ولي گفتيد كه پدرتان، راه و مسير زندگي شما و خيليهاي ديگر را معلوم كردهاست. اين چيزي از آزاديتان كم نكرده؟
كاميلو: ما ميان ملتي بزرگ شديم كه «چه»، راه را نشانشان داده بود. مبارزهها، عدالتخواهيها و زندگي «چه»، سمبلي براي كل دنيا بود.
يعني ميخواهيد بگوييد فرزند «چه» بودن و فرزند «چه» نبودن، هيچ تفاوتي برايتان نداشته؟ هيچوقت نگفتيد كه چه خوب كه فرزند چهگوارا هستيد يا برعكس كاش فرزند يك آدم معمولي بوديد؟
آليدا: فرزند «چه» بودن، هميشه تعهدي را نسبت به ملت با خودش بههمراه ميآورد. وقتي كسي را دوست داري، براي خوشحال و راضي بودنش هر كاري ميكني. اگر من پدر يا مادرم را دوست دارم... دلم ميخواهد مادرم كه زنده است، از بودن من به خودش ببالد. اين باعث ميشود كه در جامعه، رفتار و اخلاقي را پيش بگيرم كه مردم بپسندند. از اين لحاظ، فرزند «چه» بودن يا فرزند...
كاميلو: مانوئل سانچز (ميخندد، از اسمي كه تصادفا ساخته، حسابي راضي است).
آليدا: (ميخندد) مثلا مانوئل سانچز بودن. فرقي نميكند. ما از اينكه فرزند چنين شخصيت بزرگي هستيم، به خودمان ميباليم، به اين پدر عشق ميورزيم، به اين پدر احترام ميگذاريم و سعي ميكنيم فرزندان شايستهاي برايش باشيم كه به نظرم يعني انقلابي بودن، همگام با انقلاب بودن، مبارزه عليه هر بيعدالتياي در هر جاي دنيا و همه اينها در يك كلمه خلاصه ميشود؛ انسان بودن به معني واقعي كلمه.
و به نظرتان موفق بودهايد؟
آليدا: ما آدمهاي خاصي نيستيم، اهل كوباييم. كاميلو در جريانات نيكاراگوئه حضور داشته، من در آنگولا و نيكاراگوئه بودهام و آن يكي برادرم – ارنستو – در آنگولا بوده و سليا – خواهرم – تا به حال فعاليت بينالمللي نداشته اما در موقع نياز آماده است. خوزه مارتينز (نظريهپرداز) يك بار گفته كه براي كوباييها، از ريو براوو (مرز آمريكا و مكزيك) به پايين، وطن است و بعدها گفت ميهن تمام بشريت است.
چهگوارايي كه شما ميشناسيد، چه فرقي با چهگوارايي كه بقيه ميشناسند دارد؟ اصلا فرقي ميكند؟
آليدا: بله، چون خيليها درباره او عميقا مطالعه نكردهاند و فقط قسمتي از شخصيت او را ميشناسند كه آن هم گاهي خيلي دستكاري ميشود. متاسفانه، هنوز او را آنطور كه ما دوست داريم نميشناسند.
خب، اگر شما بخواهيد نكته تازهاي به آن شخصيت اسطورهاي اضافه كنيد كه ملموستر شود، چه چيزي اضافه ميكنيد؟
آليدا: چهگوارا از 17سالگي خاطرهنويسي كرده است. اينها به همراه كتابهاي ديگرش چيزهايي است كه ميتوانيد براي شناختن او بخوانيد.
فيلم «خاطرات موتورسيكلت» را ديدهايد؟
هر دو: بله.
در آن فيلم، تصويري از چهگواراي جوان نشان داده شد كه در مقايسه با قالبهاي روي ديوار يا عكسهاي روي تيشرت، خيلي واقعيتر است؛ يعني مثلا آدمي است كه شيطنت ميكند، عاشق ميشود و خلاصه جواني ميكند. بين اين دو تصوير، شما كدام را ترجيح ميدهيد؟
كاميلو: «چه» يك مرد بوده و به عنوان يك مرد، زندگي خودش را داشت. اگر اين مراحل را طي نميكرد، به آن پختگي نميرسيد. ميبايست كودكي ميكرد، ميبايست جواني ميكرد و در اين سير، خيلي چيزها ياد ميگرفت. وقتي از همان سفر آمريكاي لاتين برگشت، گفت من ديگر آن كسي كه از اينجا بيرون رفت، نيستم. آن سفر و اتفاقاتاش او را به يك انقلابي تبديل كرد. يك انقلابي بايد عاشق بشود، بايد عشق را در وجودش احساس كند. «چه» خدا نبود ولي انسان خاصي بود.
يعني اين فيلم را تصوير درستي از چهگوارا ميدانيد؟
كاميلو: چهگواراي جوان البته، نه انقلابي.
آليدا: ولي فيلم نكته مهمي هم براي جوانان دارد. چون جواني را نشان ميدهد كه با واقعيت بزرگ ميشود و آن را ميشناسد و بقيه عمرش را صرف مبارزه با اين واقعيت ناخوشايند ميكند.
سؤال آخر كمي كليشهاي است اما لطفا شما كليشهاي جواب ندهيد. چهگوارا را به عنوان يك انقلابي ميشناسند. اگر امروز بود چه ميكرد؟ به نظرتان جايگاه يك انقلابي در دنياي امروز كجاست؟
آليدا: كسي نميتواند جاي كس ديگري جواب بدهد اما با شناختي كه ما از اين شخصيت داريم؛ اينكه با همه جوانياش عليه اختلافات طبقاتي مبارزه ميكند، در كوبا ميجنگد، انقلاب را به پيروزي ميرساند و سعي ميكند جامعه كوبا را تغيير بدهد، به كنگو ميرود و در آنجا ميجنگد، به آمريكاي لاتين برميگردد، در بوليوي ميجنگد و به خاطر آرمانهايش ميميرد؛ اگر زنده ميبود، لابد در جاي ديگري از آمريكاي لاتين به مبارزهاش ادامه ميداد يا جاي ديگري از دنيا. ولي از مبارزه دست نميكشيد چون متاسفانه، چيزهايي كه «چه» برايشان ميجنگيد، هنوز در دنيا باقي است. او انقلابي بود و اگر ميماند انقلابي ميماند.
انقلاب يك شغل تماموقت است
چه از آليدا(همسرش) پرسيد: اينجا چه كار ميكني؟ آليدا گفت: خوابم نميبرد. چه گفت: دارم ميروم به كابايگوان حمله كنم، ميخواهي بيايي؟ آليدا جواب داد: البته و پريد پشت جيپ. آليدا با لبخندي شيطنتآميز گفت: و از آن لحظه به بعد، هرگز از او جدا نشدم و نگذاشتم از جلوي چشمم دور شود.»
اين، ماجراي آشنايي چهگوارا با همسرش آليدا مارچ است. آليدا، البته دومين همسر چه بود. چه، وقتي كه تصميم گرفت به گروه انقلابي فيدل بپيوندد، با همسر اولش (ايلدا گادئا) صحبت كرده بود و براي پايان دادن زندگي مشتركشان توافق كرده بودند. كل دوره آشنايي و زندگي مشترك چه و ايلدا 2 سال بيشتر طول نكشيد.
جولاي 1953 بود كه ارنستو، سوار قطار شد و از بوينسآيرس به گواتمالا رفت كه رئيسجمهور انقلابياش آربنز گوزمان را دوست داشت. هنوز او را ارنستو صدا ميزدند.
خداحافظياش با والديناش اين بود: «سرباز ديگري به سفر ميرود». در جريان همين سفر بود كه در بيمارستاني در گواتمالا، ارنستو با ايلدا گادئا – پرستار پرويي تبعيد شده – آشنا ميشود. هر دوي آنها عقايد انقلابي داشتند. دوستان ايلدا در جشن عروسي اين دو، به ارنستو «چه» لقب دادند كه معني ميداد «رفيق». 9 ماه بعد، دولت گوزمان با يك كودتاي آمريكايي سرنگون شد و ارنستو مجبور به فرار شد.
آنها به مكزيك رفتند. چه در خيابانها عكاسي ميكرد و مدتي هم خبرنگار ورزشي خبرگزاري لايتنا بود. تولد دختر آنها، آليدا، مصادف شد با آشنايي چه با فيدل كاستروي تبعيدي. انقلاب، چه را صدا ميكرد.
2 سال بعد از خداحافظي چه و ايلدا، تماما به تعقيب و گريز در كوهستانهاي كوبا گذشت. چريكها روز به روز قدرتمندتر ميشدند، دهقانها بيشتر از آنها حمايت ميكردند و چه از پزشك تيم به مقام فرماندهي رسيده بود. تقريبا يك ماه پيش از پيروزي نهايي بود كه آليدا بيخوابي به سرش زد و همان ماجرايي كه اول مطلب خوانديد، پيش آمد. آليدا، يكي از زنان چريك بود كه معمولا دامني سياه و بلند ميپوشيد تا اسلحهاش را زير آن پنهان كند.
او قبلا معلم بود و حالا يكي از رهبران محلي شده بود. رابطه اين دو، خيلي سريع از داشتن آرمان مشترك به علايق مشترك رسيد و 5 ماه بعد، چريكها كه حالا انقلابيوني پيروز بودند، جشن ازدواج چه را در هاوانا برگزار كردند. شاهدهاي ازدواج فيدل، برادرش رائول و آميخيراس – رئيس پليس جديد كوبا – بودند.
چه، با لباس نظامي در جشن عروسي شركت كرده بود. يك گزارشگر آمريكايي از اين مجلس نوشت: «فرمانده گوارا به بازيگري شباهت داشت كه صحنه را اشتباهي آمده است».
زندگي چه و آليدا، هيچوقت مثل زندگيهاي عادي نبود. اين دو خيلي كم همديگر را ميديدند و آن هم وقتي بود كه براي كار داوطلبانه، به صورت خانوادگي ميرفتند. چه ميگفت: «انقلاب يك شغل تمام وقت است».
وقتي آليدا – اولين دختر چه و آليدا – متولد شد، چه در چين بود و وقتي دومين پسرش ارنستو به دنيا آمد، چه بين قاهره و الجزيره در پرواز بود. آنها يك پسر- كاميلو- و يك دختر ديگر به نام سليا هم داشتند.
تنها استراحت چه تا آوريل 1965 (وقتي كه كوبا را مخفيانه ترك كرد)، آمدن به خانه و در آغوش گرفتن همين 4 فرزند بود؛ «حتي چه نميتوانست هميشه در زندگياش چه باشد. او هم گاهي خسته ميشد، گاهي به خانه برميگشت و فقط ميخواست با بچههايش تنها باشد».
به نقل از همشهری آنلاین