بررسی آرا و اندیشه های آنتونی گیدنز
بررسی آرا و اندیشه های آنتونی گیدنز
نویسنده مقاله : نسرین پور همرنگ
وقتي سخن از جايگاه و موقعيت مدرنيته به ميان ميآيد بسياري را عقيده بر اين است كه مدرنيته همانند بسياري ديگر از پديدهها كه امروز با آنها سر و كار داريم پديدهيي غربي است اما آنتوني گيدنز چنين عقيدهيي ندارد. وي مدرنيته را يك پروژهي غربي ميداند نه يك پديدهي غربي. گيدنز يكي از ويژگيهاي مدرنيته را خصلت رئاليسم تخيلي يااتوپيايي آن ميداند؛ پيشگويي آينده با تحليل نهادهاي موجود فعلي، پنجرهي مدرنيته همواره رو به آينده گشوده است. گيدنز در مقالهيي با عنوان «مقدمهيي بر تحليل نهادين از مدرنيته» نوعي تلازم زماني و مكاني براي مدرنيته قائل است كه البته واقعيتي قابل ترديد نيست. او اين تلازم زماني و جغرافيايي را از ويژگيهاي عمدهي مدرنيته در دورهي آغازين ميداند. در نوشتار زير آرأ و انديشهي گيدنز در مقالهي ذكر شده بررسي ميشود.
گيدنز در تعريف مدرنيته و اينكه مدرنيته چيست ميگويد: مدرنيته به شيوههاي زندگي اجتماعي و تشكيلات و سازمانهاي اجتماعي اشاره دارد كه از حوالي قرن هفدهم به اين طرف در اروپا ظاهر شدند و به تدريج دامنهي تاثيرات و نفوذ آنها كم و بيش در ساير نقاط جهان نيز بسط و گسترش يافت. در اين تعريف گيدنز به پنج عنصر شيوههاي زندگي اجتماعي، نهادهاي اجتماعي، حوالي قرن هفدهم (زمان)، اروپا (مكان) و نفوذ و گسترش از اروپا به ساير نقاط و آغاز ويژگي جهاني شدن) اشاره ميكند. گيدنز اين ويژگيها را براي مدرنيتهي آغازين بر ميشمارد، در حالي كه معتقد است مدرنيتهي فعلي داراي ويژگيهايي است مضاعف و يا فراتر از آنچه كه در ابتدا داشت. گيدنز اگرچه با ديدگاههاي ليوتار و تعابيري همانند پست مدرنيته، پست مدرنيسم، پساصنعتي، جامعهي پساسرمايهداري كه عمده ويژگي آن فقدان روايتهاي كلان و عدم امكان تدوين دانش نظاممند در بارهي سازمانهاي اجتماعي است، موافق نيست اما منكر قرار گرفتن در عصري جديد كه دورهي گذار است نميباشد؛ دورهيي كه عدهيي از آن به عنوان جامعهي اطلاعاتي ياد ميكنند. به عبارتي اگر دورهي پيشين مدرنيته متمركز بر توليدكالاهاي عادي بود اينك تمركز معطوف به توليداطلاعات شده است.
گيدنز ابداع تعابيري بمانند پست مدرنيته را براي تحليل شرايط فعلي نه تنها كافي نميداند كه معتقد است تعابيري اين چنيني به گمراهي و پيچيدهتر شدن درك شرايط ميانجامد. او به درستي اشاره ميكند كه اعتقاد به عدم امكان دستيابي به دانشي نظاممند دربارهي سازمانهاي اجتماعي ناشي از احساسي است كه خود ريشه در عدم درك درست و كامل از حوادث و وقايع دارد.
گيدنز اعتقادي به دوران پست مدرنيته ندارد بلكه معتقد است كه امروز بيش از هر زماني پيامدهاي مدرنيته راديكاليزه ميشود. البته او به بعضي از صور نظم جديد كه در فراسوي مدرنيته قرار دارد و ميتوان آنها را پست مدرن ناميد اذعان دارد، اما اين صور را متمايز و متفاوت با آن چيزهايي ميداند كه خيليها امروز آن را پست مدرن می نامند .
گيدنز بدون اشاره به ليوتار، خاستگاه انديشهي وي و طرفدارانش را آن چيزي ميداند كه تفسير ناپيوسته از تكامل اجتماعي مدرن ميخواندش. او پيدايي وجوه جديد و منحصر به فردي از نظم و نهادهاي اجتماعي كه هيچ گونه ريشهيي در گذشته ندارند را سبب پيدايي اين بينش ميداند، بنابراين خواستار درك صحيح از ماهيت اين نظم و نهادهاي جديد است.
او براي به دست دادن چنين دركي اصطلاح «عدم استمرار» را مطرح ميكند. البته تاكيد ميكند كه اصطلاح مورد نظر او ارتباطي به ماترياليسم تاريخي و برداشتي كه ماركسيستها از اين اصطلاح در قرائتهاي خود از آرأ ماركس دارند، ندارد. او قصد خصيصهيابي براي تاريخ را ندارد بلكه معتقد است كه تاريخ در روند تكامل خود دچار گسستهايي شده است و اين عدم استمرار در دورهي مدرن بيشتر از ساير دورهها وجود داشته است.
اين افزوني به علت عميقتر بودن دگرگونيها و تحولات مضمر در مدرنيته ميباشد. تحولات در دو وجه برون گستر و درون گستر صورت گرفته است. دگرگونيهاي برون گستر به ايجاد و تثبيت شكل يا اشكالي از ارتباط متقابل اجتماعي كه ظرف يا عرصهي عظيم و گسترهي پهناور جهان را ميسازند منجر شده است و دگرگونيهاي درون گستر در خدمت اصلاح و تعديل برخي از خصوصيترين و شخصيترين ويژگيهاي هستي يا حيات روزهمرهي ما عمل كردهاند. گيدنز به قطع كامل پيوستگي و استمرار ميان سنتي و مدرن راي نميدهد و ميگويد اين دو هنوز از آرايهها و پيرايههاي خود دور نشدهاند و هنوز ميتوان از محتوا و مضمونشان سراغ گرفت. اما مساله اين است كه تغيير و تحولات صورت گرفته طي سه چهار قرن اخير آنقدر زياد بوده كه دانش ما در بارهي دورانهاي گذار پيشين كمك چنداني به تبيين و تفسير آن نميكند.
گیدنز خصلت ناپيوستگي و عدم استمرار براي مدرنيته قايل است اما به گفتهي وي از آنجا كه براي مدتهاي طولاني مكتب تطورگرايي يا تحول گرايي (تكامل گرايي) بر ذهن و انديشهي بشر حاكم بوده است سبب گرديده تا درك صحيحي از خصلت ناپيوستگي مدرنيته وجود نداشته باشد. اگرچه در تئوري ماركس بر اهميت گذارههاي ناپيوسته تاكيد شده است اما اين گزارهاي ناپيوسته در مجموع تحت هدايت و كنترل اصول و قواعدي كلي و عام هستند .
گيدنز به خط داستاني مورد اعتقاد مكتب تكاملگرايي وقعي نمينهد و ساختار شكني از اين خط داستاني را براي درك مدرنيته و تحليل آن ضروري ميداند. او اين ساختارشكني را ضروري ميداند تا تاريخ به مثابهي يك وحدت، يك كل منسجم و به هم پيوسته يا منعكس كنندهي برخي اصول واحد و متحد كنندهي سازمانها، تشكيلات و تحولات و دگرگونيها تلقي نشود اما در عين حال جايي نيز براي هرج و مرج و آشفتگي قايل نيست. چه بسا كه مقاطع محدود و معين را بتوان خصيصهيابي كرد و ماهيتش را مشخص كرد و تعميم داد .
گيدنز براي اين عدم استمرار؛ عدم استمراري كه نهادهاي اجتماعي مدرن را از نظمهاي اجتماعي سنتي جدا ميكند چند شاخص برميشمرد:
نخستين شاخص عدم استمرار، گامهاي تند و سريع تحول و دگرگوني است. اين گامهاي تند توسط مدرنيته به حركت در آمده است. ميزان شتاب گامها، قابل مقايسه با هيچ دورهيي نيست .اين شتاب در همهي ابعاد به چشم ميخورد؛ اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي... اما در بعد تكنولوژي سرعت خيره كنندهتري دارد .
حوزهي تحول و دگرگوني دومين شاخصهي عدم استمرار است. اين شاخصه در اثر برقراري تماس و ارتباط متقابل ميان نواحي و مناطق مختلف جهان برجسته شده است .
سرشت يا ماهيت ذاتي و دروني نهادهاي مدرن شاخصهي سوم عدم استمرار مدرنيته است .
اگر چه برخي اشكال اجتماعي مدرن پيوستگي ظاهري با اشكال مشابه خود در دوران پيشامدرن دارند، مانند شهرها،اما پديدههايي مانند نظام سياسي دولت - ملت و وابستگي نظام توليد به منابعي مانند ذخاير زيرزميني دريايي و امكانات فضاي خارج از جو پديدههايي انحصارا" مدرن ميباشند كه مشابهي در گذشته ندارند. گيدنز در ادامهي نوشتار خود دربارهي سرشت مدرنيته به بحث امنيت در برابر خطر، و اعتماد در برابر ريسك ميپردازد. وي معتقد است كه مدرنيته همچون تيغ دولبهيي است كه يك سوي آن گسترش فرصتها و موقعيتها براي همهي انسانها براي بهرهمندي از حياتي مطمئن، امن و جبران كننده به مدد تكامل نهادهاي اجتماعي مدرن و گسترش جهاني آنها است. اما سوي ديگر آن داراي وجه تاريك و غمانگيزي است كه راه به خطر و ريسك ميبرد .
گيدنز نظريات ماركس، دوركيم، و وبر را به عنوان بنيانگذراران و آبأ كلاسيك جامعهشناسي مورد بررسي قرار ميدهد. اين هر سه فيلسوف و جامعهشناس «وجه فرصت، امكانات و موقعيت» مدرنيته را مورد تاكيد قرار ميدهند. ماركس و دوركيم معتقد بودند كه امكانات و فرصتهاي پيش روي انسان عصر مدرن بسيار بيشتر از هر دورهيي است و اين از امتيازات برجستهي مدرنيته ميباشد. اگرچه ماركس تضادها و تفرقهها و فاصلهي عظيم ميان گروهها و طبقات را حاصل نظام سرمايهداري يعني موتور محركهي مدرنيته ميدانست اما به ظهور نظام اجتماعي عادلانهتر و انسانيتر اميدوار بود.
دوركيم نظم مدرنيته را حاصل صنعتي شدن و صنعتگرايي ميدانست نه نظام سرمايهداري، آنچنانكه ماركس عقيده داشت و گسترش صنعت گرايي را موجب استقرار حيات اجتماعي متوازن و هماهنگ ميدانست. اما وبر ديدگاه بدبينانهتري داشت. او دنياي مدرن را سرشار از تناقض ميديد كه بوروكراسي تنها عامل استقرار نظم در آن به شمار ميرفت كه خود موجب درهم شكستن و نابودي خلاقيتها و استقلال فردي گرديده بود.
سه متفكر در زماني ميزيستند كه پيامدهاي منفي مدرنيته، مدرنيتهي آغازين بيش از هر چيز متوجه انسانها بود. هم از اين رو آنان هيچ يك نتوانستند عواقب مخرب افزايش و تشديد توليد را بر روي زيست بوم خود پيش بيني كنند. گيدنز دومين وجه تاريك و غمانگيز را امكانات توتاليتري تعبيه شده در پارامترهاي آن ميداند. ظاهراً بنيانگذاران جامعهشناسي (ماركس، دوركيم، وبر) استبداد و خودكامگي را مربوط به دوران ماقبل مدرن ميدانستند در حالي كه ظهور فاشيسم، نازيسم، استالينيسم و ديگر مقاطع حساس تاريخ قرن بيستم پرده از امكانات توتاليتري قرار گرفته در چارچوب پارامترهاي نهادين مدرنيته برميدارد. به نظر گيدنز چنين توتاليتاريسمي مهيبتر و هولناكتر از استبداد پيشامدرن است چرا كه امكانات سياسي، نظامي، ايدئولوژيك در شكلي متمركزتر در دست صاحبان قدرت است. سومين نمونه از وجه تاريك مدرنيته به نظر گيدنز تكامل قدرت نظامي است؛ امري كه هيچيك از سه جامعه شناس مورد نظر به آن اشاره و تاكيد چنداني نداشتند .
ماركس نظم سرمايهداري را منشاي تضادها و فاصلهي طبقاتي ميدانست كه با طي فرآيندي متكي به زمان فاصلهها از ميان رفت و تضادها برطرف ميشد.، دوركيم عامل نظم را به صنعتي شدن نسبت ميداد و صنعتگرايي را مبناي جامعهشناسي خود قرار داد. وبر اگر چه بيش از دوركيم و ماركس به نقش قدرت نظامي توجه كرد اما توجه او معطوف به گذشتهي بود و تاكيد او در دوران مدرن متوجه حصول عقلانيت و بوروكراتيزه شدن بود. گيدنز «صنعتي شدن جنگ» را وجه تاريك مدرنيته در قرن حاضر ميداند. عدم تحليل اين مساله در جامعه شناسي حكايت از وجود اين ديدگاه كه نظم مدرنيته معطوف به صلح و مسالمت است دارد، در حالي كه قرن بيستم قرن جنگ بوده است با شمار متعددي از مداخلات و درگيريهاي جدي نظامي و شمار انبوهي كشته بالغ بر صد ميليون نفر.
گيدنز معتقد است كه براي رفع و يا كاهش خطرات و ترس و دلهرهي آكنده با زندگي مدرن، بايد دربارهي سرشت دو دم مدرنيته تحليلي نهادين ارائه داد و در اين مسير بايد به محدوديتهاي جامعهشناسي كلاسيك توجه داشت. گيدنز براي ارائهي تحليلي نهادين از مدرنيته كه سرشت و ماهيت دو دم مدرنيته را بنماياند به سراغ سه برداشت نسبتاً عام و مشتركي ميرود كه هر سه، از نظريهي اجتماعي كلاسيك در جامعهشناسي الهام گرفتهاند. نخستين رويكرد برداشتي است ناظر به شناخت و تشخيص عوامل و پارامترهاي نهادين از مدرنيته.
عمده كساني كه در اين باره اظهارنظر كردهاند و آرايشان الهام گرفته از ماركس، دوركيم و وبر است، پويايي و تحرك همه جانبهي تحول و دگرگوني را از ويژگيهاي برجسته و انحصاري مدرنيته ميدانند. عدهيي به تاثير از ماركس و خود ماركس، موتور حركت ساز و پويايي آفرين مدرنيته را سرمايهداري ميدانند، كه توليد را از سطح بازارهاي محلي به بازارهاي ملي و بينالمللي گسترش داده است و دگرگوني معنايي مهمي كه در اين ميان پيدا شده است تبديل كار انساني به كالا ميباشد. دود شدن و به هوا رفتن هر آنچه سخت و استوار است و بنا نهاده شدن دوبارهيِ استوارهيي ديگر، ميسر نيست جز به مدد چرخهي سرمايهگذاري - سود - سرمايهگذاري. گرايش كلي نرخ نزولي سود، اين چرخه را به طور مرتب به حركت واميدارد و دامنهي تحريكش را گستردهتر ميكند.
همانگونه كه اشاره شد تفاسيري اينچنيني، با تاكيد بر نقش محوري سرمايه، متاثر از ديدگاههاي ماركس بود. در حالي كه دوركيم و وبر مولفههاي ديگري را مورد تاكيد قرار دادند. دوركيم توجهاش را نه معطوف رقابت سرمايهدارانه كه متوجه تاثيرات نظام صنعتي و صنعتگرايي كرد. وي عناصر مورد تاكيد ماركس را حاشيهيي و موقت تلقي مينمود و دگرگوني و تحول سريع زندگي مدرن را ناشي از محركها و انگيزههايي ميدانست كه تقسيم كار پيچيده و مطابقت دادن توليد با نيازهاي انسانها، از طريق استثمار و بهرهبرداري صنعتي از طبيعت ناشي ميشود. تاكيد دوركيم، بر نظم صنعتي بود نه نظم سرمايهداري.
وبر اگرچه بمانند ماركس از نظام سرمايهداري صحبت ميكند و اشارهيي به نظم صنعتي ندارد، اما ويژگيهايي را كه براي نظام سرمايهداري برميشمارد، آراي او را به دوركيم نزديكتر ميسازد و بين او و ماركس فاصله ايحاد ميكند. او نيز به كالايي شدن كار دستمزدي اشاره دارد، اما تاكيد او به عقلاني شدنِ فرآيند تكنولوژي و تشكيلات مربوط به فعاليتهاي انساني است، كه سنگ بناي شكلگيري بوروكراسي را تشكيل ميدهد. وبر تاكيد ويژهيي بر بوروكراسي دارد كه موجب ايجاد نظم و در عين حال درهم شكستن و نابودي خلاقيتها و استقلال فردي شده است .
اما گيدنز معتقد است كه اين ويژگيها انحصاري و صرف نيستند و مدرنيته در سطح نهادها، يك جريان چند وجهي است كه هر يك از عناصر نامبرده شده در بالا به سهم خود نقش معيني ايفا ميكنند. دومين رويكرد، به نقطهي كانوني تحليل جامعهشناسي ميپردازد؛ يعني به مفهوم جامعه. گيدنز با در نظر گرفتن مفهوم «نظام مستقلي از روابط اجتماعي» براي جامعه به سراغ دومين رويكرد ميرود و مفهوم به هم پيوستگي اجتماعي را مد نظر قرار نميدهد. مفهوم جامعه در آموزههاي دوركيم و ديدگاههاي متاثر از او محدود شده است به اين معنا كه، جامعه به مثابهي وجود برتر، - ابرهستي - است كه اعضاي جامعه در مقابل آن واكنشي از سرترس آميخته با احترام از خود نشان ميدهند. گيدنز براي تبيين دومين رويكرد، جوانب احتياط را در بارهي مفهوم جامعه مراعات ميكند و براي اين احتياط كاري دو دليل ارائه ميكند:
دليل نخست به ارادهي نويسندگاني برميگردد كه جامعهشناسي را به مثابهي مطالعه و بررسي جوامع ميدانند. اينان در ذهن و گفتار، جوامع وابسته و ملازم با مدرنيته را در نظر دارند؛ حتي اگر به صراحت به اين امر اشاره نكنند. بديهي است كه شاخصترين ويژگي اين جوامع همان دولتهاي ملي يا دولت ملتها است. دولت - ملت عبارت از نوعي جماعت اجتماعي است كه به نحوي بارز و زيربنايي با دولتهاي ماقبل مدرن تفاوت دارد. دليل دوم او برميگردد به تفاسير نظري معيني كه به «معضل نظم» اشاره دارند. مهمترين اين تفاسير نظري از سوي تالكوت پارسونز ارائه شده است كه حل معضل نظم را مسالهي محوري در تفسير «بسته بودن» يا «به هم پيوستگي» نظامهاي اجتماعي برميشمارد. به هم پيوستگي، همان چيزي است كه تقابل همه در برابر همه را در اثر تقسيم بنديها و تضاد منافع از ميان ميبرد.
گيدنز كاركرد نظم را در ايجاد به هم پيوستگي براي رفع تقابلها و تضادها نميداند. او ميگويد كه كاركرد نظامهاي اجتماعي، در مقيد ساختن زمان و مكان بايد باز تدوين شود. او به هم پيوستگي را مسالهي اصلي نظامهاي اجتماعي مدرن نميداند چرا كه جوامع مدرن (دولت - ملت ها) از طريق پيوندها و ارتباطاتي خاص چنان درهم ادغام و بافته شدهاند كه هيچ يك از جوامع ماقبل مدرن چنين قيود و حصارهايي نداشتهاند. در حالي كه جوامع مدرن؛ جوامعي ارضي و داراي قلمرو معين هستند. جوامع كشاورزي و شكارگر ماقبل مدرن در يكديگر محو و مستحيل ميشدند. اگرچه تمدنهاي مبتني بر نظامهاي زراعي و كشاورزي داراي مرزهايي بودند (مرز در معناي مورد نظر جغرافي دانان)، اما سطح فاصله گذاري زمان - مكان در جوامع مدرن حتي از جوامع و تمدنهاي كشاورزي پيشرفتهتر است.
گيدنز ميخواهد توجه خواننده را به اين نكته جلب كند كه زمان و مكان براي مشخص شدن برخي از ويژگيهاي اساسي مدرنيته توسط نهادهاي مدرن به كار گرفته شدهاند سومين رويكرد به پيوندها و روابط بين دانش جامعه شناسي و آن دسته از ويژگيهاي مدرنيته كه اين دانش به آنها اشاره دارد اختصاص دارد. در اين رويكرد جامعه شناسي به مثابهي فرآيند توليد دانش يا شناخت زندگي اجتماعي مدرن است كه ميتوان از آن براي پيش بيني اجتماع و نظارت بر آن استفاده كرد.
همين مضمون، روايتهايي ايجاد كرده است. يكي از اين روايتها دانش جامعهشناسي را به مثابهي علوم فيزيكي ميگيرد. همانگونه كه علوم فيزيكي ميتوانند در قلمرو طبيعت نظارت داشته باشند دانش جامعه شناسي نيز چنين امكاني را فراهم ميسازد. اين امكان چيزي نيست جز غايتشناسي. اما عدهيي ديگر از نويسندگان؛ آن دسته كه متاثر از آراي ماركس هستند و شايد خود ماركس (ماركس مورد نظر برخي تفاسير) چنين قابليتي براي علوم اجتماعي قائل نيستند و اين قابليت را به تاريخ نسبت ميدهند؛ «استفاده از تاريخ براي ايجاد تاريخ». علوم اجتماعي حداكثر اين امكان را فراهم ميكند كه از طريق خود فهميها و خوديافتنها موضوعات فاقد روح و نامفيد را ارزيابي و پالايش نمود. گيدنز اين ديدگاه كه علوم اجتماعي بتواند با توليد دانش و شناخت بر نهادهاي اجتماعي اعمال نظارت كند را ديدگاهي پيچيده اما غيرجامع و نامناسب ميداند. برعكس معتقد است كه اعمال واكنشهاي انسانها در شرايط مدرنيته و رابطهي آن با جامعه شناسي بايد در چارچوب نوعي هرمنوتيك دوگانه فهم شود. گيدنز چندان در اين باره توضيح نميدهد اما اشاره ميكند مفاهيم و برداشتهاي جامعه شناختي، كه علوم و دانش بر شمردنش شايد فقط يك ادعا باشد به سادگي قابل انتقال نيست خواه توسط پيشنهاد دهندگان، خواه توسط بكارگيرندگان (گروهها و سازمانهاي دولتي) و اين همان هرمنوتيك دوگانه است كه بايد به آن توجه شود. اما عليرغم احتمال وجود همين دريافت دوگانه، از تاثيرات عملي علوم اجتماعي نميتوان چشمپوشي كرد. همين تاثيرات در آنچه مدرنيته خوانده ميشود سهيمند.
گيدنز پس از ذكر خلاصهي نظريات آبأ جامعهشناسي كلاسيك (ماركس، دوركيم، وبر) از دنبال كردن ديدگاهها و چشماندازهاي موجود جامعه شناختي در هر يك از موارد فوقالذكر دست برميدارد تا به گفتهي وي به گونهيي مناسب بتوان ماهيت مدرنيته را درك كرد. او براي شرح و درك ماهيت مدرنيته ضمن آنكه در پذيرش پويايي ماهيت مدرنيته با آبأ كلاسيك جامعهشناسي و ساير نويسندگان توافق دارد، اما منابع اين پويايي را نه سرمايهداري ، صنعت گرايي و يا بوروكراسي هيچيك نميداند. او سه عامل در اين باره برميشمرد و پويايي و ديناميسم مدرنيته را به آنها نسبت ميدهد:
الف) جدايي و تفكيك زمان و مكان و باز تركيب يا به هم آمدن مجدد آنها در اشكالي كه امكان منطقهيابي دقيق زماني - مكاني حيات اجتماعي را ميسر ميسازند.
ب) جابهجايي و كنار زدن نظامهاي اجتماعي (پديدهيي كه پيوند نزديكي با عوامل دخيل در تفكيك زماني - مكاني دارند)
ج) دستهبندي ، نظمدهي يا سامان دهي بازتابي و تجديد سامان دهي روابط اجتماعي با عنايت به درون دادههاي دانش كه بر اعمال و كنشهاي افراد و گروهها تاثير ميگذارند.
در مقالهيي كه مورد بررسي نگارنده قرار گرفته است گيدنز فقط به شرح اولين عامل پرداخته است و شرح دو مورد بعدي را به جايي ديگر حواله داده است. از اين رو آنچه در پي ميآيد تشريح ديدگاه گيدنز در جدايي و تفكيك زمان و مكان در مدرنيته (عامل اول) است. او ابتدا اشارهيي به زمان و مكان در ماقبل مدرنيته ميكند. در ماقبل مدرن، زمان و مكان به نحو غيرقابل تفكيكي بر هم منطبق بودند. محاسبهي زمان همانند اختراع خط مربوط به جوامع كشاورزي است. محاسبهي زمان با مكان در ارتباط بود؛ محاسبهيي غير دقيق و متغير. محاسبهي زمان با شاخصهاي اجتماعي - مكاني و رخدادهاي منظم طبيعي امكانپذير بود. همين ارتباط عدم يكنواختي و آشفتگي زماني را نه تنها در ميان ممالك گوناگون و دو سوي مرزها سبب ميشد كه در نقاط مختلف يك سرزمين نيز اختلاف زماني وجود داشت. اختراع ساعت مكانيكي كه سابقهي آن به اواخر قرن هيحدهم برميگردد به تفكيك زمان از مكان كمك كرد. اين تفكيك كه هنوز در سطح سازمانهاي اجتماعيِ زمان صورت نگرفته بود مصادف شد با گسترش مدرنيته. تقويمها در سطح جهان يكدست و استاندارد شد و امروز شاهد به كارگيري سيستم زماني واحد هستيم .اگر چه بسياري از كشورها سال نوهاي مختلف دارند اما همگي از چارچوب زمانيابي واحد پيروي ميكنند. تفكيك زمان يابي از مكان يعني هماهنگي زمان به هماهنگي مكان انجاميد.
گيدنز براي تشريح اين ايدهي خود به توضيح بيشتر مكان ميپردازد ميگويد كه مكان را در بهترين حالت ميتوان به كمك مفهوم محل يا منطقه، مفهوم پردازي نمود. اين مفهوم به مجموعهها، اوضاع، شرايط و محيطهاي مادي فعاليت اجتماعي مستقر در مناطق جغرافيايي اشاره دارد. سخن گيدنز اين است كه اگر در پيشامدرن زمان خود در احاطهي مكان قرار داشت مكان؛ خود محصور حضور بود. حضور چه چيز؟ حضور اوضاع و شرايط جغرافيايي مادي، فعاليتهاي نهادهاي اجتماعي و نيروهاي بومي. اما مدرنيته سلطهي حضور را از سر مكان برميدارد و مكان نه تنها تحت تاثير نيروهاي حاضر كه نيروهاي «غايب» كه از نظر مكاني از هر گونه شرايط و موقعيت مسلم كنش متقابل روياروي دور هستند قرار می گیرد .
بنابر اين ساختار محل و منطقه تنها توسط نيروهاي حاضر شكل نميگيرد كه نيروهاي غايب و مرئي نيز در اين ميان سازنده هستند. اگر جداسازي زمان از مكان با ظهور شيوهها و وسايل يكنواخت سنجش امكانپذير شد، اما جداسازي فضا و فاصله از مكان به طرق ديگر ميسر گرديد. گيدنز در اين باره به دو دسته عامل اشاره ميكند: يك دسته عواملي كه امكان بازنمايي فضا را بدون ارجاع به يك منطقهي ممتاز فراهم ميكنند و دستهي دوم عواملي كه امكان جايگزيني واحدهاي مكاني مختلف را فراهم ميسازند. مبناي ضروري اين دسته عوامل را كشف مناطق دور و پرت توسط جهانگردان مهيا نمود. نقشه برداري و مساحي از كرهي زمين، فضا را مستقل از هر گونه مكان يا منطقهي خاص تثبيت نمود. جدايي فضا از زمان نيز يك تكامل غيرخطي نيست كه امكان برگشت در آن وجود نداشته باشد، بلكه همانند ساير جريانهاي تكاملي ويژگي ديالكتيكي دارد كه ميتواند خصوصيات مخالف و مغاير را نيز برانگيزد. درهم آميختگي مجدد زمان و فضا در فعاليتهاي اجتماعي نمونهيي از برانگيختن مغاير طي جريان تكاملي است. گيدنز براي مثال به برنامهي زماني قطارها اشاره ميكند كه در عين تنظيم زماني - مكاني ورود و خروج قطارها، هماهنگي آنها با مسافران و البته بار و اثاثيه شان را نيز سبب ميشود. گيدنز پس از شرح جدايي زمان از مكان درصدد پاسخ به اين پرسش برميآيد كه چرا اين جدايي براي پويايي مفرط مدرنيته حياتي و تعيين كننده است. وي سه شرط اصلي و در واقع حاصل و برآيند براي اين جداسازي ذكر ميكند.
نخست اينكه جداسازي تكوين پيوندها و روابط اجتماعي در بستر حضور را بر هم ميزند. به عبارتي جداسازي ضمن هماهنگ كردن زمان و مكان آن را از انحصار موانع و محظورات و دامنهي محدود فعاليتهاي نيروهاي محلي خارج ميكند. دوم اينكه تفكيك مذكور سبب پيوند دادن سطوح محلي و جهاني از طريق سازمانهاي اجتماعي ميشود. سازمانهاي اجتماعي از قبيل دولت و نهادهاي مدرن، اگرچه از طريق بوروكراسي، يك نوع نظم ايستايي ايجاد ميكنند اما در عين حال واجد پويايي و تحرك نيز هستند كه در جوامع پيشامدرن به هيچوجه ديده نميشود. سوم اينكه تفكيك زمان از مكان تاريخمندي را سبب شده است كه ويژگي جدايي ناپذير مدرنيته است. تاريخ مندي، گذشته را از حال و حال را از آينده جدا ميكند و اين جداسازي در ساختن آينده كمك ميكند. به عقيدهي گيدنز، گذشته؛ گذشتهيي همگون و واحد بوده است، اگر چه تفاسير متعدد از آن صورت بگيرد. همين گذشتهي همگون در همآميزي مجدد زمان و فضا را فراهم ميكند تا چارچوب اصيل جهاني - تاريخي براي كنش و تجربه ايجاد شود.
منبع : http://www.afkarenow.com