مطالعات فرهنگي، نظريه انتقادي و حاكميت فرهنگي
مطالعات فرهنگي، نظريه انتقادي و حاكميت فرهنگي
کنت تامپسون/ مترجم: استاد يونس شكرخواه
ميتوان چنين استدلال كرد كه در پرتو «چرخش فرهنگي» در جامعهشناسي، جستجو براي منابع جديد نظريه انتقادي ميتواند به طرز مفيدي با ملاحظه سهم عرصه بين رشتهاي مطالعات فرهنگي آغاز شود. اين امر به ويژه در رابطه با موضوع سازش دادن نظريه انتقادي راديكال با نيازهاي سياست و اجراي فرهنگ؛ ميتواند با درسهاي آموخته شده از مكتب فرانكفورت وسپس مطالعات فرهنگي بريتانيايي مرتبط باشد.در اين مقاله براي ترسيم اين موضوع غامض، سهم اين دو سنت در نظريه فرهنگي و مباحث مرتبط با حاكميت فرهنگي مورد بررسي قرار گرفته است.
ميتوان چنين استدلال كرد كه در پرتو «چرخش فرهنگي» در جامعهشناسي، جستجو براي منابع جديد نظريه انتقادي ميتواند به طرز مفيدي با ملاحظه سهم عرصه بين رشتهاي مطالعات فرهنگي آغاز شود. اين امر به ويژه در رابطه با موضوع سازش دادن نظريه انتقادي راديكال با نيازهاي سياست و اجراي فرهنگ؛ ميتواند با درسهاي آموخته شده از مكتب فرانكفورت وسپس مطالعات فرهنگي بريتانيايي مرتبط باشد.
در اين مقاله براي ترسيم اين موضوع غامض، سهم اين دو سنت در نظريه فرهنگي و مباحث مرتبط با حاكميت فرهنگي مورد بررسي قرار گرفته است.
واژگان كليدي: نظريه فرهنگي، حاكميت فرهنگي، مطالعات فرهنگي، صنعت فرهنگ، ايدئولوژي، فرهنگ توده و گستره همگاني.
مقدمه
در جستجوي منابع جديد براي نظريه فرهنگي در دوران متأخر يا دوره پسامدرن و در پرتو "چرخش فرهنگي" در جامعهشناسي، اين نكته شايان ذكر است كه چنين منابعي را در چه بخشي از عرصه بين رشتهاي مطالعات فرهنگي ميتوان سراغ گرفت (آنگونه كه در ژورنالهايي چون مطالعات فرهنگي و ژورنال بينالمللي مطالعات فرهنگي بسط و بازنمود يافتهاند). با داشتن چنين هدفي در ذهن، گام مفيدي كه ميتوان برداشت اين است كه به ارزيابي درسهايي پرداخت كه از تلاشهاي مكتب فرانكفورت آموخته شده است. علاوه بر اين، بررسي پيشرفتهاي حاصله از ايجاد يك نظريه انتقادي متناسب و مرتبط با شرايط معاصر در سنت متاخر مطالعات فرهنگي بريتانيايي نيز مفيد خواهد بود.
سازگارسازي تمايل به نظريههاي انتقادي راديكال در قبال فرهنگ حاكم با نوع مشغوليت مورد نظر كساني كه ميخواهند نفوذ مثبتي بر سياست و اجراي فرهنگ داشته باشند، همواره يكي از مشكلات پايداري بوده كه از مكتب فرانكفورت تا مطالعات فرهنگي بريتانيا وجود داشته است.
سهم اين دو سنت مطالعاتي در نظريه فرهنگي براي بحث پيرامون حاكميت فرهنگي به طرز مفيدي اين شرايط دشوار را به تصوير ميكشد.
نمونه نقش و سهم مكتب فرانكفورت را ميتوان را كار آدرنو ديد كه ميان نقشهاي انتقادي و فني ـ اجرايي روشنفكران؛ تمايز قائل شد (ادرنو، 1991)، نقد هابرماس درباره افول فرهنگي در گستره همگاني نيز مورد ديگري است كه يك نسل بعد مطرح شد (هابر ماس، 1989).
سهم مطالعات فرهنگي بريتانيايي در اين زمينه متنوعتر بوده و در چند مرحله صورت گرفته است، اين مطالعات تاثير گستردهاي بر جامعهشناسي گذاشته است و اين موضوع نه تنها در بريتانيا و مستعمرات پيشين آن (مشتمل بر استراليا و آمريكا شمالي) بلكه فراتر از آن نيز صورت گرفته است.
مطالعات فرهنگي بريتانيا در مرحله نخست، نقد خود را از فرهنگ تودهوار ارائه كرد اين نقد با آنچه مكتب فرانكفورت ارائه كرد، متفاوت بود و سپس به سراغ جامعهشناسي آمريكايي انحراف و ماركيسم و ساختارگرايي اروپايي رفت و با جذب اين موارد، آنها را در ارزيابي خردهفرهنگها و فرهنگ مردمي به كار گرفت. مطالعات فرهنگي بريتانيايي در مرحله كنوني از جنبه نظري از تنوع بيشتري برخوردار شده و با مسائل مرتبط با سياست فرهنگي بيشتر درگير شده است. اين مسائل مواردي مشتمل بر بازنمودهاي فرهنگي از نژاد و قوميت تا سياستهاي مرتبط با موزهها را در برميگيرد. اين عرصه كاملاً دغدغههاي فزاينده مربوط به مقوله "مفيد بودن" در مطالعات فرهنگي را نشان ميدهد. اين موضوع با كار فوكو درباره حكومتگري آغاز ميشود (فوكو، 1991) كه بر موضوع نقش شكلهاي ويژه دانش و تخصص در سازماندهي حوزههاي حكومت و مديريت اجتماعي ميپردازد (بنت، 2000 :1).
در مقايسه مراحل اوليه و بعدي، اين نكتهاي آموزنده است كه بايد به نقش نقدها و دغدغههاي مطالعات فرهنگي بريتانيا در زمينه سياست و اجراي فرهنگ، احترام گذاشت . در اين زمينه استدلال خواهد شد كه در حاليكه تأكيد مطالعات فرهنگي بريتانيا بر جدايي منتقدانه از حاشيهها متمركز بوده است، اما هميشه اين امر با مسائل مرتبط با سياست و مديريت فرهنگي عجين بوده است. تنش مشابهي را هم ميتوان در سنت مكتب فرانكفورت ديد.
نظريه انتقادي و اداره فرهنگي: آدورنو و هابر ماس
"فرهنگ توده"، هدف انتقادي مشترك مكتب فرانكفورت و نسل اول مطالعات فرهنگي بريتانيا بوده است. در هر دو مورد، منشأ انتقادها از جريان چپ آغاز شده و بر تأثيرات "صنعت فرهنگ" سرمايهداري بر فرهنگ طبقه كارگر متمركز بوده است. با اين همه، نقد فرهنگ توده نيز محور مشتركي داشته كه مشتمل بر نقدهاي محافظهكارانه و رومانتيك از سرمايهداري و شكلهاي تجاري فرهنگ عامه در قرن نوزدهم بوده است.
در واقع، نخستين ابراز علاقه روشنفكري به تعقيب فرهنگي مردم عادي از كشف رومانتيك "فولك" (مردم) در آلمان آغاز ميشود و تا پايان قرن هجدهم ادامه مييابد.
آثار گوته و هردر در ايجاد تصويري از "فولك" سنتي قبل از دوران صنعتي، نقش به سزايي داشت و پس اين تلقي از طريق آثار توماس كارلايل به انگليس منتقل شد و سپس بر نقد سوسياليستي نوپاي چهرههايي چون ويليام موريس و جان راسكين تأثير گذاشت.در پايان قرن نوزدهم واژه فولك كه مورد علاقه رومانتيستها بود به واژه تودهها تغييير يافت.
در مورد مكتب فرانكفورت، در آغاز در آلمان و سپس در دوران تبعيد در آمريكا، يك بازنگري راديكال در مقوله نقد جامعه تودهوار صورت گرفت. اين كار از طريق همگراسازي عناصر آن با تحليلي از انحصار سرمايهگذاري صورت عملي به خود گرفت. اين امر به ويژه با اتكا بر آنچه كه آدورنو و هوركهايمر صنعت فرهنگ ميخواندند صورت گرفت تا تمام منابع اپوزيسيون را ساكت كند يا در بر بگيرد. (آدورنو و هوركهايمر، 1972).
انتقاد از فرهنگ تودهوار آنچنان قوي بود كه سهم و نقش مكتب فرانكفورت را با نظريه انتقادي مترادف ساخت.
با اين همه، اين ترادف باعث كمرنگشدن نفوذي ميشود كه فرانكفورتيها بر عرصه اجرا و سياست فرهنگي داشتند تا روشنفكران را در اين عرصه درگير كنند.
يكي از كارهاي آنان ارتباط با دپارتمان جامعهشناسي دانشگاه كلمبيا و همكاري نزديك آنان با دفتر پژوهشهاي راديو بود كه توسط پل لازار سفلد اداره ميشد.
دغدغه نظري انتقادي آدورنو در زمينه در نظر گرفتن ارتباط موجود ميان فرهنگ و اجرا (دولت) در سراسر زندگي او وجود داشت و در هر زمان ممكن به اين ارتباط ميپرداخت. از ديدگاه وي، راهي براي غلبه بر اين تضاد فرهنگ و دولت به مثابه دو عنصر مهم سازنده زندگي اجتماعي به نظر نميرسيد. اما بالاخره او تصديق كرد عليرغم ادعاهاي استقلال و بحث هنر براي هنر، خالقان فرهنگ نميتوانند از روندهاي اجرايي عقب بنشيند (آدورنو، 1991 :103). يكي از مواردي كه او بيشترين اميد به آن را در قالب سياست براي اجراي فرهنگ دارد و به آن در انتهاي مقاله "فرهنگ و اجرا" اشاره ميكند اين است كه بايد به محتواي ويژه فعاليتهايي كه اجرا ميشود، احترام گذاشت. اين امر بايد مبتني بر شناخت خودآگاهانه تضادهاي ذاتي اجراي يك برنامه در عمل باشد كه در درونيترين لايههاي خود بر خلاف برنامه عمل ميكند. در عين حال بايد از محدوديتهاي خود نيز شناخت داشت. اين نكته در عمل به اين معنا بود كه بايد در برابر برداشتهاي برتر كه مبتني بر تخصص فرهنگي است سر تعظيم فرود آورد. متخصص تنها كسي است كه ميتواند اصل فرهنگ را در عرصه اجرايي بازنمود دهد و تخصص تنها نيروي توانا و در خدمت حمايت از موضوعات فرهنگي است كه مي تواند از فرهنگ در برابر بازار صيانت كند؛ بازاري كه امروزه به طرز غير قابل ترديدي فرهنگ را عقيم ميگذارد و تنها همين تخصص است كه ميتواند از افراطهاي دموكراسي در زمينه كاربرد مصالح جمعي عليه خود جمع جلوگيري كند. (آدورنو، 1991 :112).
اعتقاد آدورنو به به بحث متخصص فرهنگي به عنوان فرد كليدي در سياستسازي و اجراي فرهنگ ـ كه يك نگرش از بالا به پائين است ـ متعاقبا به عنوان ديدگاهي كه نخبهگرا و حمايت محور است، مورد انتقاد قرار گرفته است. اين انتقاد عمدتاً از جانب كساني صورت گرفته است كه خود را سخنگويان در حاشيه قرار گرفتدگان فرهنگي ميخوانند.
قطعاً رويكرد "از پائين به بالاي" آدورنو، نسبت به تفكر معاصر؛ از تجانس بيشتري برخوردار است. در اين رويكرد، فرد ميتواند در نهادها جايگاهي پيدا كند و در آنجا برمبناي درك انتقادي به بلوغ برسد و سپس با توجه به تضادها و تفاوتها در فرهنگ، بين فرهنگ و تجربه اجتماعي دست به عمل بزند:
"در حال حاضر، افراد در نظم ليبرال- دمكراتيك؛ هنوز از آزادي كافي در نهادها برخوردار هستند و ميتوانند با تكيه به اين آزادي تا حدودي در تصحيح سازمانها نقش ايفا كنند. هر كس كه با ثابت قدمي و با درك وآگاهي انتقادي از ابزارهاي اداري سازمان خود استفاده ميكند هنوز در موضعي است كه ميتواند چيزي را تحقق ببخشد كه متفاوت از اجراي صرف فرهنگ سازماني باشد" (آدورنو، 1991 :113).
اين بحث مكان، براي اقدامات افرادي كه داراي تفكر انتقادي هستند در چارچوب بحث پيرامون كنشگران نهادي يا رويههاي فرهنگي دنبال ميشود. او در پايان مقاله "وقت آزاد" نيز با توجه به افراد به مثابه مصرفكنندگان فرهنگ عامه به نتيجه مشابهي ميرسد (آدورنو، 1991 :بخش هشتم).
نتيجهگيري او در اينجا با نوعي پذيرش وسيع نسبت به ضرورت وجود نظريهاي كه بايد در پرتو پژوهش تجربي تصحيح شود، همراه است.
پژوهش مورد نظر او در اينجا پژوهشي است كه توسط انستيتو فرانكفورت درباره پوشش رسانهاي ازدواج پرنسس بئاتريس هلند با ديپلمات ارشد آلماني كلاوس فون امسبرگ صورت گرفت.
توقع پژوهشگران اين بود كه تماشاگران و خوانندگاني را بيابند كه نسبت به ايدئولوژي معاصر "شخصيسازي" سرسپردگي نشان داده باشند.
او اعتراف ميكند: "من بايد با احتياط كامل بگويم كه اين توقعات بسيار ساده انگارانه بود. در واقع اين پژوهش چيزي جز يك نمونه واقعي از كتاب درسي نيست كه نشان داد چگونه تفكر انتقادي ـ نظري ميتواند هم از پژوهشهاي تجربي اجتماعي بياموزد و هم توسط اين پژوهشها تصحيح شود. اين امر ممكن بود به كشف علائم گسست در آگاهي منجر شود... آنچه كه صنعت فرهنگ به مردم در اوقات آزاد آنها ارائه ميكند، از نظر من چندان شتابزده نيست، بلكه پذيرفته و مصرف ميشود، اما با نوعي احتياط همراه است به همان گونهاي كه سادهلوحانهترين نوع بينندگان سينما و تئاتر هم آنچه را كه ميبينند كاملاً واقعي قلمداد نميكنند (آدورنو، 991 :270). به نظر ميرسد كه آدورنو به جاي يك نخبة فرهنگي مطلع نظري، اعتقاد خود را در گرو بلوغ انسان عادي (و احتمالاً زن) گذاشت تا فاصله انتقادي يا بدبيني خود را با توجه به بازنمودهاي فرهنگي حفظ كند، معهذا او در جاي ديگري از مقالهاش تحت عنوان "چطور به تلويزيون نگاه كنيم" (آدورنو، 1991 :بخش ششم) بر ضرورت پژوهشيهاي علمي اجتماعي تاكيد ميورزد و ميگويد بايد مفاهيم چندلايه موجود در توليدات تلويزيوني را ساختزدايي كرد تا مردم بتوانند به تلويزيون به گونهاي منتقدانهتر بنگرند. اين تلقي اخيراً درمطالعات فرهنگي رسانهاي جنبه غالبتري به خود گرفته است. ميشل دوسرتو(1984) در اثر تأثيرگذار خود به نام "تجربه زندگي روزمره" در تبيين بحث مقاومت؛ در برآورد مستدل خود از شيوههاي زندگي ميگويد. تجربه زندگي روزمره، نوعي از منابع تاكتيكي را فراهم ميسازد كه بر اساس آن ميتوان با شكلهاي ويژهاي از تفكر در برابر فرهنگ غالب ايستادگي كرد. آراي او در مطالعاتي منعكس شده است كه بر امكانات خلاقانه و مولد مصرفكنندگان فرهنگ عامه متمركز است. به عنوان نمونه در اين زمينه ميتوان به مفاهيم عديدهاي اشاره كرد كه سريالهاي كشدار تلويزيوني موسوم به ساوپاپر براي مخاطبان خود دربردارند، اما اين اثر مورد بحث، در قياس با آدورنو و آثار مكتب فرانكفورت، فاقد بنيان مستحكم براي ارزيابي نقادانه فرهنگ حاكم است. انتقاد مشابهي را هم ميتوان از آراي فوكو پيرامون ايده سازنده "حكومتگري" و فرهنگ به عمل آورد (فوكو، 1991). ديدگاه او براي به تصوير درآوردن جهات چندگانه قدرت/ دانش مفيد است به ويژه اينكه در اين ديدگاه از طبقهبندي "بالا به پائين" و يا "پائين به بالا" نيز پرهيز شده است. اين ديدگاه براي برآورد ميزان پراكندگي و انعطاف نيروهاي فرهنگي در دمكراسيهاي ليبرال و سرمايهداري مدرن متأخر؛ مناسب است. اما در عين حال اين ديدگاه بنيان كافي براي نظريهپردازي انتقادي به دست نميدهد.
مفهوم كليدي هابرماس در بحث مربوط به جامعه گفتگويي ايدهال؛ نهفته است كه حكم پايه را براي انتقاد از تحريفات موجود در فرايندهاي فرهنگي نهادينه شده در گستره همگاني دارد. (هابر ماس، 1992). ايدههاي او در مباحث مربوط به صلاحيت نسبي پخش خدمات همگاني و در بحثهاي مرتبط با گستره همگاني و تنشهاي موجود ميان ارزشهاي سرگرمي/ لذت و ارزشهاي ارتباطات منطقي همواره نقش برجستهاي داشته است. يكي از انتقادات مطروحه عليه هابر ماس اين است كه او گمان ميكند گستره همگاني و رسانههاي جمعي، شبيه به يك سمينار آكادميك گسترده است كه در آن كليديترين مسأله؛ جستجوي حقيقت از طريق ارتباط منطقي و بحث هوشيارانه است. اين موضع هابر ماس از چندين وجه مورد انتقاد قرار گرفته است. برخي از منتقدان اين موضع را نخبهگرايانه و دور از دسترس ارزشهاي زندگي روزمره ميدانند و اين در حالي است كه ادعاي او اين است كه بايد از ارزشهاي فرهنگهاي عمومي در برابر استعمار از طريق نظامهاي بوروكراتيك صيانت كرد. متقدان ديگري كه منشأ انتقادات آنان به هابرماس، ايدههاي باختين درباره عناصر شورشگر كارناوالي فرهنگ عامه است، بيشتر بر شكل سرگرميهاي عامه كه فرصت مقاومت عليه سلطه را فراهم ميآورد، تأكيد دارد.
مطالعات فرهنگي بريتانيا
برخي از انتقادات مرتبط باضعفها و قدرتهاي مكتب فرانكفورت را به عينه ميتوان در نخستين مراحل مطالعات فرهنگي بريتانيا نيز ديد. چهرههاي بنيانگذار مطالعات فرهنگي بريتانيا در دوران پس از جنگ جهاني دوم ـ ريموند ويليامز و ريچارد هوگارت، -روشنفكران طبقه كارگر- خود را منتقدان نخبگان فرهنگي متروپليتن و سخنگويان حاشيههاي جامعه خود ميدانستند. با اين همه، اگر چه آنها مفهوم فرهنگ را تا آن حد گسترش دادند كه الگوهاي زندگي روزمره را دربربگيرد و در عين حال مفهوم مورد تبليغ مكتب فرانكفورت، يعني تقسيم فرهنگ به بالا ـ پائين را نيز رد كردند، اما انتقاد "صنعت فرهنگ" را كه مشخصه آن مدل هاليوودي سرگرمي براي تودهها بود، حفظ كردند. اين امر به اين دليل رخ داد كه آنها دغدغه فرهنگ روزمره مردم را با نوعي نقد زيبايي شناختي از روندهاي فرهنگ تودهاي تلفيق كردند كه هر دو در عرصههاي سياست و اجراي فرهنگ نفوذ داشت. هوگارت برروي بررسي كميته پيلكينگتون در زمينه پخش راديو ـ تلويزيون كاركرد و دستيار دبير كل يونسكو شد. ويليامز هم به طور گسترده آثاري را درباره پخش راديو ـ تلويزيوني منتشر ساخت و بر مسائلي چون سياست عمومي نيز متمركز شد.
اين نسل پس از جنگ، در ارتقاي شكلهاي نوينتر از نقد فرهنگ عامه اگر چه به دنبال ردپاي منتقدان فرهنگي "فرهنگ توده" در قرن نوزدهم بود، اما در عين حال نه تنها تحت نفوذ ماركيسيتها، بلكه تحت نفوذ مكتب فرانكفورت هم نبود. يك نقطه اتصال مهم در اين زمينه توسط اف.ار ليويس فراهم شد كه ژورنال نقد ادبي اسكروتيني را منتشر ميساخت. ليويس در فاصله سالهاي 1932 تا 1953 ويراستار اين نشريه بود. عنوان نخستين اثر ليويس به خوبي گوياي اين نقطه اتصال است: تمدن توده و فرهنگ اقليت (ليويس، 1930). او و همكارانش از طريق برنامه شديدا انتقادي خود بر يك نسل از معلمان و دانشجويان تأثيرگذار شدند. او با همكارش دنيس تامپسون دامنه نقد انتقادي را به عرصه عموميتري نظير تبليغات كشاندند (ليويس و تامپسون، 1933). قدرت نگرش آنها، صرف نظر از دامنه و كارايي آن، به اين امر باز ميگشت كه آنها نقد راديكال خود از فرهنگ "بالا" و بورژوازي را؛ همزمان به شكلهاي گوناگون فرهنگ عامه نيز تعميم ميدادند. بدبيني فرهنگي و نوستالژي براي فرهنگ ارگانيك قرن هفدهمي كه در آن فرهنگ "بالا" و فرهنگ "عامه" متحد يكديگر بودند از ويژگيهاي ديگر اين نگرش بود. به فرهنگ "عامه" معاصر با نوعي عدم علاقه نگريسته ميشد و به عنوان فرهنگي بيگانه ـ كه انگار به ديگران تعلق دارد ـ مورد ارزيابي قرار ميگرفت. تحول بعدي درمطالعات فرهنگي بريتانيا زماني صورت گرفت كه نسل پژوهشگران جوانتر و به طورخاص مركز مطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام، آن نگرش را كنار گذاشت و خود را درگير فرهنگ عامه ساخت. اما در اينجا هم در عين حال يك اتصال با نقد فرهنگ عامه قبلي وجود داشت و آن نخستين مدير مركز مطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام يعني ريچارد هوگارت بود.
نقش كليدي هوگارت به سادگي ميتواند مورد چشمپوشي قرار گيرد. آراي او غالباً تحتالشعاع چهره تئوريك، ريموند ويليامز و يا شخصيت مؤثر استوارت هال جانشين او در مركز مطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام بوده است. البته علت اين امر جدايي هوگارت از آكادمي و پيوستن او به يونسكو بود. اما كتاب او كاربردهاي ادبي (هوگارت، 1957) را بايد يك متن كليدي در تحول مطالعات فرهنگي بريتانيا به حساب آورد. نقش اين كتاب در اين تحولات همانند نقش كتابهاي فرهنگ و جامعه (ويليامز، 1958). و انقلاب طولاني (ويليامز، 1961) بود. كتاب هوگارت هم اگر چه مثل منتقدين اوليه انگليسي حاوي نقد زيبايي شناسانه از گرايشهاي فرهنگ عامه بود (كه به آن در پارهاي از اوقات سنت "فرهنگ و تمدن" نيز ميگفتند؛ رجوع كنيد به بنت، 1981). و يا مثل هواداران ليويس در دوره معاصر به نقد زيبايي شناختي ميپرداخت، اما توجه اصلي آن بر فرهنگ طبقه كارگر بود كه خودش از آن برخاسته بود. كتاب هوگارت همچنين با بدبيني "فرهنگ و تمدن" درباره افول يا سقوط فرهنگ طبقه كارگر نيز عجين بود، هر چند كه وي عمدتاً افول فرهنگ طبقه كارگر از دهه 1930 را دنبال ميكرد و به فرهنگ عامه پس از دوران صنعتيشدن كاري نداشت. او معتقد بود فرهنگ موجود طبقه كارگر در دهه 30 محصول شيوه ساده و مستقيم كتابها و داستانهايي بود كه آنها خوانده بودند، حال آنكه فرهنگ جديد تجاري پس از جنگ در حال از بين بردن آن ارزشها بود. منتقدان چپگراتر ميگفتند هوگارت صرفاً به تبيين و ايدهپردازي درباره فرهنگ گذشتة بخشي از طبقه كارگر ـ كارگران ماهر ـ ميپردازد كه با موقعيت طبقاتي خود كنار آمدهاند. اعضاي جوانتر مركزمطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام با گرايشهاي موجود در فرهنگ عامه راحتتر بودند. اين امر به ويژة خود را در پرتو ظرفيت خرده فرهنگهاي جوان در ايجاد يك آميزه ويژه از عناصر كهن و تازه فرهنگي كه باعث مقاومت در برابر همگرايي فرهنگ مسلط ميشد، نشان ميداد (هال و جفرسون، 1976).
اين نسل جوان همچنين به ايجاد نظريههاي معاصر اروپايي ماركيستي نظير موارد مربوط به آلتوسر و گرامشي كه به ارتباط فرهنگ و قدرت ميپرداخت علاقه نشان ميداد و اين در حالي بود كه برخي از روشهاي آنالتيك ساختارگرايانه و نشانهشناختي نيز ـ سوسور، لوي ـ اشتراوس و بارت ـ طرف توجه آنها بود.
گرايش به نظريههاي نئوماركيستي با نوعي طرد آگاهانه برداشتهاي كاهشگرايانه ماركيستي در قبال فرهنگ روساخت ـ زيرساخت نيز همراه بود. اين روند به طرزي قطعي به در مركزيت قرار دادن رابطه قدرت و فرهنگ در متن مطالعات فرهنگي منجر شد. آنها از آلتوسر مفهوم ايدئولوژي را گرفتند كه با خودمختاري نسبي زبان در نظريه نشانهشناسي سازگار بود. ايدئولوژي يك آگاهي غلط محسوب نميشد، بلكه يك چهارچوب مفهومي بود كه انسان [عيناً] از شرايط مادي كه خود را در آن مييافت، برداشت ميكرد، تجربه ميكرد و به تفسير ميپرداخت (ترنر، 1990 :26). به اعتقاد آلتوسر، نقش اصلي ايدئولوژي اين بود كه هر آنچه كه سياسي است را به طور نسبي به چيزي تغيير دهد كه در ظاهر عادي، جهاني و تغييرناپذير به نظر برسد. براي آنكه اين نظام معنايي، ساختارزدايي شود، بايد از طريق نشانهشناسي در بافت ساختارهاي سلطه تحليل شود. يكي از نمونههاي خوب اين نوع از آثار، تحليل ساختارگرايانه اخبار تلويزيون به نام "نيشن وايد" بود كه توسط شارلوت برانسدون و ديويد مورلي (1978) صورت گرفت. تحليل اينكه چگونه اين برنامه خبري نوعي مفهوم مليت را ايجاد ميكرد توسط اين نويسندگان "ايدئولوژي ـ نقد" ناميده شد. اما همين مفهوم "نرم" ايدئولوژي هم دوران طلايي اندكي در مطالعات فرهنگي بريتانيايي داشت (هر چند مختصات آن هنوز در اذهان برخي از منتقدان باقي مانده است، رجوع كنيد به اسميت، 2001 :156) و فضاي چنداني را براي اينكه افراد يا گروهها بتوانند در قبال جهان و توليد معنا و تأثيرگذاري وارد عمل شوند، باقي نگذاشت. مقاله استوارت هال تحت عنوان "رمزگذاري و رمزگشايي در گفتمان تلويزيون" (هال، 1980). به لحظه دريافت (در تماشاي تلويزيون) همان اهميتي را داد كه پيش از آن به ساخت پيام داده شده بود. او سه موضع را در رمزگشايي پيامهاي تلويزيوني تشخيص داد: خواندن ترجيحي، موضع مبتني بر چانهزني و موضع مبتني بر مخالفت.
او در بخشي از بحث خود خاطرنشان ساخت كه پيام ممكن است چندمعنايي باشد، معناي آن به لحاظ تطبيقي، باز باشد، اما در مجموع، كثرتگرايانه يا اختياري نباشد.
و اين بخشي از چرخش مطالعات فرهنگي بريتانيا به سوي گرامشي بود. تأكيد اصلي در اينجا بر روند ديالكتيكي موجود در مبارزه براي هژموني بود كه طي آن گروه حاكم ميبايست با طبقات فرودست وارد مباحثه ميشد و نوعي انطباق را براي ارزشهاي طبقاتي مخالف، فراهم ميساخت. اين امر باعث شد تا مركزگرايان به ويژه در عرصه پژوهشهاي ارتباط جمعي، امكان مقاومت و خلاقيت از سوي گروههاي فرودست را در نظر بگيرند (كه بينندگان معمولي تلويزيون را نيز دربر ميگرفت. در نتيجه، لحظه ادراك و دريافت، مثل مورد تماشاي تلويزيون، در كانون مطالعاتي از اين نوع قرار گرفت. جلد دوم مورلي درباره "نيشن وايد" بر روي مخاطبان متمركز شد (مورلي، 1980). اين اثر حجم زيادي از موارد چندمعنايي را آشكار ساخت اما كمتر به مناسبات جبري ويژگيهاي گروهي نظير طبقه، نژاد يا جنسيت پرداخت.
يك پژوهش ديگر كه توسط دوروتي هابسون انجام شد و به سريالهاي طولاني تلويزيوني ميپرداخت حتي به اين نتيجه رسيد كه هر برنامه ميتواند چندين و چند برداشت داشته باشد كه مخاطبان منفرد به آن شكل ميدهند (هابسون، 1982). ترجيح وجوه تحليلي انساننگارانه به ساختارگرايانه در مطالعات فرهنگي اخير بريتانيايي و نيز نگرشهاي پوپوليستي باعث شده است تا اين انتقاد شكل بگيرد كه مطالعات فرهنگي بريتانيا از مباني اعتقادي انتقادي "پروژه" اصلي فاصله بگيرد. (ترنر، 1990 :143). منتقدان به مقدمه شكلگيري لذت (از باختين) و كنشهاي روزمره (دوسرتو) تا مطالعات ديگري اشاره ميكنند كه اين حس را منتقل ميكنند كه انگار مصرفكنندگان فرهنگ عامه در فراسوي دسترسي ايدئولوژي قرار دارند.
طبق گفته گارنهام مطالعات فرهنگي در تمركز بر روي مقوله مصرف و درك و در تمركز بر نقطه تفسير درباره آزاديهاي مصرف و زندگي دچار اغراق شده است (گارنهام، 1995: 14) راهحل ارائه شده توسط اين منتقدان اين است: "مطالعات فرهنگي براي تحقق وعدههاي پروژه اصلي احتياج به بازسازي پلهاي خود با اقتصاد سياسي دارد كه آن را در مسير پيشروي سوزاند تا به لذتها و تفاوتهاي پست مدرنيسم برسد." (گارنهام،::2:1995).
يكي از پاسخها به اين انتقادات اصرار بر اين نكته بوده است كه اگر مطالعات فرهنگي بايد اقتصاد را جدي بگيرد نبايد به كاهشگرايي يا تكرار مكررات باز گردد (گراسبرگ، 78:1995). نكته مورد بحث درست فهم شده بود. بر اساس آراي ديويد مورلي (1998) اين نكته همان تحليل مطالعات فرهنگي از ايدئولوژي نئوليبرال در دهه 1980 بود، به ويژه تاچريسم در بريتانيا به مثابه يك پروژه اقتصادي و سياسي كه براي موفقيت فرد به مجموعهاي از دگرگونيهاي فرهنگي وابسته بود و اين دگرگونيها نه تنها به عرصه سازمانهاي اقتصادي بلكه به مقولاتي چون برداشت از خود، ذهنيت، ساخت "فرهنگ كسب و كار" و پذيرش شكلهاي زندگي شخصي بر پايه "خود كارآفرين" وابسته بود (رجوع كنيد به مجموعه كتابهاي اوپن يونيوريستي، فرهنگ، رسانهها وهويتها كه استوارت هال ويراستار آنها بود به خصوص جلد اول، دوگي و ديگران، 1997).
پروژه فرهنگ، رسانهها و هويتها بيانگر نسبي نوع مطالعات فرهنگي بريتانيا است كه در آستانه چرخش قرن تكوين يافت.
پروژه مزبور هنوز "نقد ايدئولوژي" را در خود دارد اما بر روي مقولات مشخصي تمركز دارد و از آن جمله ميتوان به نئوليبراليسم، راستجديد، ايدوئولوژي تاچريسم به مثابه مورد تاريخي تلاشهاي سياسي براي تحقق انواع گفتمانها نظير "ميراث ملي"، "ارزشهاي خانوادگي" و "فرهنگ كسب و كار" تا تأثيرات ايدئولوژيك را در قالب جلب رضايت براي ايدهها و رويههاي حاوي مناسبات خاص قدرت توليد كند (تامپسون، 1997 :18). از ديگر سو، دامنه مضامين و جهتگيريهاي نظري فراتر از مقوله "نقد ايدئولوژي" است و آنها را ميتوان در نحوه ساماندهي ابزارها حول تحليلها ديد: "مدار فرهنگ" و لحظات متشكله آن در بازنمايي، هويت، توليد، مصرف و مقرراتگذاري.
هال در توصيف اهميت لحظه نهايي مدار فرهنگ و مقرراتگذاري نشان ميدهد كه چرا مطالعات فرهنگي بريتانيا به موضوعات مرتبط با حاكميت فرهنگي علاقهمند شده است:
اينجا مشخص ميشود كه چرا به طور خاص مركزيت فرهنگ در مسائلي چون مقرراتگذاري اجتماعي، اخلاق و حاكميت راهبري اجتماعي در جوامع مدرن متأخر اهميت دارد. چرا بايد به مقرراتگذاري در عرصه "گستره فرهنگي" اهميت داد و چرا مسائل فرهنگي به طرز فزايندهاي در كانون مباحث مرتبط با سياست عمومي قرار ميگيرد؟ در قلب اين پرسش، مناسبات فرهنگ و قدرت قرار دارد. هر چه فرهنگ "مركزيتر" ميشود، نقش نيروهايي كه به آن شكل ميدهند و براي فرهنگ قانونگذاري ميكنند و بر آن حاكميت مييابند، مهمتر ميشود. هر چه قدرت تأثيرگذاري بر شكل فرهنگ را دارد و ميتواند بر شيوه كار نهادهاي فرهنگي يا بر مقرراتگذاري رويههاي فرهنگي تأثير داشته باشد، نوع خاصي از قدرت را بر زندگي فرهنگي حاكم ميسازد (هال، 1997 :288).
هال سپس اين پرسش را مطرح ميسازد: آيا فرهنگ و تغييرات فرهنگي تحت تأثير اقتصاد، بازار، دولت و قدرتهاي سياسي و اجتماعي، به مفهوم اخص كلمه است يا اينكه بايد درباره مقرراتگذاري فرهنگ و تغيير فرهنگي بر حسب روند جبرگرايي متقابل برخاسته از رفتارهاي ميان فرهنگ و اقتصاد و شرايط بازار كه متضمن نوعي جبر ضعيفتر است، عمل كرد. آيا هر كدام از اين شرايط، محدوديتها و فشارهاي خود را اعمال ميكنند يا اينكه هيچكدام به تنهايي نيروي تعيينكننده نيستند. ترجيح وي البته همين مورد دوم است. با اين همه، كاربرد مفهوم پيوند از سوي هال، به عنوان پيش درآمد "سياستهاي پيوند" مورد انتقاد قرار گرفته است به طوري كه منتقدان بر اين باورند كه اين نوع از كاربرد مفهوم پيوند باعث ميشود تا روشنفكران صرفاً سياستهاي فرهنگي را به عنوان نوعي گفتمان "و مبارزهاي كه صرفاً در عرصه بازنمود جريان دارد" درك كنند. (بنت، 1998 :83).
يكي از نتايج تأثيرات فزاينده فوكو بر مطالعات فرهنگي، بروز جنبشي است كه در اجرا و سياست فرهنگي نقش گستردهتري را دنبال ميكند. توني بنت (جانشين هال در اوپن يونيوريستي) در اين زمينه ميگويد:
... ـ چشمانداز فوكويي بر اين باور است كه درگيري مؤثر روشنفكران در گستره فرهنگي بايد بر "سياست جزئيات" استوار باشد، بر سياستهايي كه شامل شيوههاي عمل مؤثر در ارتباط با برنامههاي دولتي است، به ويژه در ارتباط با برنامههايي كه به سازماندهي و مقرراتگذاري مربوط ميشود (بنت، 1998 :84).
اين رويكرد فوكويي داير بر قرار دادن سياست فرهنگي در چهارچوب مطالعات فرهنگي هنوز با تأئيد جهاني مواجه نشده است (براي آنكه حداقل را گفته باشيم!). فردريك جيمسون بر اين باور بود كه حاميان او نميدانند خوانندگان چپ آمريكايي تا چه حد در درك پيشنهادات او ضعيف هستند (جيمسون، 1993 :29). واكنش در ميان دنبالكنندگان مطالعات فرهگي بريتانيايي مختلطتر بوده است. جيم مكگیگان (1996) در "فرهنگ و گستره همگاني" يك نگراني عمده را مطرح ميسازد و آن نكته اين است كه آيا روشنفكران منتقد "ميتوانند عمل كنند و يا روشنفكران عملي ميتوانند منتقد باشند". او روشنفكران عملي را كارگران فرهنگي ميخواند كه با شكلي از ارتباط و مديريت فرهنگي سروكار دارند و اين در حالي است كه امكانات دانش منتقدانه به خاطر نياز به دانشهاي شبيه به لقمههاي آماده، از پيش رخت بر بسته است (مكگیگان، 1996 :190).
واكنش بنت اين موضع را به موضع هابر ماس در طبقهبندي اقدام روشنفكران به دو كاركرد متفاوت نقد و كنش شبيه ميسازد، بيآنكه هيچ ابزار واقعگرايانهاي را در اتصال اين دو بخش به يكديگر ارائه دهد. او روشنفكراني را كه در تصميمسازيهاي عملي و اجرايي فرهنگي درگير هستند خرد انتقادي ديگر ديوانسالارانه نمايش ميدهد و يا اگر به زبان مكگوييگان سخن بگوئيم اين گروه دوم به اين نياز دارد كه از اسارت دانشهاي صرفاً حاضر و آماده نجات داده شود و اين كار از طريق قرار دادن آنها در معرض نارضايتي فرهنگي آن دسته از روشنفكران منتقدي امكانپذير است كه در خارج از نهادهاي رسمي قرار دارند. اين امر، باعث ميشود تا روشنفكران درون نهادهاي فرهنگي در موضع وابستگي به صلاحيت اخلاقي و منتقدانهاي كه درخارج از نهادهاي رسمي موجود است؛ باقي بمانند. در واقع، هيچ دليل الزامي وجود ندارد كه باور كنيم يك محقق كه برمبناي اعتقادات دروني خود عمل ميكند به لحاظ اخلاقي از يك مقام رسمي كه صفات شخصياش را تحت سيطره وظايف ادارياش قرار داده، جاافتادهتر باشد. (هانتر، 1994 :163).
آنگونه كه بنت اظهارنظر ميكند، اين دو امر بازنمود جابجاييهاي اخلاقي ويژهاي است كه از طريق ديسيپلينها و رويههاي معنوي اعمال شدهاند (بنت، 2000، 8). و بنابراين ممكن است تعهد اخلاقي افراد شاغل در سازمانهاي فرهنگي، از تعهد اخلاقي روشنفكران انتقادي خارج از اين نهادها، يا آنانكه در دانشگاهها كار ميكنند، كمتر نباشد. براي اين ادعا مداركي وجود دارد كه نشان ميدهد كاركنان روشنفكر فرهنگي، مثل دستاندركاران جامعه هنري، مديران و متصديان پيشبرد سياستهاي مترقي، در تقويت تنوع فرهنگي و در گسترش مشاركت و آگاهي در بخشهاي مختلف جامعه نقش داشتهاند.
كاهش توجه محض و منتقدانه به اجرا و سياستسازي فرهنگي در عرصه مطالعات فرهنگي، باعث شد تا اين قلمرو به منافع دراز مدت جامعهشناسي نزديكتر شود. اين امر به ويژه درباره جامعهشناسي سازمانها كه يكي از نخستين عرصههاي فرعي بود كه "چرخش فرهنگي" را تجربه كرد، بيشتر صدق ميكند. آنچه در دهه 1970 در سازمانها "چشمانداز فرهنگي" ناميده شد (تامپسون 1975) نمادها و گونههاي متفاوت خردگرايي در سازمانهاي مختلف را در تيررس توجهات خود قرار داد. طبق اين ديدگاه، "سازمانهاي فرهنگي" كه در ميان آنان سازمانهاي مذهبي نمونه بارز به شمار ميآمدند به دنبال كاربرد خردگرايي نمادين مقتضي در قياس با منطق ـ تجربه يا وسيله ـ هدف، در قضاوت پيرامون ساختارها و كاركردهاي سازمان خود بودهاند. در چنين سازمانهايي، يك تمايل دروني به سوي پديده خودنظاره نگري انعكاسي و عدم رضايت از مصالحه با ايدهالها وجود دارد.
نتيجه
تاريخ اخير مطالعات فرهنگي، به ويژه نوع بريتانيايي با نفوذ آن در جهان يك داستان آموزنده است كه بازتاباننده تلاشهايي است كه درباره يك مسأله غامض صورت گرفته است. اين تلاشها براي بسط منابع جديد براي نظريه انتقادي به وقوع پيوسته و البته براي دغدغههاي جاري جامعه متأخر يا پستمدرن كافي و مرتبط بوده است. اگر قرار باشد تجربه مطالعات فرهنگي را به عنوان يك راهنما در نظر بگيريم، ممكن است راه پيشرو به رهاسازي تضاد هابر ماس ميان نقد و كنش فني بينجامد و بيشتر بايد به جاي آن بر پديده انتقادي و خودنظاره نگري انتقادي تكيه كنيم كه ميتواند در فرهنگ سازماني و سازمان فرهنگ وجود داشته باشد.
منبع: وبلاگ شخصی استاد یونس شکر خواه،"دات"