مناظره استاد صادق زیبا کلام و استاد سید جواد طباطبایی ( بخش دوم پاسخ دکتر زیبا کلام )

http://www.donya-e-eqtesad.com/News/1576/v09-01.jpghttp://www.blogfa.com/photo/z/zavalandishe.jpg
به گزارش پایگاه تخصصی سیاست بین الملل ( اینپا ) چندی است که خبر مناظره مکتوب دو تن از اساتید رشته علوم سیاسی کشور در نشریه مهرنامه نقل محافل علمی داخلی شده و حتی برخی از دوستان خارج رفته نیز با تماس های خود به دنبال کشف علل این رفتار هستند. بدون شک ریشه این موضوع را نباید تنها در چاپ یک مصاحبه در نشریه مهرنامه و پاسخ های متعاقب آن جستجو نمود که این داستان بلندی است در تمام دنیای سیاست و اصولاً علوم انسانی که استادی به استاد دیگر خرده می گیرد و می تازد ، ولی  اینبار شکل این مناظره متفاوت بود و اساتید نه تنها به محتوای نظریات و فهم دیگری از علم تاختند که به سایر موضوعات شخصی و کاری نیز اشاراتی داشتند و عبارتی این مواجهه از مرزهای علمی گذر نمود و پا به وادی دیگری نهاد که شاید بتوان آن را جدل نامید . پایگاه تخصصی سیاست بین الملل برای هر دو استاد ارجمند احترام و ارزش بسیاری قائل است و متولیان این پایگاه خود را شاگردان و شاگردان شاگردان این اساتید قلمداد می کنند. زحمات هر دوی این اساتید در توسعه علم سیاست در کشور در جای خود ارزشمند و مهم تلقی می شود و امید واریم این مناظرات از حال و هوای فعلی به مناظرات علمی آموزنده تبدیل گردد تا هم شاگردان از رفتار عملی اساتید درس های جدید بیاموزند و هم مناظرات به کشف واقعیات جدید منجر شود .
بنا به درخواست دوستان و دانشجویان عزیز متن هر گفتگوی استاد سید جواد طباطبایی و استاد صادق زیبا کلام که در شمارههای دوم و سوم نشریه مهر نامه منتشر شده است در سایت قرار می گیرد تا مورد استفاده مخاطبان قرار گیرد . قضاوت در این خصوص را به اساتید و اهل فن واگذار می کنیم . ( اینپا )  

 

متن پاسخ دكتر زيباكلام به مصاحبه دكتر جواد طباطبايي


 مصاحبه استاد ارجمند جناب دکتر سید جواد طباطبایی پیرامون علوم سیاسی در ایران و وضعیت این رشته در دانشگاه اصلی و محل تولد آن یعنی در دانشگاه تهران را با تاسف و تاثر خواندم . البته در بسیاری از نکات با ایشان همراه هستم اما تاسف و تاثرم از چند بابت بود . عمده ترین آن از بابت هجمه ای بود که ایشان به برخی از اشخاص از جمله خود من کرده بودند. این البته نه بار اولی بود که دکتر طباطبایی علیه افراد و اشخاص مطالب سخیف و توهین آمیز می گویند و نه با شناختی که از ایشان دارم آخرین بار آن خواهد بود. یکی از ویژگی های جناب ایشان متهم کردن دیگران به بیسوادی ، حماقت ، بلاهت و شارلانتانیزم علمی می باشد. از نظر دکتر طباطبایی نه قبل و نه بعد از انقلاب هیچ کس این رشته را در ایران نفهمیده و درک علمی و قابل قبولی از آن نداشته .

این حکم کلی ایشان شامل اساتید این رشته قبل از انقلاب همچون مرحوم حمید عنایت شده تا اساتید این رشته بعد از انقلاب از جمله ابن بنده حقیر . با این تفاوت که جدای از اتهام بی سوادی ، ایشان داغ ورود و استخدام غیرقانونی به گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران را هم بر پیشانی ام حک نموده اند. به علاوه در پاسخ به پرسشی که مصاحبه گر بنده را منظور داشته اند ، جناب طباطبایی اتهامات عدیده جدیدی را هم بر کیفر خواست قبلی شان می افزایند. مصاحبه گر «آقای حامد زارع» که از شاگردان و مریدان دکتر طباطبایی هستند و همچون مرادشان ، ایشان نیز هنوز فوق لیسانس شان را از دانشگاهی در قم نگرفته ا ند ، مع ذالک بخود اجازه می دهند تا همچون دکتر طباطبایی از صدر تا ذیل اساتید علوم سیاسی  را در ایران بیسواد اعلام نمایند. آقای زارع به دلیل علاقه و ارادت شخصی شان به جناب دکتر طباطبایی ، شماره نخست و بعدی «مهرنامه»  را عملا بدل به ارگان تبلیغاتی شخصی دکتر طباطبایی کردند و توهین و ناسزاهایی را که مرادشان نثار اساتید علوم سیاسی نمودند را با آب و تاب در مهرنامه چاپ کردند. آقای زارع در ارتباط با دو کتاب اخیر اینجانب ؛ جامعه شناسی به زبان ساده  (انتشارات روزنه ، 87) و کتاب پنج گفتار پیرامون حکومت اندیشه سیاسی افلاطون ، توماس هابز ، جان لاک ، جان استوارت میل و کارل مارکس (انتشارات روزنه ، 88) ، دچار دو مشکل اساسی می شوند : 1- چرا استادی که تخصصش تحولات سیاسی و اجتماعی ایران معاصر می باشد وارد حوزه اندیشه می شود و آن دو کتاب را می نویسد . 2- چرا ایشان در این دو کتاب به هیچ روی به خواننده رفرنس ، منبع و مرجع و ماخذی ارائه نمی دهد؟ :
 من به آقای زارع مفصل در مورد هر دو ابهامشان پاسخ دادم . از جمله در همان «مهرنامه» اردیبهشت ماه هم باز به این پرسش ایشان پاسخ دادم . گفتم که اصل ایرادشان درست است و معمولا هر استادی در حوزه ای که تخصصش هست می ماند. د رعین حال به ایشان چندین بار توضیح دادم که علت نگارش این دو کتاب چه بوده . ضمن آنکه در مقدمه هر دو کتاب هم گفته ام که نگارش این دو اثر برای من یک جورهایی مثل «حاملگی ناخواسته بود». در خصوص ایراد دوم شان هم توضیح دادم که ایشان در اساس درست می گویند و نویسنده می بایستی اگر در کتابش می نویسد که مارکس این نظر را داشته یا ماکیاولی چنین باوری می داشته و یا افلاطون دمکراسی " هر نفر یک رای" را قبول نداشته ، منبع و ماخذ این قول ، نظر یا روایت کجاست . قبل از آقای زارع هم کسان دیگری این ایراد را به هر دو کتاب گرفته بودند که چرا کتاب ها منبع و رفرانس ندارد. چه به آن عزیزان و چه مفصل تر به آقای زارع من توضیح دادم که این ایراد یا اشکال درست است ولی کتاب نخست که در مورد جامعه شناسی بوده بیشتر معرفی و ورود به الفبای رشته جامعه شناسی می باشد. کتاب سعی کرده به زبان خیلی ساده به نحوی که حتی برای یک محصل سوم راهنمایی هم قابل فهم باشد بگوید که اساسا "رشته"، «علم» یا «دانش» جامعه شناسی پیرامون چیست . و این مهم را از منظر امیل دورکهایم ، کارل مارکس و ماکس وبر انجام داده و در فصل پایانی کتاب هم وارد این بحث شده که برخلاف دیدگاه رایج در ایران ، جامعه شناسی اساسا علم نیست . ما در جامعه شناسی نه می توانیم ادعایی یا فرضیه ای را به اثبات برسانیم و نه می توانیم مدعی شویم که «جامعه شناسی به ما نشان می دهد». به آقای زارع مفصل توضیح دادم که هدفم از تالیف آن کتاب طرح این مباحث پایه ای به زبانی بسیار ساده برای مخاطب می باشد. مطالب را هم خود از منابع مختلف خوانده ام ، هضم کرده ام و بعد سعی کرده ام به زبانی خیلی ساده برای خواننده کتاب توضیح دهم . عین همین کار را هم در کتاب «پنج گفتار در باب حکومت» انجام داده ام . بعد هم به آقای زارع توضیح داده ام که اگر کسی معتقد است که آنچه به روایت «وبر» از جامعه گفته ام ، یا آنچه را که به نقل از «هگل» در خصوص دیدگاهش پیرامون دیالکتیک یا تاریخ گفته ام را کسی فکر می کند درست نیست ، خوب خیلی خوشحال می شوم که بگوید این نظر مارکس یا میل یا افلاطون در باب حکومت نیست . حتی به مزاح به آقای زارع گفتم که اگر شما روح مارکس یا میل یا افلاطون را احضار می کردید و برایشان بخش هایی از کتاب را که در مورد آراء شان است را سطر به سطر می خواندید و  از آنان می پرسیدید که آیا زیباکلام شما را درست فهمیده و نقل کرده یا خیر ، به شما می گفتند که در مجموع درست گفته و 70 ، 80 درصد اندیشه ما را در مورد موضوع توانسته بفهمد و به مخاطب منتقل کند. و بالاخره به آقای زارع گفتم که از زمانی که این دو کتاب بیرون آمده اند ، کم نبوده اند دانشجویان علوم سیاسی که فوق می خوانده اند ، یا حتی دکترا می خوانده اند  و خصوصی به من گفته اند که ما تازه داریم می فهمیم مارکس ، افلاطون ، لاک ، هابز یا میل در باب حکومت چه گفته اند و یا از منظر وبر ، جامعه چرا سرپاست و جامعه شناسی چیست ؟
 
علیرغم همه اینها آقای زارع در تائید و تصدیق حملات و ناسزاهای دکتر طباطبایی به اساتید علوم سیاسی از وی می پرسد :
 « امروزه شاهدیم که رواج فضای تقلب در دانشگاه ها ، به تبیین آن نیز انجامیده . می توان گفت که در این تبیین استادان دانشگاه و اعضاء هیات علمی نیز به صورت غیر مستقیم نقش دارند . به طور مثال وقتی یک استاد دانشگاه در زمینه غیرتخصصی نظر می دهد یا حتی کتاب می نویسد و در این نویسندگی خود را ملتزم به رفرنس و پانوشت نیز نمی بیند ، چگونه می توان به امید پژوهش های اصیل نشست. اگر بخواهید تحریر محل نزاع بکنید ، چگونه به این مسائل ورود پیدا می کنید ، نظرتان چیست ؟ »

جناب دکتر طباطبایی هم که منتظر این پرسش است و نیک می داند که منظور آقای زارع کدام استاد است ، بنده را متهم به «سرقت ادبی ودزدی علمی»  می کند و یک عامل پایین بودن سطح دانشگاهها و رواج سرقت ادبی را حضور و وجود اساتیدی همچون استاد مورد نظر آقای زارع در پرسشش می داند . سپس می افزاید که «چون دولت دانشگاه را تیول خود و کارگزاران خود می داند ، ابواب جمعی فاقد صلاحیت علمی خود را در پایان کار دولت به دانشگاه منتقل می کند».
 
من خیلی با آقای زارع محاجه ای ندارم . با اینکه من آن همه در خصوص آن دو کتاب به ایشان توضیح دادم ، مع ذالک باز ایشان از دکتر طباطبایی می پرسد که « وقتی یک استاد دانشگاه در زمینه غیرتخصصی .... چگونه می توان به امید پژوهش های اصیل نشست؟ ». انتظار حرمت و رابطه ساده شاگردی و استادی هم از نسل آقای زارع که این روزها اتفاقاً خیلی زیاد هم شده اند ندارم . همان شبی که مهرنامه روی دکه روزنامه فروشی ها ظاهر شد . «زارع» دیگری که سالها شاگردم بوده و همچون یک نهال سعی کردم او را به مدت یازده سال پرورش دهم شبانه به من تلفن کرد و در حالیکه به زحمت می توانست وجد و سرورش را پنهان  نماید، با تمسخر و کنایه به من گفت که به ایشان (دکتر طباطبایی) «اصلا پاسخ ندهم چون ایشان در مورد شما خیلی بحث بیسوادی­تان را مطرح نکرده اند و صرفا گفته اند که غیرقانونی به دانشکده حقوق آمده اید.» یقینا ما در پرورش شاگردانمان خیلی به بیراهه رفته ایم که اینقدر برایشان بی ارزش هستیم و از تحقیر شدنمان احساس مسرت می کنند. والا من به عنوان نسل گذشته اگر هنوز روزی آموزگار کلاس اول ابتدایی­ام را ببینم با همه وجود در برابرش سرتعظیم فرود می آورم و قطعا اگر کسی به او توهین کند چشمانش را می خواهم از کاسه در آورم . اما شاگرد من پس از یازده سال و علیرغم آن همه محبت ، از تحقیر شدنم خوشحال می شود . ما که با کاسه بلور به پدر دادیم ، این کاسه را گرفتیم . فقط از خدا می خواهم آنقدر زنده بمانم که ببینم آن شاگردم با کدام کاسه از شاگردش آب خواهد گرفت؛ بگذریم.
 
اما آقای طباطبایی خیلی به این تیپ افراد و قضاوت­ها دل نبندید. قضاوت این افراد، بیش از آنکه معلول فهم و درایت علمی و سوادشان باشد ، محصول بغض و کینه ها و بدسگالی های دیگرشان است. امروز شما برای آنها جذابیت دارید و خدای علم و معرفت هستید ، باورتان نمی شود که روزگاری نه چندان دور من برایشان از جنابعالی هم فهیم تر و باسوادتر بودم و داوطلبانه سرکلاس­هایم می آمدند و آنروز به من می گفتند که تازه دارند می فهمند تاریخ تحولات سیاسی ایران چگونه بوده است. اما امروز من برایشان بیسواد از آب درآمده ام و استخدامم هم غیرقانونی . دیر نخواهد بود که هوی و هوس آنها نسبت به شما هم سرد شود و معلوم شود که شما هم بیسواد هستید و به دنبال استاد باسواد دیگری بروند .
 
من نه از آن شاگرد سابقم انتظار و توقع احترام و ذره ای قدرشناسی دارم و نه از آقای حامد زارع. پرسشم از دکتر طباطبایی آن است که شما که هیچکدام از ان دو کتاب مورد نظر آقای زارع را نخوانده بودید ، چگونه پی بردید که آنها «سرقت ادبی و دزدی علمی » هستند؟ آقای دکتر طباطبایی می­فرمایند که «دولت کارگزاران بیسوادش را پس از پایان کار دولت به دانشگاه­ها منتقل می کند»، می شود بفرمایید که بنده در استخدام کدام دولت بوده ام که پس از پایان کار دولتیام راهی دانشگاه تهران شدم ؟ از مجموع قریب به 25 عضو گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران چند نفرشان قبلا در استخدام دولت بوده اند ، و پس از بازنشستگی به عضویت هیات علمی دانشگاه تهران در آمده اند ؟ ایضا از اساتید به زعم شما بیسواد دانشگاه شهید بهشتی چند نفرشان مشمول حکم کلی شما می شوند؟ آیا غیر این است که حتی یک نفر ، آری حتی یک نفر ، هم مشمول آنچه شما گفته اید نمی شود.
 
در بخش دیگری از همان مصاحبه دکتر طباطبایی درباره نحوه ورود من به گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران در سال 1371 می گویند :
 « در همان زمان ، ریاست دانشگاه استاد دیگری را به همان گروه تحمیل کرد که به هیچ وجه سابقه تحصیلی و مشخصات او با مقرراتی که همان رئیس دانشگاه مامور اجرای آن بود ، سنخیتی نداشت . این شخص گویا در یکی از رشته های فنی درس خوانده و در انقلاب فرهنگی نیز نقشی ایفاء کرده بود و در دانشگاهی در بریتانیا – یا حومه آن- درس خوانده بود که از نظر دانشکده و مدیریت آن اعتباری نداشت و حتی اگر اعتباری داشت ، برابر مقررات ، به دلیل پیوسته نبودن تحصیلات ، نمی توانست به استخدام دانشکده حقوق درآید که البته به زور رئیس دانشگاه درآمد. به جرات می توان گفت که سطح علمی بسیاری از این افراد از حد کارشناسی ارشد یک دانشگاه متوسط فراتر نمی رود و اما دلیلی که می خواهم بیاورم (مبنی بر بیسوادی آنها): گروهی از اینان در بیست و چندسالی که در کسوت استاد بوده اند، چیزی ننوشته اند و گروه دیگری که جرات – یا ادعای- نوشتن داشته اند ، در نوشته هایشان کمتر می توان عباراتی معنادار پیدا کرد ».
 
من حقیقتش در ابتدا و به واسطه آنکه معتقدم در حق دکتر طباطبایی ظلم فاحشی رفته بنا نداشتم به ایشان پاسخی دهم . اما به چند دلیل نظرم تغییر یافت . نخست جفا و ظلم مطالب طباطبایی علیه مرحوم حمید عنایت بود . دوم توهین ایشان به مرحوم دکتر شریعتی و ال احمد و سوم فرصت طلبی سیاسی ایشان در مطالبی که علیه آقایان هاشمی رفسنجانی و مهندس موسوی گفته بودند ، و چهارم ، این پاراگراف بالا که علیه من گفته اند. این مطالبی که علیه من گفته اند اگر چه مثل حرفهای زارع و آن شاگرد سابقم دلم را خیلی سوزاند ولی واقعا هنوز مرا مجاب نکردند که از خودم دفاع کنم. آنچه که سبب شد تا مصمم شوم از خودم در برابر افتراعات بی پایه و اساس دکتر طباطبایی دفاع کنم نکته دیگری بود. در سالهای 70 و 71 که من به تازگی از انگلستان برگشته بودم ، گروه علوم سیاسی مخالف پیوستن من به آن گروه بود و این را دکتر طباطبایی درست می­گوید. من سعی کردم که برخی از اعضاء گروه را به اصطلاح «لابی» نمایم . از جمله این افراد خود دکتر طباطبایی بود و جالب است که ایشان برخلاف نظر امروزشان ، 18 سال پیش درست عکس امروز در مورد من داوری می کردند. آن زمان ایشان جدای از عضویت در گروه علوم سیاسی و یکی از اعضای موثر آن ، معاون پژوهشی دانشکده و عضو هیات رئیسه دانشکده حقوق هم بودند. ایشان در آن مقطع اتفاقا  با من رفتاری بسیار دوستانه و صمیمانه داشتند و من چقدر خوشحال بودم که ایشان را توانسته ام همراه خودم در گروه بنمایم. امروز بعد از 18 سال دارم می فهمم که دکتر طباطبایی در حقیقت آنروز «مرا سر کار گذارده بود» و علیرغم آنکه ظاهرا خود را همراه تقاضای پیوستن من به گروه نشان می داده ، باطناً «چقدر مخالف بوده» . یکی از مشکلات من هم همین بوده. چون می دیدم علیرغم آنکه برخی افراد شاخص گروه علوم سیاسی خصوصی به من گفته اند مخالفتی با تقاضای پیوستنم به گروه علوم سیاسی ندارند ، اما وقتی تقاضایم در گروه مطرح می شود ، با آن مخالفت می شود. امروز بعد از 18 سال دارم می فهمم که صداقت مدعیان روشن فکری و دگراندیشی به چه میزان است . دکتر نجفقلی حبیبی ، مرحوم حمید عنایت ، دکتر ابوالقاسم طاهری ، دکتر ملک یحیی صلاحی و ... هر چه بودند و هر چه هستند ، بی سواد ، باسواد ، عقب مانده یا هر چیز دیگر ، لااقل ظاهر و باطنشان یکی است و دو رنگ و دو رو نیستند .
 دکتر طباطبایی یک مطلب را درست می گوید : گروه با عضویت من مخالف بود و استدلالشان هم این بود که من مهندسی خوانده ام و قبل از رفتن برای دکتری عضو هیات علمی دانشکده فنی بوده ام و اساساً نیازی هم به من نداشتند . البته گروه هرگز نگفتند که عضویت شما خلاف مقررات است چون واقعاً هم و برخلاف آنچه دکتر طباطبایی می گویند ، عضویت من در گروه علوم سیاسی خلاف مقررات نبود. استدلال گروه بیشتر این بود که من عضو هیأت علمی دانشکده فنی هستم، به علاوه سوابقم در مهندسی بوده و نه در علوم سیاسی . آنچه دکتر طباطبایی می گویند خلاف واقع است و پیوستن من به گروه علوم سیاسی به هیچ روی از نظر مقررات استخدامی خلاف نبود.
 اما در خصوص نحوه ورودم به گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران: من در 8مهرماه سال 1355 به عنوان هیأت علمی به استخدام دانشکده فنی دانشگاه تهران درآمدم. در سال 1361 ، دانشکده فنی،  بنده را برای گرفتن دکترا به عنوان بورسیه به وزارت علوم معرفی نمود. اما به دلایل پیچیده و متعددی ، علاقه ام به مهندسی  را از دست داده بودم و می خواستم علوم سیاسی بخوانم و بر روی انقلاب اسلامی ایران کار کنم. اما وزارت علوم با تغییر رشته مخالفت نمود. از آنجا که علاقمند به تغییر رشته بودم نزدیک به دو سال دویدم تا سرانجام "شورایعالی انقلاب فرهنگی" تغییر رشته را بلامانع اعلام نمود و به وزارت علوم مراتب رسما منعکس گردید. در عین حال شورای بورس و اعزام وزارت علوم به بنده اعلام داشت که اگر شما بخواهید تغییر رشته بدهید ، بورس به شما تعلق نخواهد گرفت و می بایستی با هزینه شخصی و البته استفاده از ارز دولتی تحصیل نمایید که موافقت نمودم و از دانشگاه تهران مرخصی بدون حقوق گرفتم . دانشگاه Bradford انگلستان که مرا برای دکترا بر روی انقلاب اسلامی پذیرفته بود ، پذیرشم را منوط به گذراندن دوره فوق لیسانس صلح شناسی کرده بود که دروس آن شامل خاورمیانه، علوم سیاسی ، جامعه شناسی ، روابط بین الملل و ... می شد . منتهی از نظر مقررات ، دانشگاه نمی توانست مرا برای دو مدرک فوق لیسانس و دکترا در یک زمان واحد بپذیرد . در عمل مرا برای دکترا پذیرفته بودند و گذراندن دوره فوق لیسانس صرفا "پیش نیاز" ورود به دکتری بود بدون آنکه مدرکی به من تعلق گیرد. همه اینها نیز در مدارک دانشگاه محل تحصیل ام در انگلستان که به تصدیق سفارت ایران در لندن رسیده نیز ثبت و ضبط و در پرونده پرسنلی ام در دانشگاه تهران موجود است. به علاوه و به دلیل رضایت کلی که از وضع تحصیلی ام داشتند ، بعد از دفاع از رساله ام دانشگاه برادفورد رسما به بنده پیشنهاد همکاری دادند که آنرا نیز پس از تصدیق سفارت با خود به ایران آوردم و امروز هم قاب شده و بالای سرم در دفترم آویزان است . همه این مدارک را نیز به همراه رساله دکترایم در سال 70 به گروه علوم سیاسی و ریاست دانشکده حقوق تحویل دادم و قطعا دکتر طباطبایی نمی توانسته آنها را ندیده باشد.
 در دهه 1360 و 1370 ، وزارت علوم از کلیه دانشجویان بورسیه و اعزامی تعهد خدمت می گرفت که پس از بازگشت به ایران دو برابر سنواتی که بورسیه بوده اند به هر دانشگاهی که آن وزارتخانه اعزام شان می کرد ، به عنوان هیات علمی خدمت نمایند. تعیین محل خدمت بورسیه یا اعزامی هم بالطبع با توافق فارغ التحصیلان و نیازهای دانشگاه معرفی شده صورت می گرفت . این قانون باالطبع شامل بنده هم می شد و با توجه به اینکه من عضو هیات علمی رسمی دانشگاه تهران بودم به آن دانشگاه معرفی شدم . زمانیکه نامه رسمی تعهد خدمت در دانشگاه تهران را به دکتر رحیمیان رئیس دانشگاه دادم به شوخی گفت : زحمت کشیده اند و هیات علمی ما را گفته اند که محل خدمتش همین جا باشد . مسئله بعدی آن بود که محل خدمت من در کدام دانشکده باشد؟ در جلسه ای که دکتر رحیمیان رئیس دانشگاه ، دکتر تقی خانی معاون آموزشی دانشگاه ، مهندس جلال الدین هاشمی معاون اداری و مالی دانشگاه ، معاون پژوهشی که نامش را فراموش کرده ام به علاوه مدیرکل کارگزینی دانشگاه حضور داشتند ، کلیه مدارک شامل دروس و رساله ام را نگاهی کردند و بعد از ارائه توضیحات در مورد کار دکترایم به آنان گفتم که محل خدمت من گروه تاریخ یا علوم سیاسی می بایستی باشد. هیأت رئیسه دانشگاه هم گفتند که شما از دانشکده فنی به یکی از این دو دانشکده می بایستی منتقل شوید و تصمیم را بر عهده خودم گذاردند. اما من به هیات رئیسه دانشگاه اظهار داشتم که نمی خواهم از طریق ابلاغ رسمی وزارت علوم  به این گروه­ها معرفی شوم و می خواهم خودم تقاضای پیوستن به آنان را بدهم . جملگی اعضاء هیات رئیسه گفتند که با توجه به ترکیب این گروه­ها و گرایشات سیاسی اعضای آن ، هیچ یک از این دو گروه شما را نخواهند پذیرفت . اما من مصر بودم که از بالای سر گروه­ها وارد نشوم و به تعبیر خودم "از درب گروه" وارد شوم . تصور من این بود که با توجه به مجموعه کارهای 1370-1363 ، توضیحاتی که در مصاحبه به اعضاء گروه تاریخ یا علوم سیاسی خواهم داد ، بعید به نظر می رسد که آنان مخالفت نمایند. آنچه که به این تصور من دامن می زد آن بود که من اطلاعاتی در خصوص دروسی که می توانستم در این دو گروه ، بالاخص گروه علوم سیاسی ارائه دهم گرد آوری کرده بودم. جزوات و کتبی که اساتید برای این دروس استفاده می­کردند را بررسی کرده بودم و یقین داشتم که در آن دروس حرف برای گفتن داشتم و اگر فرصتی برایم فراهم می آمد، یقینا تجربه تدریسم در مقایسه با آنها خیلی ناموفق  از آب در نمی آمد.
اما در عمل آنچه که اتفاق افتاد برایم باور نکردنی بود. هیچ یک از دو گروه علوم سیاسی یا تاریخ نه توجه ای به رساله ام کردند، نه اساساً گزارشات دانشگاه محل تحصیلم را بررسی کردند، نه بالاتر از همه یک کلام با خودم حاضر نشدند صحبت کنند که شما در خلال آن هفت سال چه کرده اید ، چرا تغییر رشته داده اید ، قبل از ورود به دکتر چه کردید ، چه خواندید ، چه نخواندید ، حرف اساسی­تان در رساله تان چیست و نه هیچ بررسی دیگری . دلیل هر دو گروه نیز برای رد تقاضایم آن بود که می گفتند «گروه به شما نیازی ندارد» . آقای دکتر حسین صفایی که رئیس دانشکده بودند به بنده گفتند که مدیر گروه ، دکتر احمد نقیب زاده ، می گوید که تقاضای شما در گروه مطرح شده اما برای دروسی که شما می توانید تدریس نمائید ، گروه در حال حاضر کمبودی ندارد. خود دکتر نقیب زاده هم شخصاً گفتند که البته گروه در مورد گذشته شما که مهندسی بوده ، ابهاماتی دارد اما مسئله اساسی آن است که درس انقلاب اسلامی که شما نوشته اید می توانید تدریس نمائید توسط آقای دکتر منوچهر محمدی (معاون وزارت خارجه در دولت آقای احمدی نژاد) ، دکتر علیرضا صدرا و دکتر مصطفی ملکوتیان تدریس می شود. درس تاریخ تحولات ایران نیز توسط آقایان دکتر جواد شیخ الاسلامی ، دکتر رضا رئیسی طوسی و دکتر محمدرضا تخشید تدریس می شود و برای شما عملا درسی در گروه وجود ندارد. مدیر بعدی گروه ، آقای دکتر همایون الهی نیز همین را گفتند و اشکال را در "عدم نیاز دانستند". آقای دکتر حسین بشیریه هم که معاون آموزشی دانشکده بودند مسئله "عدم نیاز" را مطرح کردند. هیچ یک از آنان سخنی را که امروز آقای دکتر طباطبایی می گویند را اظهار نکردند. جملگی این آقایان امروزه هستند و می توانند گواهی بدهند که آیا روایت دکتر طباطبایی صادقانه است یا خیر ؟
به توصیه برخی از دوستان بنده تلاش کردم تا با برخی از اعضاء معمر گروه رایزنی نمایم. آقای دکتر منوچهر محمدی فرمودند که جهت گیری­های رساله شما در خصوص انقلاب اسلامی «مغرضانه» ، «غرب گرایانه» ، «لیبرال» و در بهترین حالت «التقاطی» است. اما نظرات آقایان دکتر قاسم افتخاری ، همایون الهی ، رضا رئیسی طوسی و حسین بشیریه مثبت تر بود. از همه مهمتر نظر مرحوم دکتر شیخ الاسلامی بود که متولی درس تاریخ تحولات ایران هم بودند. ایشان ورق به ورق رساله ام را خواندند و نهایتاً گفتند که اتقافا جای این نوع تحلیل ها و رویکرد چه نسبت به تاریخ تحولات سیاسی ایران و چه بخصوص پیرامون درس انقلاب اسلامی در دانشکده خالی است. دکتر قاسم افتخاری هم با اینکه حوزه کاری شان تحولات و انقلاب ایران نبود، مع ذالک چندین جلسه طولانی با هم داشتیم و ایشان هم کاملا موافق ورود من به گروه شدند ایضاء آقای دکتر احمد ساعی. در ضمن مرحوم شیخ الاسلامی بنده را با خودشان به کلاس می بردند و اسباب آشنایی مرا با دانشجویان بتدریج فراهم می کردند و در مواردی کلاس را به بنده می سپردند.
در ضمن اینکه بنده به دنبال این رایزنی ها بودم ، آقای دکتر جلال الدین هاشمی ، معاون اداری و مالی دانشگاه بنده را احضار فرمودند و گفتند که پرداخت حقوق به شما اشکال دارد. چون ما فعلا داریم به شما به عنوان هیات علمی دانشکده فنی حقوق می پردازیم در حالیکه شما بیش از یک سال است که برگشته اید به ایران و یک واحد درس هم در دانشکده فنی ارائه نداده اید. ما بیشتر از این نمی توانیم منتظر رایزنی های شما باشیم و معاون آموزشی می بایستی یا در گروه تاریخ یا علوم سیاسی طبق ابلاغ وزارت علوم حکم شما را بزنند و این وضع شما تا به الان هم درست نبوده است .  بعد هم به بنده گفتند که سال گذشته هم به شما گفتم که هیچ گروه آموزشی حاضر نیست  بدون اینکه «لابی و حمایت هایی» از درون گروه و دانشکده  نباشد متقاضی را بگیرد. نه در دانشکده ادبیات و نه دردانشکده حقوق هیچ کس شما را نمی شناسد.  شما اگر خود افلاطون یا هرودوت هم می بودی گروه­های علوم سیاسی و تاریخ می گفتند که به شما نیاز ندارند. یک سال که سهل است بیست سال هم شما بروید بیایید نتیجه ای نخواهید گرفت. ایشان  در حال حاضر استاد دانشکده فنی هستند و می توانند گواهی بدهند که روایت دکتر طباطبایی چقدر صادقانه بوده است . بنده هم گفتم پس برای  گروه علوم سیاسی حکمم را بزنند. همان موقع به دکتر تقی خانی گفتند و مشارالیه نیز حسب نامه رسمی تعهد خدمت وزارت علوم در سال گذشته محل خدمت بنده را در گروه علوم سیاسی تعیین کردند.
اما فرض بگیریم که همه اینها خواب و خیال بوده و واقعیت همان است که دکتر طباطبایی پس از 18 سال امروز روایت می کند . سوال بنده از ایشان این است که بسیار خوب، آمدن من به گروه علوم سیاسی آنگونه که شما می گویید خلاف مقررات بوده ، شما از کجا تشخیص دادید که من بی سواد و بی مایه هستم ؟ شما در مصاحبه تان پس از آنکه می گوئید «آمدن من به گروه علوم سیاسی خلاف مقررات بوده و بنده به زور رئیس دانشگاه وارد گروه شدم» ، ادامه می دهید که «... به جرات می توان گفت ، که سطح علمی بسیاری از این افراد از حد کارشناسی ارشد یک دانشگاه متوسط فراتر نمی رود...». آقای دکتر طباطبایی شما در سال 70 یا 71 بعنوان معاون پژوهشی در دانشکده علوم سیاسی ویکی از اعضای گروه علوم سیاسی،  بدون آنکه حتی رساله دکترای مرا نگاهی بیاندازید ، یا حتی عنوان آنرا بخوانید ، و بدون آنکه حتی یک دقیقه وقت صرف تقاضای بنده بکنید ، بپرسید که کجا بوده ام ، چه کرده ام ، چه نوشته ام ، چه خوانده ام و نه هیچ چیز دیگر ، چگونه تشخیص دادید که «سطح علمی من از حد کارشناسی ارشد یک دانشگاه متوسط فراتر نمی رود»؟.
من خودم قبول دارم بیسواد و بی مایه هستم ، ولی برایم جالب است بدانم آیا جنابعالی علم لدنی داشتید ؟ یا به شما الهام شده بود؟ خواب دیده بودید ؟ با اساتید دوران دانشجویی و استاد راهنمای من در انگلستان صحبت کرده بودید؟ امروز اگر شما بگویید من بیسواد هستم ، بنده ابدا با جنابعالی محاجه­ای ندارم. آثار من ، به علاوه شاگردانی که در این قریب به 20 سال با بنده کلاس داشته اند شهادت می دهند که من بی سواد هستم و شما درست می گوئید.  اما سئوالم این است که 20 سال پیش که من نه هنوز کتابی یا مقاله ای ننوشته بودم و نه هنوز سر هیچ کلاسی نرفته بودم ، شما بیسوادی مرا چگونه تشخیص دادید ؟
آیا غیر از این است که دلیل شما برای بیسواد دانستن من همان است که برای همه بکار می برید ؟ آیا اساسا شما جناب طباطبایی کسی را با سواد و لایق می دانید ؟ آیا غیر از این است که شما اساسا همه را بیسواد می دانید ؟ آیا حتی یک نفر از اموات گرفته تا حاضرین هست که شما برای او ذره ای احترام قایل شوید ؟ شما روشنفکران ، دگراندیشان و سکولارها را متهم می کنید که نمی فهمند و به بیراهه رفته اند ، چون سنت را نفهمیده اند؛ سنت گرایان و شریعتمداران را مذمت می کنید و آنان را متهم به نادانی می کنید چون به زعم شما تجدد را نفهمیده اند؛ روشنفکران دینی را جاهل می دانید چون نه سنت را فهمیده اند ، نه مدرنیته و تجدد را . هیچ کس در ایران هیچ چیز را نفهمیده الا سید جواد طباطبایی که رشته حقوق خوانده و چند سالی هم بر روی هگل در فرانسه کار می کند و دکترایش را گرفته و درسال 1364 به ایران باز می گردد. ایشان تنها کسی است که هم سنت را فهمیده و هم تجدد را؛  هم مدرنیته را و هم عقل را فهمیده؛  هم شرع را ، هم نقاط ضعف سنت را و هم کاستی های مدرنیته را و هم تنها کسی است که می داند چگونه همه اینها را می شود تلفیق کرد و کنار هم نشاند . ما بقی ، یعنی هر کس دیگری ، «عوام بوده » ، «افکارش سطحی بوده» ، «نفهمیده» ، ، «فکر کرده می فهمد » ، «بیراهه رفته» ، «عقل معاش نداشته» ، « قشری بوده» ، «عقل را نفهمیده» ، «شرع را نفهمیده» ،« نسبت میان آن دو را نفهیمده» و قس علیهذا.
اما این نابعه ای که فقط او سواد دارد و صاحب فهم و کمال است و الباقی جاهل و عوام زده ، چه می گوید و اندیشه اش چیست ؟ ایشان ظرف ربع قرن گذشته فقط یک اندیشه یا نظریه داشته اند تحت عنوان نظریه «امتناع» که نهایتا «به زوال یا انحطاط اندیشه سیاسی در ایران منجر شده است». علت بوجود آمدن این امتناع تاریخی هم از زمان حمله مغول پیش می آید . یعنی حمله مغول منجر به رکود تفکر و عقل گرایی می شود. «تا قبل از یورش مغولان ، نوعی تعامل میان عقل و شرع بود اما یورش مغولان شرع را در چنبره سنت وا می نهد و عملا معبر شرع نه از مسیر عقل که معطوف به سنت می شود و این سنت گرایی امتناع اندیشه را در بلندمدت به بار  می آورد».
حتی اگر فرض بگیریم که این نظریه درست است ، که نیست ، پرسشهای زیادی را دکتر طباطبایی بدون پاسخ می گذارد. نخست آنکه آمدن مغولان در قرن سیزدهم بوده ، در حالی که سیطره سنت گرایی و رویگردانی از تعقل به تدریج در قرن یازدهم یعنی دست کم دو قرن قبل از آمدن مغولان اتفاق می افتد، (زیباکلام ، ما چگونه ما شدیم ) . ثانیا ، که مهمتر است ، سیطره جریان یا روند سنت گرایی پدیده ای نبود که در نتیجه عوامل برونی شکل بگیرد . بلکه اسباب و علل آن کاملا درونی و باز می گردید به جنبه هایی از تفکر ، برداشت و جهان بینی درون پارادایم فکری خود مسلمین بعد از رحلت رسول اکرم (ص) . ثالثا ، و باز برعکس آنچه دکتر طباطبایی استدلال می کنند، مغولان اتفاقا و به تدریج هضم فرهنگ و تمدن ایرانی – اسلامی شدند. رابعا ، حتی اگر فرض بگیریم که تعطیلی عقل و برداشت عقلی از شرع در نتیجه یورش مغولان بوجود می آید ، بدون تردید علل و عوامل بعدی دیگری وجود داشته که باعث تداوم آن ظرف هفتصد سال بعدی می شود.
در دوران دکترایم (1363-1370) ، پرسشی در ذهنم خلجان پیدا کرد مبنی بر اینکه آن ایران عقب مانده قرن نوزدهم عصر قاجار چرا و چگونه و چه شده بود که بوجود آمده بود ؟ آیا طبیعت موجب آن عقب ماندگی شده بود، انسانها ، پادشاهان ، استکبار جهانی ، صهیونیزم بین الملل ، یا استعمار کهن و جدید باعث به وجود آمدن آن ایران شده بودند ؟
از جمله پرسش هایی که به موازات آن سئوال کلی برایم مطرح شد، این بود که چرا در ایران در قرن نوزدهم نه کسی از فیزیک اطلاع داشت نه از شیمی و یا دانش جغرافیایی مدرن ؟ پیش خودم فکر کردم که در قرن نوزدهم در حبشه وبورکینا فاسو هم کسی از علوم مدرن علم و اطلاعی نداشت. منتهی مشکلم این بود که علم و علوم هیچ وقت در حبشه و بورکینا فاسو مطرح نبوده و هیچ کدام از این کشورها عالم و دانشمندی در طول تاریخ شان نداشته اند. اما حکاتب ایران خیلی متفاوت است. در مقطعی که در تاریخ از آن بنام عصر طلایی تمدن اسلام نام برده می شود (اواخر قرن هشتم تا اواخر قرن دهم میلادی ) ، اگر مثل امروز جایزه نوبل اعطاء می گردید ، بدون تردید بخش عمده ای از جوایز نوبل را علما و دانشمندان حوزه تمدن اسلامی از آن خود می ساختند. بسیاری از اسامی بلند آوازه دانشمندان اسلامی همچون خوارزمی ، جابربن حیان ، الکندی ، ابن حوقل ، رازی ، ثابت بن قره ، فارابی ، ابن سینا ، ابوریحان بیرونی و ... جملگی تعلق به این مقطع دارند ( ماچگونه ما شدیم ، 231) . روایت ها و کتب تاریخی ما مملو از دسته گل ها و تاج گل هایی است که بواسطه این دو قرن برای خودمان فرستاده ایم . اما هرگز از خودمان نپرسیده ایم ، که بعد چه شد ؟ چرا دیگر امثال فارابی ، رازی ، ابن سینا و خوارزمی به وجود نیامدند و آن بالندگی و عظمت به تدریج رو به افول رفت تا بجایی که 800 سال بعدش ، مسلمین از جمله ایرانیان از اساس با علوم طبیعی و دانش های جدید بالمره بیگانه شدند ؟ من نام این تحول را گذارده ام «خاموشی چراغ علم» و در کتاب «ما چگونه ما شدیم» تلاش کرده ام تا هم اسباب و علل بوجود آمدنش را از دید خودم ریشه یابی نمایم و هم به مخاطب یادآور شده ام که بدون تردید یکی از اسباب و علل در جا زدن و رکود مسلمین (و بالطبع ایرانیان )  همین «خاموشی چراغ علم» می باشد. در همان بخش، نظریه امثال دکتر طباطبایی را که یورش مغولان را عامل «خاموشی چراغ علم» دانسته اند را رد کرده ام چون توانسته ام نشان دهم که «افول علمی» ، یا «خاموشی چراغ علم » یکی دو قرن قبل از هجوم مغولان شروع شده بوده. (ماچگونه ما شدیم، 218)
اشکال دیگر نظریه امتناع دکتر طباطبایی که آنرا به فقدان سنت نظریه پردازی سیاسی در ایران هم بسط می دهد باز در یورش مغولان خلاصه می شود: «.... (من) در چندین رساله گفته ام ، سنت سیاستنامه نویسی با یورش مغولان کما بیش از میان رفت و در آغاز دوران جدید ، ایران فاقد سنتی در بحث های سیاسی بود». دکتر طباطبایی فقدان سنت مباحث سیاسی در ایران را «خلئی می داند که همچون داغ بر پیشانی اهل علم سیاست ایران باقی خواهد ماند». او از همین جا به سر وقت مرحوم حمید عنایت می رود و کسانی که عنایت را «پدر علم سیاست» در ایران می دانند را «عوام» اطلاق کرده و عنایت را استادی بسیار متوسط توصیف می کند که جز رساله های متوسط از او صادره نشده . و نتیجه گیری می کند که وقتی «پدر علم سیاست» در ایران «عنایت» باشد ، «حال بقیه اساتید این رشته را می توان حدس زد».
من به اسائه ادب طباطبایی به مرحوم عنایت کاری ندارم . او آنقدر خودخواهانه و با کبر و نخوت همه را تخطئه می کند که جایی برای گفتگو نمی گذارد. اما اصل نظر ایشان در خصوص علت فقدان سنت مباحث نظری در باب سیاست و حکومت در ایران که معتقد است بعد از یورش مغولان پیش میآید از اساس نادرست است. او البته صورت مسئله را درست تعریف می کند : در ایران خلاء اندیشه سیاسی وجود داشته است. اما در کالبد شکافی آن به خطا می رود. به گمان من، نگاه تشیع به حکومت که مشروعیت آنرا صرفا در گرو حضور اما معصوم (ع) در راس آن می پنداشت و در غیر اینصورت حکومت را نامشروع و غاصب می دانست ، هر نوع نظریه پردازی در باب حکومت را عملا دیگر سالبه به انتفاع موضوع می کرد. تا قبل از غیبت کبری ، و در شرایطی که امام معصوم (ع) در جامعه حضور داشت ، از دید شیعه فقط او بود که سزاوار حاکمیت بود. در غیر اینصورت، حکومت غاصب توصیف می شد. در چنین شرایطی چه جایی برای مباحث نظری در باب مشروعیت یا مقبولیت حکومت باقی می ماند؟ حداقل در سده های نخست بعد از غیبت هم این باور بنیادی شیعه در باب مشروعیت حکومت همچنان تداوم یافت.
از قرن یازدهم که عصر غیبت کبری آغاز می شود تا قرن شانزدهم که برای نخستین بار حکومت در زمان صفویه به نام تشیع شکل گرفت ، یعنی ظرف قریب به پانصد سال ، اصلی ترین اندیشه سیاسی که در میان شیعیان شکل گرفت ، این بحث بود که شیعیان چه میزان مجازند تا با حکومت های جور یا غاصب همکاری نمایند ؟ برخی از علما همکاری و نزدیکی با حکومت های جور را مشروط به این نمودند که در نتیجه آن همکاری خیری متوجه مردم شود. برخی همکاری را فقط مشروط به شرایط استیصال و اضطرار نمودند و اینکه اگر همکاری صورت نگیرد ممکن است جان مسلمین به خطر بیفتد و همکاری را از باب تقیه مجاز دانستند. و بالاخره یک گروه سوم که در اقلیت بودند ، اساسا هیچ نوع نزدیکی و همکاری با حکومت های جور را تحت هیچ شرایطی مجاز ندانستند. از صفویه به بعد و با توجه به تشکیل حکومت به نام تشیع ، و اینکه حکام و پادشاهان شیعه بودند ، نوعی همکاری یا همزیستی میان بسیاری از فقها با حکومت بوجود آمد که کم و بیش تا مشروطه تداوم یافت. از قرن شانزدهم که صفویه به قدرت رسیدند تا پایان قرن نوزدهم که نهضت مشروطه به وقوع پیوست ، همچنان رکود در اندیشه سیاسی ادامه یافت. چرا که نیاز و ضرورتی برای نظریه پردازی سیاسی بوجود نیامد.  به هر حال پادشاهان صفوی ، افشار ، زند و قاجار ظرف قریب به چهارصد سال با ضرب شمشیر     قدرت را تاسیس کردند و در مجموع از جانب بدنه روحانیت به رسمیت شناخته می شدند. ضمن آنکه روحانیت شیعه هم از زمان صفویه به این سو سازمان مستقل اجتماعی خود را داشت. در مقاطعی رابطه میان "سیاست" و "شریعت" بسیار نزدیک و صمیمانه بود ، همچون در اواخر صفویه یا دوران فتحعلیشاه ، در مقاطعی روابط خیلی سرد و تیره بود، همچون دوران نادر ؛ و بالاخره در مقاطعی روابط عادی بود . علما ریاست مذهب را داشتند و شاهان ریاست حکومت و سیاست را ، همچون دوران شاه عباس ، کریم خان و یا ناصرالدین شاه . به روایت میرزای قمی ، "علما و غیر علماء برای امور دنیا به پادشاهان نیاز داشتند و پادشاهان و غیرپادشاهان برای امور شرع به علما نیاز داشتند". (زیباکلام ، سنت و مدرنیته ، 187) . در یک نگاه کلی ، دین و سیاست از صفویه به این سو تفکیک شده بودند. شاهان متولی سیاست بودند و علما و روحانیت متولی دین . بنابراین بعد از عصر غیبت چه در 500 سال قبل از ظهور صفویه و چه در چهارصد سال بعدی تا انتهای قرن نوزدهم ، اساسا نظریه پردازی سیاسی در باب حکومت و سیاست در ایران صورت نگرفت چرا که نیازی به آن نبود. اما با بروز نهضت مشروطه برای نخستین بار افکار و آراء جدید که ملهم و متاثر از فرهنگ و اندیشه سیاسی غرب بود ، وارد گفتمان سیاسی ایرانیان اعم از علماء و روحانیون و غیرروحانیون شد . مشروطه در پایان قرن نوزدهم برای نخستین بار پرسشهای بنیادی را در باب حکومت در میان نخبگان فکری جامعه ایران مطرح نمود. مشروعیت دو هزارساله حکومت حکام و پادشاهان در ایران که از صفویه به این سو مشمول پادشاهان و حکام شیعه هم شده بود، ترک بزرگی برداشت و رگه های اولیه حکومت عرفی یا حکومت منتخب (representative government) یا حکومت براساس رای مردم (و نه بر این اساس که حکومت موهبتی الهی یا آسمانی است) در میان ایرانیان مطرح گردید. مشروطه حکومت را که تا قبل از آن جایگاهش در آسمان بود و نهادی مقدس به شمار می آمد بر روی زمین خاکی آورد . حکومت یا سلطنت که از صفویه به این سو «موهبتی الهی» توصیف می شد که از " سوی خداوند باریتعالی به پادشاه تفویض شده بود"  تقلیل یافت به «موهبتی الهی که از جانب مردم به پادشاه تفویض شده بود »  (سنت و مدرنیته ، 426) . شاید اگر مشروطه تداوم می یافت به قول ابراهامیان میان اندیشه شیعی در باب حکومت و نظرات سیاسی مدرن تلفیقی ممکن بود صورت گیرد (سنت و مدرنیته ، 497). اما مشروطه به توپ بسته شد و عملا از میان رفت و بروی ویرانه های آن دیکتاتوری مطلقه رضا شاه شکل گرفت. به بیان دیگر و برخلاف اندیشه دکتر طباطبایی ، خلاء اندیشه سیاسی در ایران نه «زائیده یورش مغولان بود» ونه «داغ ننگی بود پر پیشانی متولیان علم سیاست در ایران ». بلکه زاییده شرایط تاریخی ایران بود. وقتی حاکمیت مشروعیتش را از پیش تعریف کرده فرض می گرفت، و حکومت را «حقی» بی چون و چرا برای خود می پنداشت ، چه جایی برای مباحث و نظریه پردازی سیاسی در باب مشروعیت حکومت و حاکمیت می ماند؟ چه جایی برای مباحث نظری پیرامون قانون اساسی و محدودیت قدرت حکومت به قانون می ماند؟
. . . داوری دکتر طباطبایی در باب «انقلاب فرهنگی» و نوشتن آن به پای هاشمی رفسنجانی و میرحسین موسوی و گفتن اینکه «شعارهای انقلاب فرهنگی که جماعتی از غوغائیان حرفه ای که حرف های نامربوط ، مغرضانه و تهی از اندیشه آل احمد و شریعتی را اوج دانش و وحی منزل تلقی می کردند...»، در بهترین حالت جهالت و بی خبری از کنه آن حرکت است و در بدترین حالت فرصت طلبی سیاسی . انقلاب فرهنگی هر چه بود ، زشت ، زیبا ، خوب یا بد ، نه به هاشمی رفسنجانی ارتباط پیدا می کرد نه به مهندس موسوی ، نه به شریعتی و نه به آل احمد. از یک گروه که به دنبال تصفیه دانشگاهها از جریانات معارض و معاند بودند که بگذریم ، بخش عمده ای از کسانی که به دنبال آن حرکت بودند ، انسانهای صادق و مومنی بودند که به دنبال خواسته های مشخص علمی و فرهنگی بودند . اینکه آیا اندیشه هایشان واقع بینانه بود یا نه ، جای بحث زیادی دارد. اما توصیف آنان به عنوان «جماعتی از  غوغائیان حرفه ای» ، غایت بی انصافی و بی اطلاعی محض از آن جریان است.
می رسیم به عقب ماندگی علوم سیاسی در ایران . دکتر طباطبایی درست می گوید ، علوم سیاسی در ایران به نحو غم انگیزی عقب مانده است . من در جاهای دیگر از جمله در کتاب «دانشگاه و انقلاب» (انتشارات روزنه، 1379) ، در این فقره بحث کرده ام. اتفاقا یکی از دلایل این عقب ماندگی رویکردی است که از جانب اساتیدی همچون خود دکتر طباطبایی صورت گرفته . درست است که دکتر طباطبایی در سال 1373 متاسفانه به دلیل برخی تنگ نظری ها و بی کفایتی مدیریتی اخراج شدند و اتفاقا بنده بیشترین تلاش و تقلا را برای جلوگیری از آن اخراج و بازگرداندن ایشان به دانشگاه کردم ، اما ایشان ظرف چند سال گذشته کلاسهای آزاد در دانشکده حقوق و علوم سیاسی داشته اند و هیچ فرد یا نهادی هم ممانعتی در جهت برگزاری های کلاس های ایشان نکرده است . دانشجویان زیادی داوطلبانه و از طریق انجمن اسلامی یا شورای صنفی دانشجویان ثبت نام کردند و در کلاس های ایشان شرکت می کردند. ایضاء در یک موسسه آموزشی خصوصی هم کلاس داشتند و باز در آن موسسه هم بسیاری در سر کلاس های ایشان حاضر می شدند. اما واقعیت آن است که فکر و اندیشه مشخصی از سوی ایشان در آن کلاسها ظاهر نشد.
یکی از دلایل این عقب ماندگی سوق دادن بسیاری از دانشجویان با استعداد به سمت مباحث نظری از جمله اندیشه سیاسی می باشد. این سوق دادن به هیچ روی تعمدی نبوده بلکه حاصل طبیعی ارزش گذاری و ارزشمند تلقی شدن مباحث معرفتی ، فلسفی و نظری می باشد. بنابر دلائلی که از حوصله این یادداشت خارج است ، مباحث نظری و اندیشه ، در حوزه های علوم سیاسی در دانشگاههای ما از یک پرستیژ روشنفکری زیادی برخوردار است. نگاه فوکو، دیدگاه هابرماس، رویکرد گرامشی ، دیالکتیک هگل ، چارچوب نظری هانتینگتون ، جهان بینی مارکسی ، نشانه شناسی ویتکنشتاین و ... همچون اسباب و ابزاری تلقی می شوند که وارد شدن به آنها برای دانشجو و استاد پرستیژ و ابهت علمی به همراه می­آورد. در مقابل فهم مسائل سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و بین المللی به عنوان مقولاتی که اعتبار و پرستیژی برای اساتید و یا دانشجویان به همراه نمی آورد ، جا افتاده اند. در حالیکه در مراکز علوم سیاسی دانشگاههای کشورهای پیشرفته درست عکس وضعیت ایران است. اساتید سرشناس علوم سیاسی در عرصه بین المللی اساتیدی نیستد که هنرنشان در معنابخشی به خال لب هابرماس و تبیین نگاه پست مدرنیستی به مقوله دانش و قدرت می باشد. برجسته ترین اساتید علوم سیاسی در غرب کسانی هستند که می توانند پیرامون تحولات جاری و پیچیده سیاسی و اجتماعی در کشورهای مختلف یا در عرصه بین المللی تجزیه و تحلیل نمایند. فرد هالیدی ، ابراهامیان، نیکی کدی ، ساموئل هانتینگتون ، مایکل فیشر ، مایکل اکسوردی و ... شهرت، اقبال و معروفیت شان به خاطر آن است که توانسته اند در خصوص تحولات کشورها و جوامع مختلف تجزیه و تحلیل کرده و به مخاطب توضیح دهند که اگر در این یا آن کشور ، این تحول یا آن یکی، این ناآرامی یا آن یکی ، این قیام یا آن حرکت اعتراضی بوقوع پیوسته دلائل و ریشه های آن چه بوده است. صاحب نظران برجسته کسانی هستند که می توانند پیروزی یا شکست آن حکومت در انتخابات، مؤفقیت این حزب یا آن جریان سیاسی را تبیین نمایند. یا اسباب و علل چرخش های کلان سیاسی ،  تعاملات فکری و هنجارهای کلان اجتماعی را به بررسی بگذارند. در حالیکه دانشجویان و کارشناسان علوم سیاسی که ما تربیت می کنیم بنحو حزن انگیزی از فهم ، درک ، تجزیه و تحلیل و تبیین   پدیده های سیاسی و اجتماعی عاجزند. کدام کار جدی و آکادمیک هم ردیف آثار اساتید و محققین غربی را ، اساتید علوم سیاسی ما توانسته اند در خصوص تحولات مهم کشور خودمان ظرف 50 سال گذشته تولید کنند؟   حاجت به گفتن نسیت که وقتی در خصوص تحولات سیاسی ، اجتماعی ، فکری ، اقتصادی و تاریخی جامعه خودمان اینقدر بی بار وبر هستیم ، دیگر جای پرسیدن پیرامون تحولات کشورهای دیگر و بین المللی نمی ماند. در بسیاری از دانشکده های علوم سیاسی و روابط بین الملل در غرب اساتید متخصص در خصوص یک کشور یا یک منطقه وجود دارند. اما در میان بیش از 500 نفر از اساتید علوم سیاسی ایران( مجموع اساتید علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاههای دولتی و آزاد) ، چند نفر شان تخصصی در خصوص تحولات افغانستان ، پاکستان یا همسایگان دیگرمان عراق یا ترکیه دارند؟ کدام یک از اساتید علوم سیاسی ما می توانند یک تحلیل منسجم و واقع بینانه از انتخابات ماه گذشته عراق ارائه دهند؟  چند تن از اساتید ما می توانند یک تحلیل جامعه شناسانه از زمینه ها و اسباب و علل بروز یا ظهور پدیده  اسلام گرایی در ترکیه یا خاورمیانه ارائه دهند؟ در مواردی هم که تجزیه و تحلیلی صورت می گیرد ، اساتید مان تلاش می کنند تا با طرح تئوری ها و نظریات روابط بین الملل دهان پرکن، فقرشان را مخفی کنند و همچون صاحبنظران مارکسیست که پدیده ها را همواره در یک چارچوب نظری از پیش تعیین شده ، تحلیل می کنند ، اساتید ما هم در مورد تحولات کشورهای همجوار یا آن سر دنیا با دست یازیدن به تئوری های رنگ و رو رفته این یا آن نظریه پرداز روابط بین الملل اتفاقات یا تحولات این کشورها  را تحلیل می نمایند؛ بماند ذکر مصیبت دردناک "تئوری های توطئه" و "فرضیه های دایی جان ناپلئونی".
آقای دکتر طباطبایی ، مسئولیت این ضعف ها و مصیبت ها که گریبانگیر علوم سیاسی در ایران است نه متوجه یورش مغولان ، نه امتناع در اندیشه، و نه ریشه در عدم فهم سنت یا تجدد دارد.  ایضاً بدبختی های ما در علوم سیاسی نه معلول "غرب زدگی" آل احمد است ، نه محصول" بازگشت به خویشتن" شریعتی است و نه ارتباطی به حزب توده و مارکسیزم پیدا می کند. نه ایضاء می شود کاسه و کوزه ها را بر سر هاشمی رفسنجانی یا میرحسین موسوی بشکنیم و نه با بیسواد خواندن مرحوم حمیدعنایت و متهم ساختن شریعتی و آل احمد به تهی مغزی و عوام فریبی آبی گرم می شود. ایضاً ، از احضار حکومت به جایگاه متهمین نیز دردی دوا نمی شود. واقعیت آن است که این علوم سیاسی بیمار، نه محصول دولت است نه مسئولین قبلی یا فعلی ؛ علوم سیاسی ایران هر چه هست ، مسئولیت آن با طباطبایی ها و زیباکلام ها در گذشته و امروز است.
 پايان

مصاحبه دکتر سید جواد طباطبایی ( مهرنامه شماره 2 )
پاسخ دکتر صادق زیبا کلام ( مهرنامه شماره 3 ) 
پاسخ استاد سید جواد طباطبایی ( سایت دیدگاه های دکتر طباطبایی )
بیوگرافی دکتر زیبا کلام
بیوگرافی دکتر طباطبایی